سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
۳ سـکـانـس از یـک زنـدگـی
سکانس اول: ساعتها به تلویزیون زل زده بود. نگاه میکرد اما چیزی نمیدید. صدای سوت کتری تمام خانه را پرکرد اما حواس سارا جای دیگری بود...
چند روزی بود با خودش کلنجار میرفت، نمیدانست ترک خانه و زندگیاش کار عاقلانهای است یا نه؟ هزار بار در تنهایی چمدانش را بسته و باز کرده بود. چشمانش را روی هم گذاشت و دوباره آن روز شوم را در ذهنش مرور کرد...
صدای موبایل را که شنید، متوجه شد رضا باز فراموش کرده تلفن همراهش را با خود ببرد. با سرعت به طرف پنجره رفت اما رضا رفته بود. زنگ تلفن قطع شد و چند دقیقه بعد دوباره صدای تلفن همراه درآمد. مانده بود جواب بدهد یا نه. قرارشان از روز اول این بود که به حریم خصوصی همدیگر احترام بگذارند اما حس کنجکاوی زنانه، او را به جواب دادن تشویق میکرد. به طرف گوشی رفت که ناگهان صدای باز شدن در اتاق را شنید. با وحشت سرش را به سمت صدا برگرداند و چهره پریشان رضا را دید. با گفتن گوشیام را جا گذاشته بودم؛ به سرعت به سمت موبایلش رفت.
- کسی که زنگ نزد؟
- چرا چند باری زنگ خورد.
- جواب دادی؟ مگه نگفتم دوست ندارم تلفنهام رو جواب بدی؟
سارا هاج و واج نگاهی به رضا انداخت و با دلخوری گفت: «اولا من موبایل جنابعالی رو جواب ندادم. حالا جواب هم میدادم، چی میشد مگه؟» اما رضا آنقدر عجله داشت که حتی جمله آخر سارا را نشنید و با سرعت تمام پلههای ساختمان را دو تا یکی کرد. پنجره اتاق باز بود. صدای رضا به راحتی شنیده میشد؛ داشت با موبایلش حرف میزد: «عزیزم ببخشید! گوشی رو تو خونه جا گذاشته بودم. خب منم دوستت دارم. قربونت برم، باشه عصری همون جای همیشگی میبینمت.» باورش نمیشد. رضا و خیانت؟ محال بود. «اشتباه شنیدهام»؛ چند بار این جمله را با خود تکرار کرد، اما اشتباه نکرده بود، پای زن دیگری در میان بود. رفتار رضا به مرور زمان تغییر کرد و هرچه سارا سعی میکرد به او نزدیکتر شود، بیشتر از او فاصله میگرفت.
- رضا چیزی شده؟ من کاری کردم که تو رو ناراحت کرده باشم؟ آخه یه جوری شدی. مدتیه که میخوام اینو بهت بگم. حس میکنم دیگه دوستم نداری.
نه عزیزم! چیزی نیست. خستهام، کارم زیاد شده، فقط همین.
- رضا! جان من بگو پای کسی در میونه؟
دیوانه شدی سارا؟! پای کی در میونه؟
بعد هم رضا با لبخندی که هر دو میدانستند از روی عشق و علاقه نیست، سر و ته ماجرا را هم آورد.
سکانس دوم: «سارا! باید با هم صحبت کنیم.» دلش آشوب بود. خودش خوب میدانست که زندگی زناشوییشان به بنبست رسیده. رضا چند باری درمیان جر و بحثهایشان به او گفته بود که رفتارش خستهکننده شده و این چککردنهای سارا کلافهاش کرده است.
- گوش کن سارا! من دیگه نمیتونم به این شرایط ادامه بدم. من احساس میکردم میتونیم کنار هم خوشحال باشیم اما با تو خوشحال نیستم. یعنی چه جوری بگم، میدونی چیه؟ دیگه مثل سابق دوستت ندارم. حس میکنم باید از هم جدا بشیم. شاید حس کنی من آدم خودخواهی هستم. شاید هم فکر کنی هوسران و خوشگذرونم، هر جور دوست داری میتونی درباره من فکر کنی، اما من دیگه نمیخوام به این رابطه خشک و سرد ادامه بدم. یه مدته با کسی آشنا شدم. از رابطهام هم راضیام و حس میکنم...
صدای گریه سارا، حرفهای رضا را ناتمام گذاشت...
سکانس پایانی: صدای تلفن خانه، تمام رشته افکار سارا را پاره کرد. مستاصل بود؛ باید ۵ سال زندگی مشترک را رها میکرد و به آسانی تسلیم میشد؟ به طرف تلفن رفت و یک شماره ۳ رقمی را گرفت: «سلام، ببخشید من شماره یک مرکز مشاوره میخواستم. لطفا خوب باشه.» گوشی را گذاشت و نگاهی به عکس عروسیشان انداخت و با خودش گفت: «یه جای کار ایراد داره که من باید پیدایش کنم....»
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست