شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

دستکش های چرمی


دستکش های چرمی

توی راهرو پشت درِ خانه ایستاد دستکش هایش را دستش کرد بعد در را باز کرد و بیرون رفت و در را پشت سرش رها کرد نگاهش ماند روی دست هایش که درون چرم قهوه ای برایش ناآشنا بود حس کرد بخارات حیوانی از دستهایش که حالا درست جلو صورتش بود به مشامش فرو می رود و گیج اش می کند

توی راهرو پشت درِ خانه ایستاد . دستکش‌هایش را دستش کرد . بعد در را باز کرد و بیرون رفت و در را پشت سرش رها کرد . نگاهش ماند روی دست‌هایش که درون چرم قهوه‌ای برایش ناآشنا بود حس کرد . بخارات حیوانی از دستهایش که حالا درست جلو صورتش بود به مشامش فرو می‌رود و گیج‌اش می‌کند . هیچ وقت برای خودش چیزی به این گرانی نخریده بود . بوی بدوی چرم او را به پیش از گذشته‌اش می‌برد .

زمانی که آزاد و رها در دشت باز می‌دوید . صدای در را که لحظه‌ای پیش پشت سرش رها کرده بود شنید که به لنگة دیگرش خورد . صدای در هم رفتن فلزات بر تیرة پشتش نشست و تکان داد . باران تندی می‌آمد و شبح ساختمان‌ها و مغازه‌های بسته و تیرهای برق را در غروب این روز آخر هفته می‌شست . هر از گاهی کسی در حالی‌که زیر چترش فرو رفته بود و یا در خودش مچاله شده بود به سرعت می‌گذشت . باید از سایبان جلو خانه‌اش دل می‌کند و زیر باران قدم می‌گذاشت .

به در بسته نگاه کرد . نمی‌خواست دوباره به خانه برگردد . درون خانه اشیاء روز به روز بیشتر بر زندگیش تحمیل می‌شدند .

گاهی برای این‌که از تسلط آنها فرار کند به گوشه‌های خالی خانه پناه می‌برد . اما در آن جا هم سایة خودش را می‌دید که روی دیوارها می‌لغزد و بر او مسلط می‌شود . هیچ وقت غروبِ یک روز آخر هفته را بیرون از خانه نگذرانده بود . نگاهی به طرف بالای خیابان انداخت ؛ به راهی که هر روز او را به درون دیوارهای سیمانی محل کارش می‌برد و غروب انگار در این راه سُر می‌خورد و تا به خودش می‌آمد، پشت در آهنی خانه بود . کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد .

دست‌های پوشیده در دستکش‌های چرم قهوه‌ای را در جیب‌های پالتویش پنهان کرد . از زیر سایبان آمد بیرون . تودة سیاهی از تاریکی گوشة پله‌های جلو خانه‌اش تکان خورد و روبه‌رویش ایستاد . خندة ابلهانه‌ای دهان از شکل افتادة پیرمرد را پوشانده بود . حتماً گرسنه بود که سر راه او را گرفته بود . قدم‌هایش را تند کرد . مادر نبود که به او غذا بدهد .

کمی که از پیرمرد دور شد به عقب برگشت . پیرمرد دیگر نبود . نفس راحتی کشید و به سمت پائین خیابان راهش را ادامه داد . قطره‌های باران کم کم از روسری به کف سرش نفوذ می‌کردند و روی صورتش خط می‌انداختند . جلو مغازه لوکس فروشی ایستاد و از لابه‌لای کرکره مشبّک نگاهی به آینه قدی پشت ویترین انداخت . تصویرش تاروکش آمده بود .

سایه‌ای سریع از پشت تصویرش رد شد . برگشت . هیچ‌کس نبود . ماشین بزرگ و تیره‌ای به طرف بالای خیابان رفت و آب باران را به اطراف پاشید . به راهش ادامه داد . صدای پاهایی از پشت سرش آمد. ایستاد، صدای پاها قطع شد . به پشتش نگاه کرد . هیچ‌کس توی خیابان نبود . قلبش تند تند می‌زد، هوا کاملاً تاریک بود . باران آرام شده بود .

نور ضعیف چراغ‌های خیابان مثل دو خط موازی کشیده شده بودند و در جایی که نمی‌دانست کجاست، محو می‌شدند . چند قدم که رفت باز صدای پاها محکم و یکنواخت توی گوشش پیچید . صدای پاها محکم و نرم در مغزش فرو می‌رفتند . نمی‌خواست صدای پاها قطع شود ! قطره‌های باران با فاصله‌های کوتاه روی صورتش می‌ریخت . فکر کرد همیشه منتظر این لحظه بوده .

تمام ساعت‌هایی که در بین دیوارهای سیمانی پشت میز فلزی سردش می‌نشسته و یا تمام لحظاتی که انعکاس ناله‌های مادر را از درون اتاق نیمه‌تاریکش می‌شنیده که صدایش می‌کرده و او روزها را بین ظرف‌های خلط و لگن تمام می‌کرده . چشم‌هایش را به هم فشرد . خطوط بین ابروهایش عمیق شدند، یادش نمی‌آمد چند روز از کشمکش‌های مادر بین مرگ و زندگی گذشته . فقط می‌دانست یک روز همة خانه ساکت شد . حتی صدای تیک تیک ساعت اتاق مادر نیامد و حالا راه افتاده در این خیابان خالی . بدون مقصد تا این قدم‌های یکنواخت و سنگین نگذراند برگردد .

نور سفید و تندی روبه‌رویش را روشن کرده بود . درون تاریکی ایستاد . صدای پاها قطع شد . یک پایش را بلند کرد و درون نور سرد گذاشت و رفت جلو اولین ویترین فروشگاه ایستاد . دیروز از همین‌جا دستکش‌های چرم را خریده بود . به نظرش عجیب بود که فروشگاه باز است . نور نئون‌ها و بخارات حیوانی که از لابه‌لای در مغازه و از دست‌هایش می‌آمد او را در خود گرفتند . دستی مردانه دستش را گرفت و او پا به ‌پای قدم‌هایش در دشت وسیعی می‌دوید .

ماشینی به سرعت از پشت سرش گذشت و کوبش آهنگ تندی را با خود برد . به خود آمد . توی فروشگاه جز چند فروشنده که چرت می‌زدند، کسی نبود . به درون مغازه رفت اما کسی پشت سرش نبود . یکی یکی بلوزها و کت‌های و کاپشن‌های چرم را زیر و رو می‌کرد و از زیر چشم، همه جا را می‌پایید . کسی جز خودش وارد فروشگاه نشده‌ بود .

بلوزی به رنگ دستکش‌هایش را از چوب لباسی جدا کرد و صورتش را در آن فرو برد . دختر فروشنده آمد جلو و با خواب آلودگی گفت : می‌توانم کمکتان کنم . و اتاق پرو را نشان داد . اما او به دختر نگاه نکرد . آرام دور خودش چرخید . و در نور تند و سرد فروشگاه کسی جز فروشنده‌ها را ندید . بلوز را داد دست دختر و از در بیرون رفت و به دو طرف خیابان و پیاده رو روبه‌رو نگاه کرد .

هیچ‌کس نبود . فقط هر از گاهی ماشینی می‌گذشت . دوباره برگشت و بلوز را از دختر که به او ماتش برده بود گرفت و مستقیم به اتاق پرو رفت . سرش مَنگ بود . لباس‌هایش را در آورد . روسری خیسش را روی آن‌ها گذاشت . زنی با موهایی که تنگ به سرش چسبیده بود به او زُل زده بود . کمی عقب رفت؛دیوار پشت سرش، نگه‌اش داشت . دستی کشید روی خط‌های صورت درون آینه و بعد دستش را گذاشت روی صورتش کسی به در اتاق پرو زد .

