شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گنجشک ایرانی


گنجشک ایرانی

اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتاده اند نمی زنند مبادا بوی آدم بگیرند می گویند وقتی جوجه ها بوی آدم می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آن ها غریبی کنند

اینجا بچه‌ها دست به پرنده‌هایی که از لانه افتاده‌اند نمی‌زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. می‌گویند وقتی جوجه‌ها بوی آدم می‌گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آن‌ها غریبی کنند. غریبی درد بدی است.

خدا نکند کسی به غریبی بیافتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرف‌های بی‌اهمیتی هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشک‌های دنیا، پرسروزبان و سحرخیز بودم. چنان ازین شاخه به آن شاخه می‌پریدم که برگ از برگ تکان نمی‌خورد.

گاهی وقتی لای شکوفه‌های گیلاس قر و اطوار می‌آمدم، گردن گربه‌ی پشمالویی را هدف می‌گرفتم که درست روی دیوار مجاور نشسته بود و چهارچشمی مرا می‌پایید. با هر جابه‌جایی، گردن آن ملعون هم می‌پیچید. من هم لج می‌کردم و مثل فرفره می‌چرخیدم. می‌خواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافه‌اش دیدنی بود وقتی نیشش را باز می‌کرد و از اعماق حنجره‌ی مهیبش ناله‌ای می‌کرد و صورتش را مأیوس از شکار من باز می‌گرداند، خودش هم می‌فهمید این‌کاره نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست.

پرنده‌ی کوچکِ چالاکی می‌خواهد مثل من با بال‌های سبز و خاکستری و سرسیاه که معلوم می‌کرد نر هستم و مثل همه‌ی پسر بچه‌های بازیگوش به‌قول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدم‌ها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر می‌کرد. در نظرش همه‌ی دنیا خلاصه می‌شد در زندگی گنجشک‌ها.

پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدم‌ها توی کوچه با دوشاخه زده بودند. پا داشت اما مثل یک چوبِ خشک بی‌حرکت بود. فقط روی شاخه‌های بزرگ می‌نشست و هربار که می‌نشست با کله به شاخه برخورد می‌کرد. مادرم می‌گفت وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همه‌ی گنجشک‌های نر. با این‌حال مادرم او را دوست داشت. من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غریبی نمی‌کردم.

اما این‌جا هزارها گنجشک مثل او هست، با این‌حال احساس غریبی می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم چگونه به این‌جا آمدم. این‌جا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پر و بالی آهنین داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آن‌چه روزی از پرندگان مهاجر می‌شنیدم و درباره‌ی آن توهم و تخیل می‌کردم به چشم خودم ببینم؟ چه چیزهایی را که باور نمی‌کردم اما راست بود و چه چیزها که یقین داشتم اما دروغ بود!

هیچ‌وقت آن روز وحشتناک را فراموش نمی‌کنم که آدم‌بچه‌ی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجره‌ی شکسته‌ی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدم‌بچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای خود پرید. جگرم کنده شد. مثل این‌که همه‌ی سیاهی‌های دنیا توی چشمم آمده باشد، بی‌مهابا می‌پریدم.

ناگهان روی سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش به‌خیر مادرم چه‌قدر از آدم‌ها بدش می‌آمد. می‌گفت: " آدم‌ها بوی گوشت برشته می‌دهند! " خرافاتی بود. فکر می‌کرد آدم شگون ندارد.

همیشه آدم‌ها را از بالا دیده بود. می‌گفت: " زیرشان از روی‌شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده‌ای که دیده بود اسب و شتر بود. بعد از آن خر و گاو بود و آدم‌ها. می‌گفت ما گنجشک‌ها خوشبخت‌تر از آن هیولاهای غول‌پیکر هستیم. چون‌که ما آدم‌ها را از بالا می‌بینیم اما آن بیچاره‌ها از پایین می‌بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگ‌های وحشت‌زده‌ام را از تار و پود پتو آزاد کرد.

صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می‌پیچید و مثل زلزله‌ای به درونم بر می‌گشت. پسرک اما با من مهربان بود.

نمی‌دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می‌تپید ناگهان، صدای یک ضربان بزرگ را از تمام منافذ پوستم می‌شنیدم که ناهنجار نبود و آرام‌آرام به من آرامش می‌داد. صدای عجیبی است. موسیقی گرفته و پرطنینی دارد. شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آن‌روز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت نشنیدم.

دوان‌دوان مرا پیش مادرش برد. جر و بحث می‌کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده‌ی تخم‌مرغ برایم آوردند. دیگر به چشم‌های پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله‌های قفس ظاهر می‌شد. از راه دور درخت گیلاس پرشکوفه را می‌دیدم و گربه‌ی گردن‌شکسته‌ای که درست مقابل آن می‌نشست. پسرک هردقیقه کس تازه‌ای را می‌آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می‌کردند و مرا می‌گرفتند.

بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش به‌خیر مادرم از آدم‌ها بدش می‌آمد. وقتی آدم‌های خانه‌ای به سفر می‌رفتند، مادرم به حیاطشان می‌پرید و همه را با خود می‌کشید و می‌برد. می‌گفت: " زندگی در خانه‌ی بی‌آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی‌شود". من هیچ‌وقت این حرف‌ها را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می‌شد که سفر کردن آدم‌ها را خوب زیر نظر بگیرم.

از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می‌افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر می‌پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه‌ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه‌ها را خوردم. در و دیوار گواهی می‌داد که این‌ها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی‌دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. چنگ‌های قفل شده‌ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از فاصله‌ی بسیار نزدیکی خیره‌خیره در صورتم نگاه کرد.

این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می‌دیدم. چقدر وحشتناک بود. آن چشم‌های دریده، حفره‌های بینی و دندان‌هایی که در آن دهان حیرت‌زده می‌درخشید. یادش به‌خیر مادرم چقدر از آدم‌ها بدش می‌آمد. می‌گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور می‌کرد مرده‌ام. مگر مردن کار آسانی است.

مردن آرامش می‌خواست که من نداشتم. تمام سلول‌هایم می‌تپید. آن پرنده‌ای هم که می‌گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدم‌ها گنجشک‌ها فقط به نمردن فکر می‌کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تابه‌حال دو چیز را خوب فهمیده‌ام: اسارت یعنی شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی‌کردم. داشتند به سفر می‌رفتند.

اما وضع من چه می‌شد. خانه‌ی خالی بعد از آن‌ها برمن در کنج آن قفس چگونه می‌گذشت. آدم‌ها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما صدای خوبی نداریم. نمی‌دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوش‌حالم با این‌که از آدم‌ها بدم نمی‌آید اما یک حس عجیبی به من می‌گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدم‌ها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در می‌آید. نمی‌دانم درست است یا نه.

در دل نیمه‌شب در حالی‌که فضای خانه به‌تازگی سکوت غمزده‌ی خود را باز یافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ساعتی همه را از خواب بیدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پیش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. گفت‌وگو که چه عرض کنم، او برای خودش چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و من هم برای خودم چیزهایی می‌گفتم که او نمی‌فهمید. مادرش با او دعوا می‌کرد. داشتند بار و بنه را از خانه خارج می‌کردند.

یک حس مرموزی در من بود که می‌خواستم با آن‌ها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. توی حیاط برد و در حالی‌که بلندبلند با مادرش حرف می‌زد توی جیب داخل کاپشنش قرار داد. تاریک بود. چشم‌هایم از بوی آدم می‌سوخت اما چیزی نگذشت که همان موسیقی آشنا و لطیفی که می‌گفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج این موسیقی بر روی شاخه‌ای نشسته بودم که با حرکت‌های تند و تیز آن پسر تکان می‌خورد. دلم به بد گواهی نمی‌داد. داشتم سفر می‌کردم. سفری که - یادش به‌خیر مادرم - خیالش را هم نمی‌کرد.

همیشه می‌گفت: " طوری برو که بتوانی برگردی" اما من به بال خود نمی‌رفتم. در جیب بغل پسری بودم که هر از گاهی با دست مرا از فاصله‌ی لباس کلفتش لمس می‌کرد. چه کار باید می‌کردم؟ آیا اگر فرصتی پیدا می‌شد باید می‌گریختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم را زیر شیر آب کرد.

قدری دانه‌ی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار دیگر هوا تاریک شد و من که آن مهربانی را به فال نیک گرفته بودم، تصمیم خودم را گرفتم.

می‌خواستم در آن گهواره‌ای که به زور یافته بودم، با آن موسیقی عجیبی که در گوشم می‌تپید خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پایان برسد. آنجا که رسیدم در یک فرصت خوب خواهم گریخت. تا دنیای تازه چگونه باشد؟ آیا آن‌جا گنجشکی خواهد بود؟ آیا آن‌قدر خواهد بود که بتوانم برگردم؟ باید صبر می‌کردم تا چه خواهد شد؟

به قدر یک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقریباً مرده بودم. گاه می‌شد که مرا از آن پسر دور می‌کردند. آن‌قدر گریه می‌کرد که دوباره پس می‌دادند. اشک‌هایش روی گردنم می‌ریخت. از گوشه‌ای هوای خنکی می‌آمد و من دوباره جان می‌گرفتم.

چاره‌ای نداشتم. در بین راه جز سالن‌های تودرتو و پر از هیاهو و صندلی‌های هواپیما و نور چراغ‌ها چیز دیگری نبود. من سفری می‌خواستم از باغچه‌ای به باغی. یادش به‌خیر مادرم از هواپیما می‌ترسید. می‌گفت: "خدا را شکر داخلش معلوم نیست اگر نه آدم‌ها را از زیر می‌دیدیم". چه خرافات مسخره‌ای داشت. می‌گفت: "وقتی روی سیم می‌نشینم و هواپیمایی از بالای سرم رد می‌شود زیر پایم می‌لرزد." من هیچ‌وقت این حس را نداشتم.

اما آن‌روز ترس وجودم را گرفته بود. باید انرژی خودم را برای لحظه‌ی فرار ذخیره می‌کردم. هرچه به من می‌دادند می‌خوردم. منتظر بودم تا این راهروها و سالن‌ها تمام شود، آن‌وقت من می‌دانستم و هوای تازه و درختان پر از میوه‌های زیادرسی که خودبه‌خود از شاخه‌ها می‌ریختند. راهش همان بود. آدم‌ها از پرنده‌ی مرده بیزارند.

من هم که تقریباً مرده بودم. اصلاً جان این‌که دور و برم را نگاه کنم نداشتم. باید پاهایم را چوب می‌کردم. مثل پای راست پدرم که بچه‌ها با دو شاخه زده بودند.

مهران راد


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید