چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

توماس مان و سنت


توماس مان و سنت

روح توماس مان به معنای واقعی كلمه سرزمینی دو پاره بود او از تعارض مداوم میان قلب و عقل, ماجراجویی و نیاز به امنیت, خواسته های هنرمندانه و خصلت های بورژوایی, تحسین گذشته و میل به آینده نگری در عذاب بود

توماس مان در شرح حال خود، كه در سال ۱۹۳۰ منتشر شد، درباره‏ی فلیكس كرول‏ چنین گفته است: «فلیكس كرول از لحاظی شاید شخصی‏ترین نوشته‏ی من باشد، زیرا بیانگر موضع من نسبت به سنت‏است، موضعی كه در آن واحد حاكی از علاقه‏مندی و میل به ویران كردن آن است، و همان چیزی است كه مرا به نوشتن وامی‏دارد.» بی‏شك بسیار اتفاق می‏افتد كه هنرمند درباره‏ی خود نظر نادرستی داشته‏باشد، زیرا آن كس كه از تخیل خلاّق بهره‏مند است، لزوماً توانایی خودشناسی ندارد و از ذهن نقاد برخوردار نیست و كسی كه چنین ذهنی دارد ممكن است از خلاّقیت بی‏بهره باشد. اما به نظر می‏رسد كه‏توماس مان خود را به درستی فهمیده و جایگاهش را تشخیص داده است. او با تعریف دوگانگی بنیادینش، بهتر از هر كس بر قلب و جوهر اثرش دست گذارده است.

روح توماس مان به معنای واقعی كلمه سرزمینی دو پاره بود. او از تعارض مداوم میان قلب و عقل، ماجراجویی و نیاز به امنیت، خواسته‏های هنرمندانه و خصلت‏های بورژوایی، تحسین گذشته و میل به‏آینده‏نگری در عذاب بود. او بی‏وقفه در جستجوی وجوه متعارض بود تا بتواند این تناقض ذاتی را بیان كند. مثلاً هنر و زندگی، هنر و ذهن، زندگی و ذهن را در تقابل با یكدیگر قرار می‏داد و هریك از این‏كلمات برای او معانی متعددی دربر داشت، به طوری كه به راحتی برای توصیف مقوله‏های متفاوت به كار می‏رفت و ما گاه احساس می‏كنیم كه این كلمات برچسب‏هایی‏اند كه می‏توانند جایشان را با هم عوض‏كنند.

این امر نشان می‏دهد كه مشكل تا چه حد عمیق و تا چه میزان برای آن كس كه مطرحش می‏كند ذاتی و درونی است، هر چند كه كلماتی كه برای بیان آن به كار می‏روند، متغیّراند. تغییرپذیری كلمات‏تصادفی و بی‏دلیل نیست، این تغییرپذیری ناشی از زمان است، زمانی كه در عین حال فردی و جمعی است، زمان زندگی شخصی و زمان تاریخی. در واقع در ذهن توماس مان زندگی شخصی و زندگی‏تاریخی درهم تنیده‏اند. به همین دلیل كلمه‏ی سنت در جمله‏ی مذكور معانی متعدد دارد. سنت تنها امر متعالی است كه واقعاً بر توماس مان تحمیل شده است. سنت از لحاظ عینی، از گذشته نشأت می‏گیرد، ازنظام ارزش‏های مستقر كه بر مناسبات اجتماعی حاكم است.

در بعد ذهنی، عواطف، داوری‏ها و رفتارهای فرد را شكل و چارچوب می‏بخشد. بعضی به دلیل انفعال و رخوت، منفعت‏طلبی یا ترس ازناشناخته‏ها، خود را به طور مداوم با سنت تطبیق می‏دهند. بعضی دیگر نیز به دلیل سبك سری، تلخ كامی یا سخت‏گیری‏های فلسفی و سیاسی، با همین قطعیت آن را نفی می‏كنند. میان این دو موضع افراطی،مواضع معتدل‏تر هم وجود دارد، از جمله موضعی كه توماس مان در زندگی شخصی و ادبی‏اش اتخاذ كرد. او در عین هواداری از سنت، خواهان نابودی آن بود.

مراسم بزرگداشت شصتمین سالگرد تولد نمایشنامه‏نویس آلمانی گرهاردهائوپتمان‏، كه در آن زمان از اعتبار بسیار برخوردار بود، چنان فرصتی برای او فراهم‏آورد. امروز می‏دانیم كه سخنرانی او با عنوان جمهوری آلمان‏۱۹۲۲ كه اقدامی تقریباًسیاسی بود، ثمری نداشت. اما پی‏آمد آن، اینكه او از آن پس به برداشت مترقی از تاریخ‏و اخلاقیات انسان‏گرای منتج از آن اعتقاد پیدا كرد

توماس مان نیز همچون نویسنده‏ی معاصرش هوگو فون هوفمانشتال‏ پیش از هر چیز فرزندی خلف بود. بی‏شك او با طبع‏آزمایی و ماجراجویی فكری بیگانه نبود، اما چهره‏ی پدر همواره در پس اعمالش‏حضور داشت. این پدر، در وهله‏ی اول پدر جسمانی است، توماس یوهان هاینریش مان‏، تاجر غلات، مأمور و كنسول در هلند.

او در جوانی، در ۱۸۹۱، از مسمومیت درگذشت، در حالی كه پسرش توماس‏فقط شانزده سال داشت. با این حال، پسر در ۱۹۲۶ چنین نوشت: «بارها، با لبخندی، به این نتیجه رسیدم، بارها دریافتم كه در اصل شخصیت پدر درگذشته‏ام الگوی پنهانی رفتار من بوده است.» این پدر، باوجود آن كه ثروتمند و محترم بود، طبعی ناآرام داشت، عصبی و زخم‏پذیر بود؛ در عین حال غیرت و همّت و بر نفس خود تسلط داشت، و این امر سبب موفقیّت و اعتبار او شده بود. توماس مان نیز از این‏خصوصیات بهره داشت، او آثارش را با دقت و سرسختی خلق كرد، ضمن آن كه با گرایشی ذاتی به بی‏نظمی و پراكنده‏كاری در مبارزه‏ای دائم بود.

پدر جسمانی، محور خانواده‏های پدر سالار است و در قشر اشراف، كه پدر و پدربزرگ توماس مان به آن تعلق داشتند، پدرسالاری حاكم بود. پس تعجب‏آور نیست كه توماس مان كه پدر را الگوی خویش‏قرار داده بود، به كل خانواده سخت وابسته باشد. این گفته محتاج اثبات نیست. همه می‏دانند كه توماس مان موفقیّت ادبی خود را مدیون رمان بودنبروك‏ها، زوال یك خاندان‏۱۹۰۱ است كه نخستین‏حماسه‏ی بزرگ زندگی طبقه‏ی بورژوا در ادبیات آلمان است. نویسنده در این رمان، تقریباً آشكارا عظمت و انحطاط خانواده‏ی خود را توصیف می‏كند و در پس روشن‏بینی و تحلیل بی‏طرفانه‏اش، همدردی وعلاقه‏ی پرشور نسبت به بسیاری از شخصیت‏های رمان، بخصوص اعضای خانواده‏ی بودنبروك، محسوس است.

چنین حسی در آثار توماس مان منحصر به فرد نیست. مثلاً در دكتر فاوستوس‏۱۹۴۷،مادرش را در قالب شخصیت مادام روده، بیوه‏ی یك سناتوری و خواهرانش را با چهره‏ی دختران او، اینس و كلاریس، ترسیم كرده كه هر دو همان سرنوشت تراژیك جولیا و كلارا مان را تجربه كردند. توماس‏خود را نیز به همراه زن و فرزندانش در بی‏نظمی‏۱۹۲۶ و ماریو و شعبده‏باز۱۹۳۰ به صحنه‏ی ادبیات آورده است.

این مثال‏های مشهور تنها نمونه‏های وابستگی نویسنده به خانواده‏اش نیست. برای‏اطمینان از صحت این مدعا، كافی است رمان اعلیحضرت‏۱۹۱۰ را در نظر گیریم كه توماس مان در آن ماجرای نامزدی خود را در قالب زندگی یك شاهزاده توصیف كرده است، یا ملاحظات یك بیگانه‏نسبت به سیاست‏۱۹۱۸، كه از لحاظ شخصی، حاصل قهر او با برادرش هاینریش بود. توماس مان تا پایان عمر حقیقتاً درگیر مسئله‏ی روابط اعضای یك خانواده بود: رمان چهار بخشی یوسف و برادرانش‏۱۹۳۳-۴۳ چكیدهدر معنای قرون وسطایی آن( این درگیری است و منتخب‏۱۹۵۱ به مضمون زنای با محارم می‏پردازد كه پیشتر در خون محفوظ۱۹۰۶ نیز مطرح شده بود.

وابستگی توماس مان به دنیای خانوادگی، به فضایی كه این خانواده در آن در حیات وفعالیت است گسترش یافته است. این فضا، در وهله‏ی اول لوبك است، شهری كه‏توماس مان در آن زاده شد و خانواده‏اش در آن یك قرن از اعتبار و رونق برخوردار بود؛در وهله‏ی بعد اماكن استراحت و تفریح مثل تراومونده‏ و آب گرم‏های مجاور آن، و تاحد كمتری هامبورك، برم، دانمارك و به طور كلی سواحل اروپای شمال غربی. از شكل‏جغرافیایی و حال و هوای لوبك بیش از همه در بودنبروك‏ها (۱۹۰۱) و تونیو كروگر۱۹۰۳ یاد می‏شود، اما این شهر در دیگر آثار دوره‏ی جوانی مان نیز حضوری بارزدارد، مثلاً آقای فریدمان كوچك‏۱۸۹۷ یا توبیاس میندرنیكل‏۱۸۹۸.

هانس‏كاستورپ قهرمان كوه جادو۱۹۲۴ نمونه‏ی یك هامبوركی است كه به همان قشراجتماعی تعلق دارد كه آفریننده‏اش و كایزرزاشرن‏، زادگان آدریان لوركون (موسیقیدان‏آلمانی كه زندگی‏اش در دكتر فاوستوس برایمان روایت شده است)، علاوه بر آن كه شبیه‏نائومبورك است، به اكس - لا - شاپل و لوبك نیز شباهت دارد. لازم به ذكر است كه برای‏توماس مان زادگاه چیزی بیش از یك چارچوب جغرافیایی است كه كودكی شخص درآن سپری شده است. او در ۱۹۲۶، لوبك را «صورت معنوی حیات» توصیف كرد واعتقاد داشت كه این صورت معنوی در این كه او اشیا و آدمها را چگونه ببیند و ترسیم‏كند، نقش تعیین‏كننده داشته است. لوبك در آن واحد معرّف نور پریده‏ی سواحل‏بالتیك، حال و هوای رقص مرگ، قرابت با ونیز و حمیّت و جدیّت كمی خشك‏بورژوازی بزرگ تجاری است، طبقه‏ای طرفدار ارتباط با دنیا كه نزدیكی با دریایی كه‏حمل و نقلی بین‏المللی در سطح آن در جریان بود، چنین ارتباطی را برایش ممكن‏می‏كرد. همه‏ی این عناصر در سبك و در مضامین محبوب توماس مان مشهود است.

این‏وارث سنت، علاوه بر پدر جسمانی و اطرافیانش، كه از هنگام تولد و مستقل از اراده‏اش‏از آن او شده بودند، پدرهای معنوی نیز داشت كه الگوی تفكر و رفتار او بودند و او خوددر نتیجه تأثیرات فرهنگی و بر مبنای قرابت‏های فكری و روحی‏اش آنها را انتخاب كرده‏بود (كه البته این قرابت‏ها نیز متأثر از خانواده و تبار اوست).