دختر فروشنده بود . صدایش را از دورها می‌شنید . خانم حالتون خوبه . زن درون آینه جواب دختر را داد؛ و او بلوز چرم را تنش کرد . توی آینه خودش را دید که لبخند محوی روی لب‌هایش بود . بلوز را درآورد و تند تند لباس‌هایش را پوشید . روسری خیسش را سر کرد . چند بار زیر لب با خودش گفت : دیرم شده، باید برم . زبانش را مالید روی لب‌های بی‌رنگش و چند تار مویش را توی صورتش آورد . با عجله بیرون امد و پول بلوز را به مرد صندوق‌دار داد . حالا دوباره داشت راهش را ادامه می‌داد . صدای پاها محکم و یکنواخت از پشت سرش می‌‌آمد . آب دهانش را قورت داد و لبخند زد .

باران بند آمده بود . به چهارراه که رسید چند ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بودند . سریع از جلو ماشین‌ها رد شد . صدای پاها دنبالش بودند. به آن طرف خیابان که رسید احساس خستگی کرد . اما می‌ترسید بایستد و صدای پاها قطع شوند . به اولین کوچه تنگ و تاریکی که پر از مغازه‌های زهوار دررفته با بالا خانه‌های متروک و شیشه‌های شکسته بود پیچید . کرکره‌های همة مغازه‌ها کشیده بودند . صدای پاها هنوز می‌آمد . کوچه باریک و بلند بود .

اما خیلی زود به ته‌اش رسید که با دیوار سیمانی دود گرفته و کثیفی مسدود شده بود، ایستاد . صدای پاها قطع شد . سرش را بلند کرد، آن بالا پشت پنجره‌ای که شیشه‌اش شکسته بود . پیرمرد ولگردی که دم خانه‌اش بود گوشة پردة پاره‌ای را کنار زده بود و به او می‌خندید . لرزید . از کیفش آینه کوچکی درآورد و جلو صورتش گرفت . صورت تاریک خودش را توی آینه دید . کم کم آئینه را به طرف راست برد و به پشت سرش نگاه کرد . اول هیچ چیز جز نور ضعیفی که از چراغ سرکوچه می‌‌آمد ندید .

اما یک‌دفعه سایه‌ای جلو نور را گرفت . آینه از دستش افتاد و شکست . به تکه‌های آینه نگاه می‌کرد که صدای نفس‌های گرمی را پشت گردنش حس کرد . نفس بوی دستکش‌های چرم را می‌داد . گیج شده بود . از زیر چشم نگاهی به دستی که با دستکش چرم قهوه‌ای، درست رنگ دستکش‌های خودش ؛ دستش را می‌فشرد انداخت و بعد چشم‌هایش را بست . ترسید همه‌ چیز تمام شود . به طرف خروجی کوچه به راه افتاد .

حالا صدای قدم‌ها در کنارش بود . فقط به روبرویش نگاه می‌کرد . چهارراه را رد کردند و از جلو مغازه چرم فروشی گذشتند .

حتی توی روشنایی جلو فروشگاه به او نگاه نکرد . چراغ‌های خیابان با نورهای زرد خود در برابر تاریکی سرد و قیر مانند شب، عقب نشسته بود . روبه‌روی خانه‌اش که رسیدند؛ دست مرد دستش را فشار ملایمی و همة تنش گرم شد، چند روز است که مادر مرده ؟مثل برق از توی مغزش گذشت و در یک آن گرمای دست تبدیل به سرمای گزنده ‌ای شد . از زیر چشم نگاهی به سایة سیاهی که در کنارش بود کرد . دستش را از توی دست کثیف پیرمرد آواره بیرون کشید .

پیرمــرد با دهان بی‌دندان به او می‌خنـدید . عقب عقب رفت تکیـه داد به درِ آهنی ســـردِ خـانه . در همین لحظــه سایـــه‌ای را دیــد کــه از پشت پیـرمــرد با قـدم‌هـای ‌بلنــد و محکم دور می‌شــد.

رویا دست‌غیب