یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ما از چاقوت می ترسیم


ما از چاقوت می ترسیم

دم دمای غروب بود یه نعش کش تو سیاهی مه گرفته جاده له له می زد یه مسافر مست و خراب گوشه ای لمیده بود بی شفا, بی صفا, بی وفا سق می زد شیر سگ راننده هپروت و نژند چشاش رو آویزون کرده بود به پدال گاز مسافر دستمالش بوی نا می داد

دم دمای غروب بود. یه نعش کش تو سیاهی مه گرفته جاده له له می زد. یه مسافر مست و خراب گوشه ای لمیده بود. بی شفا، بی صفا، بی وفا سق می زد شیر سگ! راننده هپروت و نژند چشاش رو آویزون کرده بود به پدال گاز. مسافر دستمالش بوی نا می داد. کشید که بیرون یه فین محکم با دو تا اخ وتف دبش شدش توشه راه، آبدار مثل سن ایچ! فضا که یه کم تلطیف شد، آرتروز چشای راننده بازم عود کرد. رفت تو خاطرات دهة دلنگ و دولنگ. خواست هوار کنه آهای دودره. فواید گاو رو واسم بلغور کن، لطفاً ! اما خودش، خودش رو ددر کرد یعنی اینم بالای همه ش!

مسافر از تخلیه چاه که خلاص شد دهن دره ای کرد و رفت تو فکر کاسه کوزه هاش، شپشی که شد یه شیشکی بست نافش. - اگه فکت رو موش خورده، پرده گوشاتم حلاجی شده؟ لااقل بذار من گهم رو بخورم. زیر چونة راننده که تخم کفتر تخمی شد، نعش کـِشی و نعش کـُشی هر دوش سروته یه کرباس بود. - واسه اختلاط به گـُه خوردن نیازی نیست اما تو که سیراب شیردونت رو به خوردنش عادت دادی پس بخور، نوش جون، خلایق هر چه لایق! ناز نفسم عیاش بودم، علاف، الواط! ‌زن واسم همه چیز بود!! همه چیزم، پوست پیاز !!! اولی رو که گرفتم دختر با کمالات و آرومی بود. قیف میف نداشت اما زن زندگی بود. هر روز زیر اون کمربند یادگار بابای حرومزاده م سیاش می کردم.

زیر کتک کشتمش با پنجاه تومن رشوه قانون رو دور زدم، پریدم بغل دومیش. بی وجدان از اون کهنه آپاراتا بود. ای یه چند وقتی تحملش کردم، دیدم آدم بشو نیست سپردمش دست خونواده م. ماشااللـه واسه خودشون هزار دستانی بودن. سر سال جل و پلاسش رو جمع کرد. مهرش رو حلال و جونش رو آزاد! سومی رو که دشت کردم افتاده بودم خط دوا و بلا. زیاد سربسرش نمی ذاشتم. زنیکه مکار خوب تیمارم می کرد خوبم ازم می چاپید.

باقلوا عربی پای بساط و چای قیری بعد از فلوت همیشه مهیا بود بجاش جیبام پر از خالی! ‌چند سالی که گذشت و افتادم پیسی تازه فهمیدم بلا واسه خودش فضای سبز داشته، تو شش و بش آب شنگولی و تلخکی بودم که زدم اون خشتکی بی عاطفه و سیخی نالوطیش رو با هم تو رختخواب سر بریدم. قانون جنگل که اجرا شد منم گورم رو بردم بندر گم کردم. همون جا چارمی رو بستم به نافم. دوستش داشتم قدیه دنیا! حتی یه بار هم دست روش بلند نکردم بجاش خدا دست روش بلند کرد. دریا که اسیرش شد طوفان کرد.

گفت: می خوامش به آبیم قسم! گفتم : زکی، آبیت سرخه بوی خون می ده. گفت : خون، خون عشقه ! گفتم : عشقت شوره قدم نداره. گفت : اون چشمه که شوره نه عشق. گفتم : اما عشقی که ته خطش مرگه، تلخه. گفت : دوای درد همیشه تلخه. گفتم : کدوم درد ؟ گفت : درد جدایی! سر پیری گفتم برم معرکه گیری، پنجمی به زور می شد پونزده سالش.

خونواده ش از آواره های جنگ بودن تا بفرما زدم گرفت. با چندر غاز هزاری گفتن مبارکه! لاکردار تا پاش رسید تهرون مزة دخترای شهر رندون رو به خودش گرفت. گس بود وکال، شدش ترش و ملس و آبدار! اون روزم که اجل واسم صورتحساب فرستاد بدجوری سگی بودم و ناکار، تازه رفته بودم تو نشئگی که بی پیر دوباره گیر چار میخ داد. گفتم: چس دماغ بازچه مرگته، روژ لبت کم شده یا سرخاب سفیدابت؟ گفت : حالم ازت بهم می خوره پیزوری مافنگی! گفتم : بدکردم قاطی آدمات کردم گفت : نه، بد کردی که هم شدی پدرم، هم پدربزرگم، هم شوهرم!‌

اومدم دست روش بلند کنم دیدم الآنه که مزه نقل و نبات نشئگی بپره. گفتم : به جهنم، دریا که به دهن سگ نجس نمی شه بذار این قدر واسه خودش هاف هاف کنه تا بگیره بتوپه! عقشولی رفته بودم تو چرت که احساس کردم دو تا دست مردونه نشسته رو بیخ گردنم، قبل از اینکه نفس آخر رو هاپولی کنم واسه آخرین بار چشام رو وا کردم، بی حیا! زیدش رو تیر کرده بود که خفه ش کن، من واسه تو، تو واسه من، اونم واسه … !

جاده که سر بالایی شد، نعش کش افتاد نفس نفس. اگزوز آواز می خوند، تته پته! تته پته !!‌ سر پیچ بعدی تابلوی والضالین که شاخ شد بوی گلاب کرم زده حال راننده رو ریخت بهم. دید یه مسافر لنگون و ویلون سوسو می زنه پشت خط. سینه کش بعدی مسافر شروع کرد به مویه! مویه هاش کافوری بود، کافورش حلوایی، حلواش، موش مرده !! راننده شیشه رو کشید پایین یه کم هوای تازه تعارفش کرد. مسافر آه کشید آهش بوی خر می داد. خر داغ شده یا داغ خر شده، توفیری نداشت.

مسافر ته خط بود، خط خر یا خر خط بازم توفیری نداشت. مسافر چوب خطاش خط خطی بود، خط خطیاش چوب خطی ! از گریه که خسته شد تشنه ش شد. اشکش بفرما زد اما شوریش دلش رو زد. آب خواست. راننده از تو قلبش یه لیوان آب تگری مهمونش کرد. آب یخ بود، یخ در دوزخ! مزمزه ش کرد ولی نخورد، نگاهش کرد ولی دست نزد. آب صدای صداقت می داد، صدای رفاقت! مسافر، سخت با نغمه های اسیدی بیگانه بود. خاطرات باتلاق که زنده شد، غریزة کور یه بازنده بود، یه برندة بازنده بر سر دوراهی انتخاب! معیار قمار یا قمار معیار هر چه شد، هر چه بود، وقت تمام شد.

پل صراط از دورسو تا کورسو معلق بود اما نامرد نبود! مرد نبود اما مسافر هم نبود!! افشین رفیقم بود نه اصلاً‌ برادرم بود. از سه سالگی هم محله بودیم، هم کلاس بودیم حتی هم دانشگاهی !‌ ولی چه فایده، اون همیشه از من سرتر بود خوش انصاف جبر بیست می شد، من هیجده، تو فوتبال اون گل می زد واسش هورا می فرستادن، من گل می خوردم برام خط و نشون حواله می دادن. کنکور رتبه ش شد دویست، من سیصد. اون شد شاگرد اول دانشگاه من شاگرد سوم.

لامصب خوشتیپ بود و دخترکش ولی من قیافه م تعریفی نداشت و باید واسة حرف زدن با یه جوش جوشیه آب لمبو شده، بیست و چار ساعت نقشه می کشیدم و له له می زدم تا جواب سلامم رو بده! اون نامزد کرد، منم!‌ خوشگل ترین دختر کلاس نصیبش شد منم زشت ترین!‌ سه ساله لیسانس گرفت من پنج ساله. فوق لیسانس یه ضرب قبول شد، من دو ضرب ضربه فنی شدم. شرکت که بازکرد همون سال اول پژو خرید ویراژ داد، من شرکت زدم و موتورگازی هم سوار نشدم که هیچ دوساله شدم یه ورشکستة بی تقصیر! اصلاً‌ چه جوربگم انگار موقع خلقت مهرش افتاده بود دل خدا. ته مرام بود و معرفت. تو مشدی گری و رفیق بازی رودست نداشت. وقتی که ورشکسته شدم و آوارة این زندون و اون زندون، ماشین پژوش رو فروخت و من رو از زندون آورد بیرون.

تو شرکت خودش بهم پست مدیرعاملی داد گفتم پس خودت چی؟ گفت من و تو نداریم. تو باشی انگار که منم! هر جا رفتم هر کسی رو دیدم با هر رفیق و نارفیقی اختلاط کردم فقط از افشین گفتن و از افشین شنیدم. اصلاً در این میون من هیچ بودم، پوچ بودم شایدم نبودم. آخرش تصمیمم رو گرفتم. حسادت، چشم عقلم رو که زایل کرد منم به راحتی آب خوردن انسانیتم روگذاشتم مزایده، این مزایده هم فقط یه برنده داشت، ابلیس!‌ یه روز صبح زود به بهانه پیاده روی بردمش باغ های اطراف شهر.

خیالم تخت تخت بود و کیفم کوکِ کوک!‌ خانوم بچه هاش رفته بودن مسافرت و افشین تنها بود، تنهاتر از خدا!! همون جا از پشت با سنگ زدم تو سرش و مخش رو آوردم تو دهنش!!! هنوز آخرین نیگاش رو فراموش نکردم. اون چشای درشت میشی رنگش با بهت و ناباوری زل زده بودن به دستای خون آلود من. آخرین جلسه دادگاه، قاضی پرسید، چرا ؟ گفتم : برای اینکه ثابت کنم منم می تونم گفت : چی رو می تونی ؟ گفتم : اول شدن رو! گفت : نامردی که اول و دوم نداره گفتم : نامرد نبودم، نامردم کردن گفت : کی ؟ گفتم : اونی که تخم تبعیض و تفاوت و تحقیر رو کاشت

گفت : گیرم که اون کاشت تو چرا برداشتی؟ گفتم : کوری هم بد دردیه گفت : تظاهر به کوری که بدتر! گفتم : من فقط حقم رو می خواستم نه بیشتر نه کمتر گفت : حق گرفتنیه، دادنی نیست گفتم : منم گرفتم گفت : از کی تا حالا حق رو با کشتن می گیرن؟ گفتم : از وقتی که قابیل، هابیل رو کشت ! گفت : زهی خیال خام!‌ قابیل هابیل رو نکشت، قابیل خودش رو کشت گفتم :چه توفیری می کنه؟ گفت : وقتی که رفتی پای چوبه دار توفیرش رو می فهمی گفتم : الان هم که مرده بازم بهش حسودی می کنم گفت : مردن هم حسودی داره؟ گفتم : آخه ، اون بی انصاف حتی تو مردن هم از من جلو افتاد گفت : آخرین آرزو؟ گفتم : بعد از اعدام، واسم فیلم مراسم تشییع جنازه م رو پخش کنین! گفت : که چی بشه؟ گفتم : می خوام ببینم مردم واسة کدوممون بیشتر گریه کردن؟ گفت : یعنی تو نتیجه ش رو نمی دونی؟ گفتم : شنیدن کی بود مانند دیدن گفت : این حسود لایسود رو زودتر اعدام کنید تا قابیل توی اون دنیا احساس تنهایی نکنه ! قبل از اینکه سوار این نعش کش بشم فیلم رو نیگاه کردم. باورش خیلی مشکل بود، واسه مرگ من حتی کلاغ قابیل هم اشک نریخت اما واسه مرگ افشین حتی قابیل هم گریه می کرد، حتی قابیل !

راننده خسته بود، پـَکر و عصبی ! هوا می زد به گرگ و میش. گرگاش بیشتر، میشاش کمتر!! نعش کش یه نفس تاخت می زد. جاده تمومی نداشت. مسافرا خواب بودن. خوابشون رویا نداشت. رویاشون خواب نداشت. راننده چشاش سوز می زد، سوزش سوگ می زد، سوگش سگ می زد. سوزسوگ سگ !!! خواست گریه کنه اشکش طاقچه بالا گذاشت، راننده اهل منت کشی نبود چسبید به خنده. خنده هم واسش غدبازی درآورد. راننده اهل نون بیار کباب ببر هم نبود، بی خیالش شد. نه خنده نه اشک. فقط مشک، مشک رشک، رشک مشد، مشدمشد! روند و روند، یه نفس، بی حدیث، بی غزل، بی شکایت! اون دور دورا سایة بی ریخت یه مسافر روتن جاده سنگینی می کرد. راننده خسته بود. پکر و عصبی! خواست جاش بذاره. دلش سوخت.

به خودش دلداری داد: شاید این یکی… مسافر که سوار شد کلاهش رو به نشانه احترام از سرش برداشت. تیپش فتو بود، فتو حلوا ! کاغذ و قلمی از جیباش کش رفت، واسه راننده پیغام داد : عجله دارم، لطفاً سریع تر! راننده تریج قباش که یه وری شد زبونش رو براش لوله کرد یعنی : عجله کار شیطونه!! می خوای پیاده شو با اتو ابلیس بعدی بپر !!! مسافر تا دهنش رو باز کرد راننده تیرة پشتش لرزید. طفلی زبون نداشت نه کوچیک نه بزرگ! دستاش که مشق خاطره کردن، راننده شد سرا پا چشم. یه چشم محرم جاده، چشم دیگه خواجه محرم خطوط اعتراف ! راننده خسته بود، پکر و عصبی !! بنگاه داشتم. از صبح تا شب صد تا کور و کچل از قبلم نون می خوردن. وضعم روزبروز سیخ تر می شد. یه تهرون بود و یه ناصر زبون طلا ! زبون نگو بلا بگو !! مار رو از تو لونه ش حشری می کرد می دادش شوهر به پونه، تو بگو عقدی من می گم صیغه !!! هر چقدر دروغام شاخی تر، کفترام جلدتر. هر چقدر کلاهام گشادتر، کبکام خروس تر. هر چقدر حرومام حلال تر، جا نمازام آبکش تر. هر چقدر شیره هام پر ملات تر، ساقیام لول تر. هر چقدر قسمام توپتر، کیفام کوک تر. هر چقدر هوسام عشقی تر، عشقام هوس تر. هر چقدر گناهام ملس تر، چشام هیزتر. تا اینکه یه روزی از روزای شیطون، پیرمرد اومد دم در بنگاه. بابای خدا بیامرزم رو می گم. عهد بوقی، اون ورا آفتابی نشده بود، حالا هم که شده بود خر بیار و باقالی بار کن. جلو روش باجی، پشت سرش قیچی !

گفت : صورتش رو واسش سرخ کنم. گفتم : چرا سرخ؟ آبی که بهتره گفت : اگه ابری شد؟ گفتم : اگه رو کاشتیم سبز نشد. گفت : اگه سبز شد؟ گفتم : این قدر آبش نمی دیم تا زرد بشه. گفت : از زرد متنفرم. گفتم : به روی چشم، سرخش می کنم اما با چی؟ گفت : با چیش مهم نیست. گفتم : حتی با سیلی؟ گفت : حرمت سیلی از خورندشِ یا از زننده ش؟! گفتم : از کی تا حالا سیلی هم حرمت دار شد، عصر عتیقی من؟! گفت : عهد اتمی من، از وقتی که حرمت بی حرمت شد، سیلی پسر به پدر هم حرمت دار شد! گفتم : طعنه بارمون می کنی، لوطی؟! گفت : استغفرالله، لوطی و طعنه؟ گفتم : نعوذبالله، طعنه و لوطی! گفت : راستة شما لوطی کُشیش خوش تره یا لوطی خوریش؟

گفتم : راستة ما که جین شد، لوطیاش هم جیم شد! گفت : زبونت طلا، تفت سر بالا. گفتم : خیالی نیست، تف تفه، چه سر بالا چه سر پایین ! گفت : سر بالاش می نازه سرپایینش می بازه. گفتم : نازیدن که از بازیدن سرتره! گفت: ناز داریم تا ناز، یکی می نازه به نازنینش، یکی هم می نازه به راهزنیش!! گفتم : راه، رفتن داره اما زدن نداره. گفت : اگه راهت از تُرکستان گذشت؟ گفتم : با نازنین یا بی نازنین؟! گفت : تَرک تُرکستان «با» و «بی» نداره! گفتم : بی خیال، تُرکستانی که شد تَرکستان اصلاً نازنین نداره !! کل کلامون که ته کشید اون رفت و من موندم و حوضم! یه رنوی نقلی مقلی واسه پسر تازه دوماد همسایه ش جور کردم بیست بیست. تیکه نگو، بگو شاهکار! دو هفته بعد رنو تو جاده چالوس ترمز برید و چپ کرد. شاخ شمشاد با عروس نو حجله ش رفتن ماه عسل ته دره!! به جون عزیزت، دوبار بیشتر کَفَش رو آفتاب دید نزده بود! اصلاَ انگ و جفت این عروس دومادای تازه به دوران رسیده گدا گشنه ای بود که هنوز دستشون تو جیب اخویشون انگولک می کنه سراغ خونة کدخدا رو می گیرن!

پیرمرد که دق کرد ننه م گفت : وقت مرگ صورتش با زردچوبه تا نمی زد، هرچی غسال واسش سرخاب مالیده بود بازم مرغش یه پا داشت، زرد زرد به زردی یه نفرت بزرگ، عاق والدین!!! وصیت نامه ش رو که خوندن واسم پیغام گذاشته بود : ناصر! راسته شما نه لوطی کُشن نه لوطی خور، لوطی سوزن، لوطی سوز!! پیغام که دریافت شد از ساده دلی و بلاهت پیرمرد نزدیک بود پس بیفتم.

پیرمرد شده بود دایناسور. دایناسورا هم که خیلی وقت بود منقرض شده بودن. شاید اینم آخریش بود که با هفت متر کفن و سیری لوطی گری غزل خداحافظی رو خونده بود : زردی تو از من، سرخی من از تو! یه مثلی هست، خدا از حق خودش می گذره اما از حق ناسش اصلا و ابدا ! یه روایت دیگه هم نقل شده، دنیا دار مکافاته !! حالا راست و دروغش پای راویش ولی واسة ما که اومد داشت، اونم چه جورش !!! سر سال پدر، دکتر واسم نسخه پیچید : سرطان زبان ! گفتم : آخه بی وجدان به من می گن ناصر زبون طلا، طلا رو چه به سرطان ؟! سری به تأسف تکون داد و با اون عینک ته استکونیش رفت تو چشام. ـ عیار طلات تقلبیه. گفتم : از کی تا حالا آقایون دکترا تخصص زرگری گرفتن؟ گفت : زبونت رو که بریدیم، انداختیم دور، خودت می فهمی . گفتم : دکتر جون، راستة ما بدون ناصر زبون طلا مگه می شه؟ گفت : بسپار بهت بگن ناصر تف طلا! گفتم : چرا تف؟ گفت : آخه خیلی سر بالاست! زبونه که سگ خور شد، ماه بعدش هم خودم رو کردن گورخور!!

وقت اومدنی واسة حموم ابدی، مرده شور ته مرام بود. دلاکی و غسالیش که فینیش، یه زهرخند مامان زد و گفت : مرده های دیگه صداشون در اومده، نمی شد قبل از سفر یه دوش ناقابل می گرفتی؟ گفتم : مهمونای تو که اغلب ناخوندن! گفت : خوب آره دیگه، صدبار به این عزرائیل سپردم، باوفا! وقت و بی وقت نرو سراغ این اشرفا!! گفتم : پاسخ؟ گفت : هیچی، می گه اینا تا وقتی نمیرن از خواب بیدار بشو نیستن! گفتم : بی زحمت قبل از مرخصی استعلاجی دنیوی، یه آینه واسم تیارکن. گفت : بابا خوشتیپ! تو آینه که خیره شدم صورتم سرخ بود، سرخ سرخ به سرخی شرم بوسة یه زن هرزة هفتاد ساله تو یه شب مهتابی زیر نور آفتاب!! مرده شور که خندید دندوناش طلا بود، طلا!!! دم دمای آخرین کوره راه، پلکای عطش زده برزخی ها، خواب سراب رو هجی می کرد. ترمز تو این جاده بی معنا بود. شبح جنس لهیب خبر از لطافت اختلاط می داد. خطبة محرمیت که خونده شد راننده لعنت رو گاز گرفت. بی شرف، این قدر حیف بود که حیف هم حیفیش می اومد. دختره با چشاش آب دهنش رو قورت داد. چشای استخونیش دلبری می کرد شب برزخیها رو!

- من خوشگلم؟! راننده غسل صبر گرفت - من عاشقم ؟! راننده غسل دل گرفت - من بی گناهم؟! راننده غسل آه گرفت. گناه بی گناه کو ؟! عشقم بود. بی تعارف. بی شیله. بی پیله. اسفندیار رو میگم. پسر همسایه ! اما این وسط آتیش زیر خاکستر مادرم بود که اسفندیار رو به همه چیز قبول داشت الا دومادی! اسفندیار واسه خونوادة ما شده بود یه صفرمطلق که ضربدر هر چی می شد بازم تحفه ش صفر بود فقط صفر! من هرچقدر خواستم به مادرم حالی کنم نیاز شب زفاف، جـَمعه نه ضرب! تو کتش نرفت که نرفت.

خودکشی کردم نشد، فرار کردم نشد، معتاد شدم نشد، بیمار شدم نشد، هوچی شدم نشد، همه چی شدم نشد، هیچی شدم، نشد که نشد ! جدول عشق رو که واسش رو کردم شطرنج عقل رو واسم علم کرد. گفتم: دل دلائلی داره که عقل از درک اون عاجزه! گفت : هر کی زیر پات نشسته معده مغز بوده جونم، معده مغز ! گفتم : عشق پروازه، بالت می ده، پرت می ده، می پروندت !

گفت : معشوقم پرنده ست، می پره، تنهات می ذاره ! گفتم : من عاشق عشقم نه عاشق معشوق ! گفت : عاشق کوره، معشوق کر، عشق سبب هر دو ! گفتم : سببی که عاشقه مسببش نازه نه نیاز ! گفت : نازی که نیازه مسببش جنونه ! گفتم : نویسنده تاریخ جنون، مجنونه ! گفت : تاریخی که مجنونه، جانیه. ترکش کن واست صوابه ! گفتم : ترک عادت موجب مرضه ! گفت : دوای مرض پیش حکیمه ! گفتم : وقتی که خودمرض، حکیمه، حـُکمش هم حـَکـَمه ؟! گفت : شاطری که از نونش خوشمزه تر باشه، حـُکم حکیمش می شه مرض، حـَکـَمش هم می شه غرض ! حرف مادر که شد حرف َمرد، وسوسه جنس دو پا روکم کنیش گرفت.

گذر از لاخ لاف های اجنة بلا که با جنایت و مکافات میسر نشد و میسور، دلِ تنگ از ننگ ِ پایِ لنگ شکوه کرد و گریست نزد یار غار ایام شباب، افسانه! افسانه که افسون کرد حدیث سنگ و سنگ انداز رو، افسون شد راه وصل وصال واصلان از حربة خیانت و تهمت! انگ زنای محصنه که برجک بینوا مادر دلسوخته رو پریشون کرد، پدر ُمرد از سرطان رگ گردن! سه طلاقه شد مادر در محکمه ای فربه تر از عقل به خیال خام پدری که سنگسار نمود زنی را در قضایی بی قاضی! چند سال گذشت اما گذشته ها نگذشت. کارنامة تقاص که شد مملو از نمرات حیوانی، ناقوس دست انتقام رابطة نامشروع افسانه و اسفندیار رو فریاد زد، فریاد! به سفارش کوزه گر دهر نوشانده شد نوشش از کوزه شکسته به خیاطان در کوزه فتاده، پس از گزیر ناگزیر گریزی نبود به جز اطاعت محض از افسون افسانة ابدیت نه با خوش نامی بل با رسوایی ویروس بدنامی، ایدز! بوی الرحمن خاطرات که زنده شد راننده با دستاش فرمون رو شخم می زد با چشاش جاده رو! انتهای جادة تقاص، راننده هم ُمرد یعنی باید می مرد شاید هم مرده بود از سوگخند سوگوارة سوگ سوزیهای سوگ سازانی که می سوگند خود، از درد سوگاندن سوگشهای به سوگ نشسته شان در غباری مرده از مرده روی های مردنی هایی مردنی که قصد مردن نداشتند هیچ گاه، اما ُمردند چون لیاقت مردنشان بیش از زنده بودن بود!! بچه ش که پوست هندونه دختر صاحبخونه رو سق زده بود مغزش واسه خون جلوی چشاش پیغام فرستاد:

برای آدم فقیر، زندگی یعنی مرگ! اول دو تا بچه هاش رو خلاص کرد بعد زنش رو!! تو وصیت نامه ش نوشته بود، یا دیگر کشی یا خودکشی، اولیش مگس، دومیش ملس !!! صاحبخونه از رئیس کلانتری پرسیده بود هاج و واج: زن و بچه «دیگر» نیستن؟! رئیس بادی انداخته بود غبغب و به یاد آرزوهای بزرگ دوران کودکی شده بود فیلسوف . - واسه آدم فقیر که «زندگی» یعنی «مرگ»، «دیگر» هم یعنی «خود» ! راننده هر چقدر به زن و بچه هاش التماس کرده بود که بشن مسافرش، اونا پخی زده بودن زیر گریه.

گفته بودن: ما از چاقوت می ترسیم! ما از چاقوت می ترسیم!! ما از چاقوت می ترسیم!!!

هوشنگ ورعی



همچنین مشاهده کنید