نخستین كسی كه تأثیر او درآثار توماس مان بلاواسطه محسوس است، رمان نویس و مقاله‏نگار فرانسوی پل بورژه‏است، متفكری ارتجاعی و ضدیهود كه در آن ایام به شهرت و محبوبیت دست یافته بود:مقاله‏ها و گزارش‏هایی كه نویسنده‏ی جوان بایاتسو در ۱۸۹۵ و ۱۸۹۶ در نشریه‏ی‏ملی‏گرا و پان ژرمانیست داس تسوانتسیگسته یارهوندرتقرن بیستم( منتشر كرد، همچون‏بسیاری از نوشته‏های بورژه تحت تأثیر عشق به میهن، اعتقاد به اهمیت خانواده وضرورت بازگشت به دین، جامعه‏ی معاصر را منحط تلقی می‏كرد و معتقد بود كه روحی‏تازه در آن باید دمیده شود. اما این دوره در زندگی مان بسیار كوتاه بود و نمی‏تواند معرّف‏روحیه و طرز فكر او باشد، البته اگر این واقعیت را نادیده گیریم كه توماس مان از آغازفعالیت ادبی، الگوهای فكری خود را از میان محافظه‏كاران برمی‏گرفت.

به واقع او خود مدتها به این حیطه تعلق داشت. در ملاحظات یك بیگانه نسبت به سیاست‏كه از طولانی‏ترین نوشته‏هایی است كه درباره‏ی جنگ تألیف كرده است، بررسی دقیق ومفصلی از آن قشر ارائه می‏دهد كه شاهدی بر مدعای ماست. در این اثر كه پیش‏تر از آن‏یاد كردیم، توماس مان شوپنهاور، نیچه و واگنر را الگوهای فكری و احساسی خودمعرفی كرده است. او در این سه شخصیت بیش از هر چیز حس نزدیكی و خویشاوندی‏با مرگ و عطر خاك و گوری را دوست داشت كه از آثارشان به مشام می‏رسد. علاقه به‏مردن و بوی مرگ به زعم او یكی از اجزای اصلی روحیه‏ی آلمانی است، عنصری كه اواپرای پالسترینای موسیقیدان معاصر خود هانس فیتسنر را بهترین و گویاترین تجسم آن‏می‏داند و خود در ملاحظات چندین صفحه از پراحساس‏ترین بخش‏های كتاب را كه مملواز ستایشی پرشور است به آن اختصاص داده است.

۱) ناباكوف با بیان عبارت داخل گیومه (كه شاید از یكی از نوشته‏هایش آورده باشد) می‏خواهد بگوید - و این راعبارت بعدی‏اش هم نشان می‏دهد - كه از بس در زمان خردسالی زبان انگلیسی را به خوبی می‏دانسته است‏وقتی به گذشته قدم می‏گذارد صفی از پرستاران بچه و آموزگاران سرخانه انگلستان به پیشوازش می‏شتابند. و درهمان عبارت نیز به جای واژه فرانسوی nourrice )پرستار بچه( واژه معادل انگلیسی nurse را به كار می‏برد. م. ۲) Prosper Mإrimإe نویسنده فرانسوی (۱۸۷۰ -۱۸۰۳) كه در سال ۱۸۴۰ رُمان Colomba و در ۱۸۴۵ كارمن راانتشار داد كه این دومی الهام‏بخش اپرای مشهوری گردید كه ژرژ بیزه بر اساس آن تصنیف كرد. م.

۳) ۳. Mll Cإcile Miauton

۴) Le Cid، تراژدی‏ای اثر پی‏یر كُورنی نمایشنامه نویس مشهور فرانسه در قرن هفدهم - م.

۵) Roussillonایالتی قدیمی فرانسه كه از قرن سیزدهم به اسپانیا ملحق شد و بار دیگر در ۱۶۵۹ به تصرف‏كشور فرانسه درآمد. مترجم.

۶) عبارت انگلیسی به معنای: "من روسی‏ام"، مقصود این است كه نابوكوف به جای R حرف W را به كارمی‏بُرد - م.

۷) Fridtjof Nansenمكتشف و طبیعی‏دان نروژی (۱۹۳۰-۱۸۶۱) كه فعالیت‏هایی بشردوستانه داشت و در۱۹۲۲ جایزه صلح نوبل را بدست آورد، و گویا نام گذرنامه تبعیدیان و پناهندگان نیز از روی نام اوست - م.

۸) Sir Arthur Conan Doyle، نویسنده انگلیسی (۱۸۵۹-۱۹۳۰) و آفریننده شرلوك هُلمز، كارآگاه افسانه‏ای - م.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.