دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
«ویرجینیا وولف», با نگاهی به «خانم دلوی»
![«ویرجینیا وولف», با نگاهی به «خانم دلوی»](/web/imgs/16/166/b3hhl1.jpeg)
۱) سادهانگاری است که کسی خیال کند ربط زندگی نویسنده و آنچه را نوشته پیدا کرده و توانسته آن نخهای پیچدرپیچی که ذهن نویسنده را به نوشتهاش میرساند از هم جدا کند و حقیقت ناب را بیان کند. درباره ویرجینیا وولف و «خانم دلوی» این قضیه پیچیدهتر هم میشود. «خانم دلوی» رمانی است متکی بر گسترش تکلحظههای ادراک و وولف در آن با جریان سیال ذهن همراه میشود و به عمق شخصیتها میرود و هر چه میرود بیشتر به این میرسد که نمیتوان به هستهیی ناب از حقیقت رسید و اگر بخت یارت باشد، تنها میتوانی هالهیی از حقیقت را یک لحظه حس کنی، مثل ماهیای که یک آن به چنگ میآید و بعد از دستت میلغزد و میرود.
از آن گذشته، کلاریسا دلوی- زنی ۵۲ ساله که خود را برای میزبانی از میهمانی بزرگ آماده میکند، از دغدغههای سیاسی همسرش کلافه است و ذهنش درگیر ازدواج محافظهکارانه و دوری از دخترش است در ظاهر ربط چندانی به ویرجینیا وولف روشنفکر بلندپرواز ندارد که تا وقت نوشتن رمان، دوبار خودکشی کرده و چندبار اسیر بحرانهای روانی شده بود و فرزندی نداشت. پس نقطه اشتراک وولف و خانم دلوی کجاست؟ آیا «خانم دلوی» رمانی است تنها درباره کلاریسا دلوی؟
۲) اولین حضور خانم دلوی در داستانهای وولف برمیگردد به رمان «سفر به بیرون» (۱۹۱۵) که در آن کلاریسا دلوی به عنوان زنی سبکسر، میهمانیباز و سطحی معرفی میشود. بعدها در سال ۱۹۲۲وولف در داستان کوتاهی به نام «خانم دلوی در خیابان باند» به این زن تجملی نزدیکتر میشود و چیزی بیش از پوسته بادکرده و مضحکی که از او نشان داده، بیان میکند. داستان درباره روزی است که کلاریسا دلوی برای خرید دستکش به خیابان میرود و در رفتوبرگشتهای وولف در ذهن خانم دلوی پژواکهایی از ذهنش درباره ورود به سالخوردگی به گوش میرسد. طرح داستان «خانم دلوی در خیابان باند» در همان سال گسترش پیدا کرد و وولف نوشتن «خانم دلوی» را شروع کرد؛ یک روز، یک زن، تمام زندگیاش.
«خانم دلوی» قرار بود رمانی باشد در هفت بخش که به بررسی زندگی اجتماعی در لندن میپردازد. قرار بود شاد و سرزنده باشد، اما اندوه هم بر آن سایه بیفکند. کلاریسا دلوی برای خرید گل از خانه خارج میشود تا برای میهمانی شبش تدارک ببیند، میهمانی بهانهیی میشود تا او به کسانی که شب خواهد دید فکر کند، به گذشتهشان، به گذشته خود، به چیزهایی که در طول گذر زمان از دست داده و به طنین لحظه حال و حسهایی که در او برمیانگیزد. و در طرح اولیه قرار بود خانم دلوی در پایان رمان خودکشی کند یا در میهمانی بمیرد. ویرجینیا وولف در یادداشتهای روزانهاش تکنیکش را برای نوشتن رمانش اینطور توضیح میدهد: «غارهای زیبایی پشت شخصیتهایم حفر میکنم. گمانم همین دقیقا آنچه را که میخواهم وصف میکند؛ انسانیت، شوخطبعی، عمق. قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هر کدام در لحظه حال به روشنایی روز بیایند. »او غارهایی پشت سر شخصیتها حفر میکند، به یک لایه ناخودآگاهتر آنان میرود، جایی که مرزها کمرنگترند، گذر هر لحظه گذشتهیی را به ارتعاش میآورد و زمان سیالانه میلغزد. وولف در آن غارها کار خودش را میکند؛ از هر شخصیت راهی به دیگری میکشد، شخصیتها همدیگر را کامل میکنند و روایت مثل جریان مذابی- از این راهها و غارها میگذرد.
۳) ویرجینیا استیون (که بعد از ازدواج با لئونارد وولف، ویرجینیا وولف شد) در یک خانواده ادبی به دنیا آمد. پدرش که روی «فرهنگ زندگینامه ملی» کار میکرد، او را به مدرسه نفرستاد و خود هر وقت فرصت داشت به او آموزش میداد. کار بیش از حد آقای استیون باعث بروز ناراحتیهای روانی در خانه شد که در خانواده هم بیسابقه نبوده است. با وجود آنکه ویرجینیا برادر و خواهر زیاد داشت، در دوران کودکی در کتابخانه بزرگ پدرش پرسه میزد و کتاب میخواند. پانزده ساله نشده بود که خواندن آثار شکسپیر و ادبیات یونان باستان را تمام کرد، ولی قبل از آن تجربههایی را از سر گذرانده بود که از او کودکی حساس و پیچیده میساخت. سیزده ساله بود که مادرش را از دست داد.
ویرجینیا نتوانست با این دو واقعه کنار بیاید: مرگ مادرش را باور نکرده بود، فکر میکرد او هنوز در خانه حضور شبحوار دارد. این نخستین فروپاشی روانیاش بود. پدرش انتظار داشت که ویرجینیا کار منظم او روی «فرهنگ زندگینامه ملی» را ادامه دهد و به همین خاطر، با وجود آنکه پسرانش را به دانشگاه فرستاده بود، اجازه نداد ویرجینیا به دانشگاه برود. این امر و دیگر چیزهایی که از جامعه مردسالار آن زمان در زندگی ویرجینیا نفوذ کرده بود، بعدها اعتراض او را به خشونت مردسالاری در جامعه برانگیخت. ۲۲ ساله بود که پدرش در اثر سرطان درگذشت و دوباره ویرجینیا دچار بحران روحی شد؛ دورهیی افسردگی را پشت سر گذاشت و بعد هیجانی زیاد درونش فوران کرد. فکر میکرد پرندهها به یونانی آواز میخوانند و یک بار سعی کرد خود را با پایین انداختن از پنجره بکشد، که ارتفاع پنجره کم از آب درآمد و تلاشش ناکام ماند. ویرجینیا دچار جنونی ادواری بود که در خانوادهاش بیسابقه نبود، اما دکترها و روانپزشکان آن زمان نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند، در دوران جنون پرستارهایش را از خود میراند و آنها را خبیث و بدطینت میدانست. ویرجینیا، خواهر و برادر تنیاش عضو محفل تجربی- روشنفکرانه «بلومزبری» بودند که بیشتر اعضایش فرزندان روشنفکران مرفه دوره ویکتوریا بودند که علیه پدرانشان آشوب کردند. هر چند ویرجینیا عضو گوشهگیر این محفل بود، ولی بیپروایی بلومزبریها و شورش آنها بر باورهای سنتی تاثیری چشمگیر بر ویرجینیا گذاشت. او هم ضد باورهای سنتی که رمانهای کلاسیک شکل دادهاند آشوب کرد، به نظرش واقعیت در آن رمانها بیش از حد قطعی بود و در پی پیداکردن فرمی تازه برای نوشتن اثری بر مبنای حسهای خود بود. او در مانیفست خود درباره رمان مدرن مینویسد: «زندگی رشتهیی چراغ رنگی نیست که به شکل متقارن آراسته شده باشد؛ زندگی هالهیی درخشان است، غلافی نیمهشفاف که ما را از سر چشمه آگاهی تا انتها در بر گرفته است. آیا وظیفه نویسنده این نیست که این متغیر، این روح ناشناخته و بیحدومرز را بیان کند، هر قدر که این بیان پیچیده و نابهنجار باشد، با کمترین آمیختگی ممکن با امور ظاهری و بیگانه؟»
۴) هسته اصلی «خانم دلوی» همین غلاف یا پوشش نیمهشفاف زندگی است. در ذهن وولف هاله درخشان زندگی محدود به احساساتش در یک دوره زمانی خاص نمیشد. فروپاشیهای روانی که پشت سر گذاشته بود، تلاشهایش برای خودکشی، ناملایماتی که از پدرش دیده بود، آزادیای که در بلومزبری تجربه کرده بود، مرگ پدر و مادر و دوستانش همه جزو هاله درخشان زندگی بودند که کلمات وولف همچون پوششی نیمهشفاف نور آن را میپراکند. وولف در یادداشتهای روزانهاش درباره «خانم دلوی» مینویسد: «میخواهم از مرگ و زندگی بگوییم، از جنون و عقل؛ میخواهم نظام اجتماعی را نقد کنم.» اما وولف نمیتواند تمام چیزهایی که برای این کتاب در سر دارد در «خانم دلوی» جا دهد، حفر غارهای زیبا پشت شخصیت خانم دلوی برای وولف کار سادهیی نبود: «تنها نکتهیی که مایه تردیدم است شخصیت خانم دلوی بود. شاید زیادی خشک، زیادی پرزرقوبرق و شیکوپیک باشد. اما میتوانم کلی شخصیت دیگر به کمکش بیاورم.»
مهمترین و غریبترین شخصیتی که به یاری خانم دلوی میآید «سپتیموس وارن اسمیت» است. سپتیموس در همان ابتدای کتاب که کلاریسا دلوی برای خرید گل بیرون رفته و صدای انفجاری میشنود، با همسر دلسوزش روی نیمکتی در پارک نشسته و به این فکر میکند که «جهان تازیانهاش را برافراشته است؛ بر کجا آن را فرود خواهد آورد؟» سپتیموس از جنگ برگشته و پس از پنج سال هنوز نتوانسته با جنگ کنار بیاید، جامعه او را به حاشیه رانده و به جنون مبتلاست و مدام به مرگ فکر میکند: «سپتیموس گفته بود خودش را میکشد. چه حرف وحشتناکی زده بود. اگر صدایش را شنیده باشند، چه؟» وولف در پیشگفتاری که بر کتاب نوشته صراحتا میگوید که قرار بوده خانم دلوی در پایان کتاب بمیرد اما او طرح را عوض کرده و سپتیموس را همزاد او قرار داده. سپتیموس فرصتی است برای وولف که دوران جنونش را، که پرتوی از هاله درخشان زندگی وولف است، به یاد آورد و بکاود. او هم مانند خانم دلوی (که از سیاسیبازیهای همسرش خسته است و فکر میکند «خانم ریچارد دلوی بودن» یعنی «پیشروی حیرتآور و خشک و جدی با بقیه») و خود وولف (که از پدرش و دکترهایش دل خوشی نداشت) از دکترها و تشخیصهای خشکشان کلافه است و نمیتواند در اتاق دکتری بنشیند. سپتیموس آن اندوهی است که در طرح اولیه قرار بود بر رمان سرزنده وولف سایه اندازد، ور افسرده وولف است که هیجانهای او را فرومینشاند و او را به انزوا میکشاند، جریان فاضلابی است که زیر سطح به ظاهر روشن زندگی «خانم دلوی» (و بقیه مردم لندن) روان است، ضربانی است که در رگهای «خانم دلوی» میتپد و اگر دستی روی رگها گذاشته نشود، حس نمیشود.
سپتیموس مانند وولف- به دکترها بدبین است و آنها را «نماینده چیز وحشتناکی» که اسمش را گذاشته «طبیعت بشری» می?داند. آن چیزی را که کلاریسا در هیاهوی زندگی حس میکند ولی درنمییابد، درک کرده: «قضیه همین بود: جاودانه تنها ماندن.» و در نهایت، وقتی دلسوزیهای همسرش او را آرام نمیکند و دکترهای حاذق او را جدی نمیگیرند، خود را از پنجره اتاق دکترش به پایین پرت میکند: «(روی هره نشست.) اما تا آخرین لحظه صبر میکرد. دلش نمیخواست بمیرد. زندگی خوب بود. خورشید داغ بود. اما آدمها چه؟... و خود را با شدت، با خشونت روی نردههای حیاط خلوت خانم فیلمر پرتاب کرد. » سپتیموس خود را به همان روشی میکشد که ویرجینیا پس از مرگ پدرش سعی کرده بود خود را بکشد.
در مقابل، کلاریسا دلوی (ور با اعتماد به نفس و تُرد وولف) با همه احساسات متناقضش، افسردگیها و شادابی لحظهییاش، جلوی صحنه قرار دارد و تمام چیزهایی که در زندگی او و در روح ناشناخته او حس میشود، در همزادش پررنگ و صریح بیان میشود. وولف غارها را پشت شخصیتها حفر میکند و از هرکدام راهی به دیگری میگیرد و منتظر میشود تا به لحظه حال برسند.
۵) لحظه حال رمان میهمانی خانم دلوی است، جایی که قرار است غارهای حفرشده در پشت شخصیتها به هم مرتبط شوند. میهمانی شلوغ است و زنها با لباس شب و مردها با لباس رسمی گوشهیی ایستادهاند و با هم حرف میزنند، طبقه متوسط و مرفه در یکی از شبهای بهیادماندنیاش است و کلاریسا هم که از صبح درگیر حسهای متناقض بوده، راضی از برگزاری میهمانی به خود مباهات میکند. دکتر سپتیموس هم در میهمانی است و میگوید که مرد جوانی خودش را کشته است. کلاریسا با خود میگوید: «وای! مرگ به میهمانی من سرک کشیده.» تازیانهیی که سپتیموس فکر میکرد جهان افراشته فرود میآید. سایه اندوه بر نمایش شاد میهمانی میافتد و فکر مرگ کلاریسا را ول نمیکند، اتفاقی نیست که مرگ که در میهمانیاش سرک کشیده، پزشک حاذق مرتکب «شرارتی وصفناپذیر» شده و کلاریسا فکر میکند: «زندگی را غیر قابل تحمل میکنند، مردانی چون این؟» لب پنجره میرود تا از هیاهو فاصله بگیرد، تنها میشود، کسی باید بمیرد تا دیگران قدر زندگی را بدانند: «به نحوی احساس میکرد خیلی شبیه اوست مرد جوانی که خودش را کشته بود. خوشحال بود که او این کار را کرده است؛ دورش انداخته است وقتی که آنها به زندگی ادامه میدادند. ساعت داشت مینواخت. حلقههای سربی در هوا محو میشدند.»
۶) ۱۶ سال بعد از انتشار «خانم دلوی»، وولف که افسرده بود، میترسید دیوانه شده باشد و دوباره صداهایی را میشنید، در نامهیی به همسرش که درتمام بحرانهای روحی همراهش بود، نوشت: «هیچ کس نمیتوانست کاری بیش از آنکه تو کردهیی برای من بکند. » و نوشت: «من نمیتوانم بیش از این زندگیات را خراب کنم.» جملههایی مهربانانه که نشاندهنده ناامیدی از درکشدن و ناتوانی او در تحمل بحران دیگری است. وولف پس از نوشتن نامه لب رودخانه رفت، در جیبش سنگ بزرگی گذاشت و خود را در رودخانه غرق کرد. اندوه سپتیموسوار بر روشنی زندگیاش سایه انداخت؛ سایهیی که هیچگاه وولف را رها نکرد و اینبار ابدی به نظر میرسید.
معین فرخی
منابع:
- خانم دلوی، ویرجینیا وولف، ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر
- ویرجینیا وولف، جان لیمن، ترجمه احمد کساییپور، نشر هرمس
- آشنایی با ویرجینیا وولف، پل استراترن، ترجمه مرجان رضایی، نشر مرکز
- جهان مدرن و ده نویسنده بزرگ ،مالکوم برادبری،ترجمه فرزانه قوجلو،نشر چشمه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست