یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ذات نامتناهی


باروخ اسپینوزا از فیلسوفان عقل گرای قرن هفدهم بود که با توجه به سنت های فلسفی پیش از خود به ویژه فلسفه دکارت نظام فلسفی را بنا نهاد که در نوع خود بی نظیر بود وی روش ترکیبی هندسی را به کار برد تا نشان دهد که قضایای فلسفی نیز هم چون قضایای ریاضی ضروری اند و می توان آن ها را از تعاریفی اولیه استنتاج کرد از این رو مانند هندسه اقلیدسی, ابتدا تعاریفی را ذکر می کند و سپس بر مبنای آن ها به اثبات قضایای فلسفی اش می پردازد

آغازگاه نظام فلسفی اسپینوزا- که نقش محوری در سراسر اندیشه او دارد- (خدا) است. وی برخلاف فیلسوفان گذشته- یا مانند ارسطوییان که از طبیعت آغاز می کردند و به خدا می رسیدند و یا هم چون دکارت از خود و اثبات هستی خود آغاز می کردند و به خدا می رسیدند- از خدا آغاز می کند و همه هستی را از وجود استنتاج می کند. او روش گذشتگان را اشتباه می داند زیرا معتقد است ترتیب درست استدلال فلسفی مقتضی این است که ابتدا از اموری که تقدم وجودی و منطقی دارد، یعنی از ذات یا طبیعت خدا، آغاز کنیم و آن گاه با مراحلی که از حیث منطقی قابل استنتاج است، پیش رویم. تنها یک جوهر- خدا- وجود دارد و دیگر چیزها در او موجودند و با او به تصور می آیند. منظور از (دیگر چیزها) صفات و حالات آن جوهر یگانه می باشد یعنی سرتاسر هستی. از این رو، برای شناخت دیگر موجودات جهان، باید ابتدا آن جوهر یگانه را بشناسیم که از حیث وجودی و شناختی مقدم بر دیگر چیزهاست.مطلب حاضر اختصاص به این موضوع دارد.

اسپینوزا از طریق (برهان وجودی) خود را به خدا می رساند که پیش از او، آنسلم و دکارت تقریرهای متفاوتی از آن را ارائه کرده بودند. در این برهان، وجود چیزی را توسط تصوری که از آن در ذهن داریم اثبات می کنند. بدین ترتیب که ما در ذهن خود تصور واضح و متمایزی از خدا هم چون جوهر نامتناهی مطلق، داریم که هیچ کمالی را نمی توان از آن سلب کرد. یکی از این کمالات (وجود) است. بنابر این خدا به ضرورت وجود دارد و محال است بتوان او را (لاموجود) تصور کرد. اما در تصور هیچ یک از موجودات دیگر، وجود نیست و می توان آن ها را معدوم فرض کرد. از این رو، تصور خدا وضع متفاوت و استثنایی از تصور دیگر موجودات دارد.

در آراء کلامی گذشتگان، با دو روش اصلی در شناخت خدا رو به روییم که یکی ثبوتی است و دیگری سلبی. در روش ثبوتی، صفاتی را برای خدا اثبات می کنند- مانند دیدن و شنیدن و بخشندگی و...- که اگر چه در معنای حقیقی فقط بر انسان حمل می شوند اما در معنای مجازی و با تعالی بیش تر به خدا نیز نسبت داده می شوند. این ها اهل تشبیه اند که خود دارای چندین شاخه است. در روش سلبی هرگونه صنعتی را که موجب تعیین و تحدید ذات خدا شود، از او سلب می کنند. بیش تر عرفا از این شیوه استفاده می کردند و به تنزیه محض خدا قائل بودند. اسپینوزا نخستین شیوه را انسان انگاری می داند و به نفی آن می پردازد. اما خودش اهل تنزیه نیست و صفات نامتناهی را به خدا نسبت می دهد و آن ها را اثبات می کند. حال مسأله این است؛ آیا به راستی انسان می تواند خدایی را با صفات ثبوتی تصور کند که هیچ شباهتی با انسان نداشته باشد؟ آیا خود اسپینوزا می تواند از انسان انگاری بپرهیزد؟ بدین منظور، ابتدا به توصیف نظام فلسفی اسپینوزا پرداخته و سپس به خاطر شناخت دقیق تر، به نقد و بررسی اندیشه او می پردازیم.

۱- نظام فلسفی اسپینوزا:

الف: خدا یا جوهر:

فلسفه اسپینوزا (وحدت جوهری) است یعنی در تمام جهان فقط یک جوهر وجود دارد که خداست. (جوهر) چیزی است که در خودش است (= قائم به ذات است) و به نفس خودش به تصور می آید. لذا هم در وجود و هم در شناخت مستقل است. خدا علت خود است زیرا چیزی در ورای او موجود نیست تا علتش باشد. هرچه که هست در او موجود است. تعبیر (علت خود) معادل با (واجب الوجود) ابن سینا است. از آن جا که اسپینوزا اصل علیت را بدیهی و استثنا ناپذیر می داند، آن را به خدا هم نسبت می دهد با این تفاوت که خدا را علت خود می نامد، در حالی که دیگر موجودات همه معلول علت پیش از خود هستند. هرگز نمی توان ذات خدا را لاموجود تصور کرد زیرا ذاتش مستلزم وجودش است. در اینجا برهان وجودی نمایان می شود؛ در تصور جوهر وجود گنجانده شده است و اگر لاموجود تصور شود دیگر جوهر نیست. خدا موجود مطلقاً نامتناهی است که متقوم از صفات نامتناهی است که هریک از این صفات مبین ذات سرمدی و نامتناهی خدا هستند. اگر خدا نامتناهی نبود وجودش وابسته به چیز دیگری بود و دیگر نمی توانستیم او را کامل بدانیم، زیرا وجود متناهی و محدود نمی تواند همه واقعیت را در برگیرد و همیشه چیزی بیرون از هستی او باقی می ماند. ذات خدا تجزیه ناپذیر است. امکان ندارد بتوانیم جزیی از آن را تصور کنیم یا یکی از صفات او را به گونه ای تصور کنیم که از دیگر صفاتش جدا در نظر گرفته شود. هریک از صفات به تنهایی بیانگر تمام ذات خدا است. بنابر این هرکدام از آن ها را که تصور کنیم به شناخت تمام ذات می رسیم.

خدا یا جوهر فعلیت محض است و نمی توان گفت بخشی از آن در حالت امکانی است و هنوز تحقق نیافته و در آینده به فعلیت می رسد. از این رو خدا هرچه می توانست بیافریند آفریده است؛ یعنی همه چیز را آفریده و دیگر چیزی نمانده که نیافریده باشد. واژه های آفرینش یا خلق در فلسفه اسپینوزا نارسا هستند زیرا این صفات بار دینی و مذهبی دارند. در حالی که او به این معانی توجهی ندارد.

به نظر او موجودات آفریده نمی شوند بلکه به ضرورت از ذات خدا (ناشی) می شوند و نتیجه ضروری آن هستند.خدا تعیین ناپذیر و غیرقابل تصور است. تنها می توان او را اندیشید. نمی توان مانند مردم عامی خدا را هم چون آدم تصور کرد و ویژگی های انسانی به او نسبت داد. خدا از جهتی به ما نزدیک است و از جهتی دور است. از آن حیث که دارای صفات نامتناهی است، بسیار متعالی و دور از دسترس عقل ماست اما از آن حیث که ما حالات دو صفت فکر و بعد (= امتداد یا جسم تعلیمی) او هستیم به ما نزدیک است و می توانیم او را بشناسیم.اسپینوزا خدا یا جوهر را همان طبیعت می داند. اما برای درک درست اندیشه او در این خصوص، بهتر است ابتدا با (صفات) و (حالات) آن آشنا شویم و سپس به بحث درباره طبیعت به عنوان خدا بپردازیم.

ب: صفات

صفات چیزی است که عقل آن را به مثابه ذات جوهر ادراک می کند.عقل انسان فقط از طریق صفات خدا می تواند به شناخت او نائل شود زیرا صفت ماهیت ذاتی جوهر را بیان می کند. از این رو عقل، به خود ذات خدا دسترسی ندارد و شناخت آن غیر ممکن است. صفات جوهر نامتناهی مطلق، نامتناهی اند زیرا چیزی که واقعیت یا موجودیت بیشتری دارد به همان اندازه صفات بیشتری دارد؛ اما هر یک از صفات به تنهایی نمی تواند نامتناهی مطلق باشد. زیرا اگر چنین باشد، یک صفت خاص مانند فکر با تمام ذات برابر می شود و جایی برای صفات دیگر باقی نمی ماند. به همین دلیل، اسپینوزا میان دو نوع (نامتناهی) فرق می گذارد و یکی را (مطلق) می نامد دیگری را (در نوع خود). نامتناهی مطلق همان خدا یا جوهر است و نامتناهی در نوع خود هر یک از صفات او به تنهایی هستند. برای مثال، صفت بعد یا امتداد، در نوع خودش نامتناهی است و تمام اجسام عالم را دربرمی گیرد. صفت فکر نیز چنین است و تمام عقول را دربرمی گیرد اما هیچ یک از این دو، در قلمرو دیگری دخالت نمی کند؛ اگر صفتی در قلمرو صنعت دیگر دخالت کند، دیگر نامتناهی در نوع خود بودن بی معنا می شود. زیرا اولی نامتناهی مطلق می شود و دومی از نامتناهی بودن بیرون می افتد و توسط اولی محدود و متناهی می شود و این برخلاف فرض است.

ما تنها می توانیم به شناخت دو صفت بعد و فکر خدا نائل شویم، در حالی که خدا بی نهایت صفت دارد که از دسترس ما به دور است. صفات خدا چون نامتناهی در نوع خود اند، گرچه از نظر مصداقی عین هم و مطابق با ذات خدا هستند اما از نظر مفهومی با یکدیگر فرق دارند و هریک حالات مخصوص به خود را دارد. حالات هر یک از صفات، به موازات یکدیگر از ذات خدا ناشی می شوند و هیچ تأثیر و تأثری میانشان نیست اما کاملاً مطابق با یکدیگر عمل می کنند. برای درک این مطلب و تفصیل بیشتر آن، باید به شناخت (حالت) بپردازیم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید