شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اینک اول الزمان


اینک اول الزمان

وقتی زنده به گور هدایت درآمد واکنش آنها فقط پوزخند بود ریش و سبیل دارها, تازه به دوران رسیده بی تجربه ناشناس را به مدرسه راه نمی دادند و تره برایش خرد نمی کردند

اهل فرهنگ و هنر در ایران یک قبیله اند (جای دیگر جهان را نمی دانم)؛ تش کوچکی از جماعتی که نه امنیت اقتصادی دارند نه جای دستگیری در اجتماع، با این حال مثل یک خانواده عمل می کنند. دوست دارند ریش سفیدی داشته باشند و همین میل، پدرخوانده ها را می سازد و بعد عده ای سعی می کنند پدرخوانده را سرنگون کنند (به این هم می گویند نسل)، دوست ندارند کسی خارج از خانواده را به داخل راه بدهند، دوست می دارند همه چیزشان مسکوت بماند بنابراین منتقدها را هم دوست نمی دارند. اما این باعث نمی شود تا ننویسم. هر جریان نوجویی از جانب دو رفتار عمومی مورد خطر قرار می گیرد؛ اول فرهنگ رسمی و دولتی و دوم جریانی که در کسوت اپوزیسیون (همان قبیله) همان رفتار انحصارطلبانه رسمی را نسبت به جریان نورسیده پیش می گیرد با این تفاوت که خرقه وجیه فرهنگی را به تن دارد.

بزرگ علوی در مصاحبه ای درباره هدایت گفته بود؛ «وقتی زنده به گور هدایت درآمد واکنش آنها فقط پوزخند بود. ریش و سبیل دارها، تازه به دوران رسیده بی تجربه ناشناس را به مدرسه راه نمی دادند و تره برایش خرد نمی کردند. در هیچ روزنامه و یا مجله ای اسمی از او برده نشد، چه کسی اعتنایی به جوانکی می کرد که در بانک ملی میرزابنویس بود و شوخ و متلک گو و گاهی علناً به ریش سردمداران ادب می خندید. حتی خویشان نزدیک آثار او را قابل خواندن نمی دانستند.

داستان نخستین را به خرج خودش چاپ می کرد و مجانی به این و آن می داد. تازه وقتی در سال های پس از جنگ جهانی دوم جمعی از جوانان او را نقل مجلس خود ساختند و او از ناچاری به اروپا فرار کرد.»هدایت نمونه خوبی برای ادراک نشدن است واقعاً چرا در نامه هایش این همه از «ادبای سبعه» می نالد و به آنها فحاشی می کند؟

در طول این سال ها بارها دیده ام که جریانات مشخصی در حوزه فرهنگی ایران جلوی بسیاری از تحولات و توسعه فرهنگی را گرفته اند و برای این رفتارها نه توجیه داشته اند و نه حتی دلیلی ایدئولوگ، این جریانات نه هدفی سیاسی را دنبال می کنند نه شکل منسجم متشکلی دارند، آنها آدم هایی هستند از یک قبیله که به هر سببی از یک گوشه ایران به کار فرهنگ آمده اند و از آنجایی که اهداف کوتاه و بلندمدتی ندارند بنابراین با هر جریانی که از درون محافلشان نیاید بی دلیل به مخالفت می پردازند و با هر ماجرایی که از درون شان بیاید بدون هیچ توجیهی موافقند. من به آدم حقیقی خاصی اشاره ندارم اما این آدم ها همان هایی هستند که کتاب «خانه دایی یوسف» را خواندند و آن را دسیسه پنداشتند.

این جور آدم ها همیشه تصور تشکیلاتی نسبت به فرهنگ دارند، بنابراین به راحتی پشت سر فلان آدمی که جان می کند و سالی مقادیری تولید فرهنگی دارد قصه هزار و یک شب می بافند.اینها همان هایی هستند که با هر اعتراف صادقانه ای سگرمه هایشان درهم می شود.

این آدم ها غریبه نیستند، اینها همان هایی هستند که از سپهری ۱۴ساله انتظار داشتند در شهریور ۲۰ شعری در مذمت استبداد رضاخانی بترکاند. اینها آنهایی هستند که برای اثبات فلان شاعر سعی می کنند غزل معاصر را جاهلانه معرفی کنند.

اینها همان هایی هستند که به دنبال تعبیر آل احمدی از نقاشی می گردند. اینها همان هایی هستند که شفاییه را عکاس کلاسیک فرسوده خطاب می کردند، همان هایی هستند که حمیدی و حیدریان را تکفیر کرده اند. خلاصه هر کسی که موقعیت هنری اش را با «گزمه فرهنگی» اشتباه بگیرد جزء همین آدم هایی است که دور و بر ما زندگی می کنند و برای دیگران قائل به حیات فرهنگی نیستند. بگذارید مثال بزنم؛ روح بخش و سپهری به دلایل بسیاری خیلی دیر درک شدند (اما شدند).

سپهری نمونه بهتری است. سپهری در زمانه اش نه با کارچاق کن های فرهنگ دولتی رفت و آمد داشت نه با جماعت چپ فالوده خور. (و البته این مورد آخری خود دلیل قاطعی بر بی هنری اش بود،)به همین سبب انزوای او را عرفان زدگی و سفر هند و ژاپن را به مسلک زدگی تعبیر کردند. حالا یکی بیاید این را ثابت کند که ای بابا در حاشیه کویر ایران هزاران آدم مثل سپهری زندگی می کنند با جنسی از سادگی و تغزل او (یا بهتر است بگویم سپهری شبیه آنها است).

آدم هایی که همین الان در نراق و مرق و جندق، دیهوک و نشتیفان زیر سایه درختی با چشمان تیز شده از آفتاب به افق کویر می نگرند و اگر حرف بزنند که نمی زنند، حرف حساب می زنند.

اما جماعتی که مقدمه اش را گفتم سراغ این آدم ها نمی رود؛ دوست کلکسیونری دارم که ملاکش برای هنرمند بودن گند دماغی هنرمند است، با ملاک ایشان روح بخش، سپهری، کاکو، جوادی پور و حمیدی و خیلی های دیگر هنرمند نیستند. این دوستان من دوست دارند ادبیات قرن نوزدهمی بخوانند و نقاش بهشان بی محلی کند و برای بزرگ کردن نویسنده ای که دوست می دارند به جمال زاده و هدایت و چوبک انگ بزنند و شاعری که دوست می دارند را با لورکا مقایسه می کنند حال آنکه این قیاس از جنس مع الفارق است.

این جماعت که گفتم نیما را می پرستد ولی برای همین نیما و فهم ادبی اش چه کرده است؟ این جماعت زیبایی ریورا را سال ها ندید به جایش خشونت اروزکو و سیکه ایروس را ترجیح می داد و البته در غالب مواقع در ویلاهای اعیانی پز رعیت پروری و مردم نوازی می دهد و از خصایص Proletariat حرف می زند. این مقدمه نه چندان کوتاه توضیح درباره نگاهی است که در لوای حمایت از هنر اپوزیسیون، خودش حصار دهشتناک تری از انحصارطلبی است. دوستانی که ۱۵ نقاشی از یک هنرمند خریده اند تا از نقاش دیگری کار نخرند، مبادا آب به آسیاب غربیه بریزند، آنهایی که همه را با القاب بورژوا، تزئینی وابسته، تکنوکرات، آریستوکرات و... خطاب کرده اند و می کنند.

از همه مهم تر شیرفهم نشدیم که زیبایی شناسی دیالکتیکی هگل چه ربطی به این فیگورهای جسمانی و موضوعات اورینتال نقاشان وطنی ما دارد. متاسفم بعد از این همه تلمذ از محضر استادان گرانقدر، هنوز ربط مارکوزه و آدورنو، بودریار و کلارک و لوکاچ با نقاشان وطنی را نمی فهمم، اینکه جناب آرنولد هاوزر چه نظری نسبت به رابطه جامعه و هنر دارند و این نظر چطور به عکس فلان عکاس ایرانی مربوط می شود را نیز نمی دانم، همه اینها برای این بود که توضیح بدهم بخش مهمی از آسیب هایی که به بدنه هنری می خورد، از اتمسفر فرهنگی مان می آید و تصور دشمنی خارجی جز خیالبافی نیست، وقتی بسترهای فرهنگی ما فرصت عرض اندام را صرفاً به دلیل هم عقیده نبودن می گیرند، وقتی با هر موضوعی محفلی برخورد می کنیم، وقتی در داوری های فرهنگی مان هنرجوی کلاس خصوصی مان دو رای بیشتر از دیگران دارد، وقتی همه چیز هنر و فرهنگ ما قبیله ای اداره می شود، وقتی وقت گالری ها به نسبت روابط خانوادگی تقسیم می شود، وقتی بدترین وقت سال به هنرمند جوان اما بی کس و کار می افتد، وقتی اعتبارات محدود و معدود فرهنگی خرج جماعت های مشخصی می شود، وقتی بیست یا سی هنرمند خودشان را مرکز عالم نقاشی می خوانند، وقتی مطبوعات فقط دلش برای پنج نقاش این مملکت می تپد، وقتی همه جا با آقا یا خانم فلانی مصاحبه می کنند، وقتی ناشر مترقی ما شناختش از زیبایی شناسی را به نسبت روابط اجتماعی اش یا حتی خانوادگی اش می چیند، وقتی بی ینال ها جای گروکشی و روکم کنی آدم بزرگ هاست (و چوبش را آدم کوچک ترها می خورند)، وقتی در هر حرکت فرهنگی هر کس یک طرف سفره را می کشد، وقتی هنرمند جز به پر کردن لیست ترم بعد آموزشگاهی فکر نمی کند و در آخر وقتی مدیر دولتی وارد سالن می شود، چند دوجین هنرمند برای گرفتن غنیمتی در حضور مستطاب عالی جناب مدیر، حرکات خوش موزون می کنند، آن وقت این همه «وقتی»ها می شود قوز بالاقوز و بعد ما از سر ناچاری چون نمی توانیم جلوی این همه «وقتی» را بگیریم، قپی درمی آییم که «نمی گذارند فرهنگ و هنر» پیش برود،واقعاً اگر پای بوم نقاشی به مبل خانه خریدار فکر نکنیم، واقعاً اگر در داوری هنری به رفاقت با پدر آن پسر بااستعداد نیندیشیم و اگر دلمان برای هیات علمی شدن نمی تپد و واقعاً دلمان برای سفر فرنگ و اندکی وجوهات داوری و دو تا سخنرانی و سه تا مصاحبه لک نزده باشد، آن وقت می شود در اتمسفر پاکیزه تری هنرمند بود و هنرمند را دید و هنرمند شد. شاید باید سلیقه را با عواطفمان نیامیزیم، شاید باید امیال فرهنگی را با دانشمان کوک کنیم.

شاید تمام این مصائب برمی گردد به «نواله ناگزیر»مان و این سفره تنگ، باشد که نباشد.

شهروز نظری