چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

بی طالع باغ عالم


بی طالع باغ عالم

این داستان برداشتی واقعی از سرگذشت یک زن در سالهای گذشته است و نمونه ای از فرهنگ مرسوم در جامع روستائی است

بی طالع باغ عالم

این شب سومی بود که تیمور به خانه نمی آمد . شیرین بشدت نگران بود ، چند لحظه پیش ، دختر کوچکش را که بهانه گیری می کرد ، خوابانده بود و در کنج اتاقی که همه لوازمش در آن بود و همانجا آشپزی میکرد و می خوابیدند ، کز کرده و زانوها در بغل ، با چشمان اشکبار غرق در افکار خود بود . در ذهن خود زندگی اش را مرور میکرد و می خواست بداند چه اشتباهی کرده است و چرا زندگی اش اینگونه شده است .

حدود سه سال پیش بود که متوجه شد هنگامی که برای آوردن آب ، کوزه بدوش به سمت چشمه بالای روستا می رفت ، تیمور دورادور او را می پائید . تیمور پسر یکی از اهالی روستای کوهستانی زادگاهش بود که بدلیل مشکلات زندگی در آن منطقه کوهستانی ، بیشتر به شمال می رفتند و شنیده بود که تیمور کمی کار فنی میداند و در یک کارخانه برنج کوبی کار می کند ، ولی تابستانها به روستا بر می گشتند . تیمور پسر بزرگ و بزرگتر از دو پسر دیگر خانواده بود .

روزی که شیرین برای پدرش سفره چاشت را به صحرا می برد ، احساس کرد کسی پشت سرش می آید ، وقتی از روستا دور شد ،تیمور به او نزدیک شد و سلام کرد و گفت :

- خیلی وقت است که می خواستم مطلبی را بهت بگم ولی راستش خجالت می کشیدم ، ولی … ولی بهر حال باید بگویم می خواستم .... می خواستم اکر موافق باشی پدر و مادرم را برای خواستگاری بفرستم.

شیرین هول شد ، تا حالا چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود ، مدتی جوابی نداد و قدم هایش را تندتر کرد ، قلبش تندتر می زد احساس می کرد عرق کرده ولی بدنش سرد شده .

تیمور دوباره گفت : چه میگویی آیا مخالفت داری ؟

شیرین باز هم پاسخی نداد .

تیمور گفت : تو دختر بزرگی شده ای و حالا وقتش است که تصمیم بگیری .

شیرین با لکنت گفت : من ... من نمیدانم و نمیتوانم الان جواب بدهم ، حال برو اگر اهالی ببینند بد میشود و قدم هایش را تندتر کرد .

- تیمور گفت : باشد من میروم . تیمور پیش خودش فکر کرد که ظاهرا مخالفت نکرد .

شیرین که خیلی دستپاچه شده بود تقریبا بقیه راه را دوید تا به محلی که پدرش در حال چیدن علف برای گوسفندان بود ، رسید و به پدرش سلام کرد .

- سلام علیکم دخترم چرا سرخ شده ای ؟ خبری شده ؟

- نه ... نه چیزی نیست یک مقدار تند آمدم .

شیرین چاشت پدرش را آماده کرد و کنار پدرش نشست و غرق تفکرات خود شد. موقع برگشت پیش خود گفت: خدایا چه کنم ، نمیدانم باید چه اقدامی انجام دهم و اصلا فکرم جمع نمی شود .... آیا موضوع را با مادر بگویم ؟ یا به خوهر بزرگم گلنار ؟ یاشاید فعلا جوابی ندهم بهتر باشد . تیمور را خیلی نمی شناسم . آینده چه جوری میشود . دوباره فکرکرد ولی از این زندگی پر مشقت روستائی شاید نجات پیدا کنم ، شاید وضعیت تغییر کند و دشواری ها کمتر شود .

شیرین آنروز و آن شب خیلی فکر کرد و لی نمیتوانست نتیجه گیری کند و تصمیم بگیرد .گاهی که مادرش صدایش می کرد ، اصلا نمی شنید و مادرش عصبانی می شد و می گفت : چه مرگته چرا بهت زده شده ای ؟

بعد از دو روز بالاخره موضوع را باخواهر بزرگترش که که یکسال و نیم پیش عروسی کرده بود ، مطرح کرد .

خواهرش گفت : باید زودتر شوهر کنی ، می بینی که وضع بابا خوب نیست و به سختی شکم بچه ها را سیر میکند .

بعد از چند روز دوباره تیمور هنگام عبور از مزرعه ، شیرین را دید و حرفش را تکرا کرد . شیرین با شرم بسیار گفت : حرفی ندارم .

بالاخره بعد از خواستگار با حضور بزرگترهای فامیل و گذشت چند ماه , عروسی مختصری برگزار و شیرین مثلا به خانه بخت رفت .

آنها مدتی در خانواده پدری تیمور زندگی کردند و با نزدیک شدن فصل زمستان خانواده تیمور قصد هجرت به شمال را داشتند و شیرین هم به ناچار با آنها پای پیاده از مسیر کوهستانی به شمال رفت . در شمال هم چند ماه با خانواده تیمور زندگی بسیار سختی را گذرانند تا تیمور کاری در یک روستای دیگر پیدا کرد و با اجازه پدر و مادرش ، با همسرش به روستای کیارود رفتند و با اجاره یک اتاق لوازم مختصر خود را در آن جای دادند . در اینجا زندگی مقداری برای شیرین راحتر شد زیرا از سرکوفت های مادرشوهر بداخلاق در امان بود ، ولی بدلیل درآمد کم تیمور زندگی به سختی می گذشت با آنکه شیرین کارهای مناطق شمال را به درستی نمیدانست مجبور بود او هم در کارهایی مانند نشاء و وجین برنج و جای چینی کارکند تا کمک خرج زندگی باشد .

از تاریخ عروسیشان سه سال می گذشت و او به تدریج شخصیت تیمور را بهتر شناخت . او فهمیده بود که تیمور فردی دمدمی مزاج و با روحیه بدون ثباتی است همچنین دریافته بود که تیمور به او دروغ میگوید و در طول این سه سال بعضی اوقات غیبش می زد و او هم بخاطر مصلحت زندگی و نداشتن راه برگشت نمیتوانست دم برآورد و ناملایمات را تحمل می کرد . حتی با تولد دخترشان سودابه ، باز هم رفتار تیمور تغییر چندانی نکرد و به همان کارهای خودش ادامه میداد .

غرق همین افکار بود نمیدانست چه وقتی از شب است ولی کم کم پلکهایش سنگین می شد و بالاجبار خوابید ، تا سپیده صبح چند بار بیدار شد ، هر بار کابوسی می دید و بیدار می شد و دوباره به زحمت خوابش می برد .

صبح زود بیدار شد و خودش را با آب و جارو و رفت و روب اتاق و حیاط سرگرم کرد تا دخترش بیدار شد، مقداری کته از شب قبل مانده بود که به دخترش داد ، چیز دیگری در خانه نداشت و نیمدانست چه کاری باید بکند . بالاخره تصمیم گرفت نزد خواهرش در روستای دیگر محل زندگی آنها، برود و از او کمک بگیرد تا شاید بتواند تیمور را پیدا کند .

دخترش با چادر شب به پشت بست و به زن همسایه گفت که به نزد خواهرش گلنار میرود و پیاد به راه افتاد. زن صاحب خانه بدون آنکه چیزی بگوید با دلسوزی ، آهی کشید و او را بدرقه کرد . بعد از دو ساعت راه رفتن در راه باریک روستای کناررود و گذشتن از میان جویبارها و بوته های تمشک وحشی در دو طرف راه ، بالاخره به روستای کناررود و به خانه خواهرش رسید .

خواهرش بعد از احوالپرسی گفت :

- شیرین چرا این قدر تکیده و لاغر شده ای .

شیرین جواب داد :

- بخاطر سودابه است خیلی اذیت می کند هنوز از شیر نگرفته ام .

شیرین سودابه را درگوشه ای نشاند و شروع به کمک به خواهرش کرد تا نهار را آماده نماید گلنار گفت :

- امروز « ترش تره » داریم خوشت می آید . شیرین که خیلی وقت بود غذائی کاملی نخورده بود جواب داد :

- چی از این بهتر .

شیرین ادامه داد : من کته را بارمیذارم و با قابلمه ای که خواهرش در آن برنج را خیس کرده بود به سوی اجاق روشن درگوشه حیاط رفت و آن را روی اجاق گذاشت و همانجا ایستاد منتظر شد تا قابلمه برنج جوش بیاید و سر نرود . بعد از آنکه روی قابلمه دمکنی گذاشت و آتش زیر قابلمه کم کرد دوباره نزد خواهرش آمد و در فراهم کردن بساط سفره ناهار به او کمک کرد .

بعد از خوردن نهار ، دو خواهر در ایوان کنار هم نشستند و شروع به صحبت و دردل کردند ، گلنار پرسید:

- راستی تیمور چطور است چرا با تو نیامد ؟

شیرین سرش را پائین انداخت و اشک در چشمهایش حلقه زد و با بغض درگلو گفت :

- چه بگویم خواهر ، نمیدانم چه کار باید بکنم ، سه روز است که بدون خبر گورش را گم کرده و نتوانستم خبری ازش بگیرم .

- شیرین حالا ناراحت نباش ، بذار غروب شوهرم بیاد از او کمک می گیریم شاید بداند که این جوانمرده کجاست .

غروب بعد از آنکه مرغ ها و جوجه ها را به قفس فرستادند و در حال تهیه شام بودند که صفدر شوهر گلنار ، بیل بدوش و درحالیکه شلوار را تا زانو بالازده بود و پاهایش گلی بود خسته از کار روزانه ، از در حیاط وارد شد همگی به او سلام و خداقوت گفتند و او برای شستن پاها و دست و صورتش بسوی جوی کنار حیاط رفت و پس از شستن دست و صورت و پاها به داخل اتاق رفت و لباس تمیزتری پوشید و در ایوان نشست و گلنار برای او چای آورد .

بعد از خوردن شام و خوابیدن بچه ها ، گلنار سر حرف را باز کرد و به صفدر گفت : تیمور چندر روزه که به خانه نرفته ، تو از او خبری نداری ؟

- از تیمور نه خبر ندارم ، یعنی هیچ اطلاعی نداده ؟

شیرین به علامت جواب منفی ، سرش را با ناراحتی تکان داد .

- حالا ناراحت نباش ، من فردا در یکشنبه بازار سلیمان آباد ، سعی می کنم از او خبر بگیرم . شاید هم پیداش کردم .

کم کم خستگی بر صفدر غلبه کرد و به رختخواب رفت و خوابش برد . دو خواهر مقداری با هم پچ پچ کردند و آنها هم کنار بچه ها خوابیدند.

فردا صبح دوخواهر زود بیدار شدند و رفتند از باغچه کنار حیاط مقداری سبزی تازه چیدند و مقداری هم برنج آماده کردندکه صفدر به یکشنبه بازار ببرد و بفروشد و بعضی احتیاجات مورد نیازشان را از بازار بخرد .

صفدر بعد از خوردن صبحانه به طویله رفت و اسبش را آورد و بارها بر پشت حیوان گذاشت و به سوی یکشنبه بازار به راه افتاد .

حوالی ظهر ، صفدر از بازار برگشت و خرجین ها را از پشت اسب برداشت و اسب را در کنار حیاط بست و مقداری علف جلوی حیوان گذاشت ، بعد دست در خرجین کرد و یک بسته آب نبات در آورد و بچه ها را صدا کرد و به هرکدام دو عدد آب نبات داد و باعث خوشحالی آنها شد . بقیه خریدها را هم از خرجین خارج کرد و به گلنار داد .

بعد از شستن دست صورت به ایوان آمد و در کنار دیوار نشست و گلنار در حالی که برای او چای می آورد از او پرسید از تیمور خبری گرفتی ؟

- بله در بازار ، حیدر عمو را دیدم و گفت دو روز پیش تیمور را در چمرود دیده است ، مثل اینکه آنجا برای بیوه زنی برنج کاری می کند .

گلنار رو به شیرین کرد و گفت : باید خودمان برویم تا بفهیم چه خبر است بعد رو به صفدر کرد و گفت : ما دوتائی فردا به چمرود میرویم .

روز بعد گلنار و شیرین در حالی که دخترش را کول کرده بود ( به پشت بسته بود ) به سمت چمرود را افتادند . حوالی ظهر به چمرود رسیدند از مردی که ابتدای ده در باغش در حال شخم زدن بود سراغ تیمور را گرفتند و آن مرد به آنها گفت با این نشانی های شما ، این مرد برای فهیمه باجی کار می کند و نشانی منزلش به آنها داد.

گلنار و شیرین بعد از گذشتن از میان پرچین ها و خانه ها به نشانی داده شده رسیدند و در مدخل حیاط گنار داد زد :

- آی صاحب خانه ، فهیمه آباجی

یک زن میانسال و یک دختر جوان در آستانه ایوان خانه ظاهر شدند و زن پرسید : بله ، چه می خواهید با کی کار دارید ؟

گلنار گفت : آیا تیمور برای شما کار می کند ؟ الان کجاست ؟

ـ آقا تیمور الان سر شالیزار مشغول است شما کی هستین و با آقا تیمور چه کار دارید ؟

ـ ما فامیل او هستیم این خواهرم شیرین ، زن اوست .

با شنیدن این جمله از زبان گلنار ، ناگهان چهره زن و دختر دگرگون شد و اضطراب از چهره دختر مشاهده میشد ، دختر به سرعت داخل اتاق شد و زن گفت :

ـ یعنی .... خواهرت زن رسمی تیمور است و این بچه هم مال اوست ؟

ـ بله آنها سه ساله ازدواج کرده و این بچه هم مال اوست.

زن زیر لب گفت : ای وای چه خاکی به سرم شد . رو به آنها گفت : چند لحظه صبر کنید و داخل خانه شد . از داخل خانه صدای زنجموره دختر می آمد و مادر سعی میکرد او را آرام کند . بعد از چند دقیقه زن از اتاق درآمد و به دو خواهر که هاج و واج مانده بودند گفت : با من بیایین خانه کدخدا

خودش جلو افتاد و آن دو هم بدنبال وی براه افتادند تا به حیاط بزرگی رسیدند که یک عمارت دو طبقه در آن بود . جلوی عمارت رو به شرق کلا ایوان بود با پله چوبی .

زن از دور صدا زد :

ـ کدخدا ، کدخدا ، آی کدخدا زن

بعد از چند لحظه مرد میان سالی در لبه ایوان طبق دوم ظاهر شد و گفت :

ـ چیه فهیمه باجی ، خیر باشه

زن بدون آنکه منتظر کدخدا شود و بدون آنکه به دو خواهر چیزی بگوید به سرعت از پله ها بالا رفت و با عصبانیت و گریه آلود در حالیکه دستش را پشت دست دیگر میزد با کدخدا شروع به صحبت کرد .

دو خواهر خسته ، متحیر مانده بودند و شیرین احساس ناخوشایندی داشت و نمیدانستند که چه حرکتی باید بکنند. بالاخره گلنار نزدیک چاه وسط حیاط شد و با سطل مقداری آب بالا کشید و رو به شیرین کرد که ؛ دست صورت خودت و بچه را بشور و کمی آب به بچه بده که بخورد از تشنگی هلاک شد .

گلنار از دور دید که مرد میانسال سعی در آرام کردن زن دارد و به آرامی با او صحبت می کرد بالاخره دو تائی از پله ها پائین آمدند و مرد به آن زن گفت : فعلا تو به خانه ات برو تا من با این دو خواهر صحبت کنم .

ـ شما از کجا می آئید ؟

ـ از کنار رود

ـ خوب حالا بیائید بالا خستگی بگیرید تا ببینیم چه می شود

گلنار گفت :

ـ کدخدا مگه اتفاقی افتاده چی شده ؟

ـ حالا بیائید بالا خستگی درکنید ، از راه دوری آمدید

خودش جلو افتاد و دو خواهر هم بدنبال او از پله ها بالا رفتند ، در ایوان زن خوش سیمائی که ظاهرا زن کدخدا بود ایستاده و آنها را تعارف به نشستن کرد و از آنها پرسید حتما نهار نخورده اید ؟

گلنارگفت :

ـ راضی به زحمت شما نیستیم

ـ چه زحمتی چند لحظه صبر کنید الان برایتان غذا می آورم

گلنار پرسید :

ـ کدخدا چه اتفاقی افتاده چرا به ما نمی گوئید چه خبر است

کدخدا با آرامش گفت :

ـ حالا اول نهارتان بخورید بعدا برایتان می گویم . خودش به حیاط رفت و کسی را بنام ابراهیم صدا زد .

گلنار به حیاط سرک کشید و دید که پسر ده دوازده ساله ای نزد کدخدا آمد و کدخدا چیزی به او گفت و دستی به پشتش زد و گفت به دو برو .

همسر کدخدا مقداری سبزی پلو با نیمروی تخم مرغ ، ماست و سیر ترشی برای دو خواهر آورد و بر روی سفره جلوی آنها چید و گفت : ناقابل است ، دیر رسیدید و ما نهار خورده بودیم ، حالا بدون تعارف میل کنید ، اگر چیزی کم داشتید بگوئید برایتان بیاورم ، و خودش داخل اتاقی که حکم اشپزخانه را هم داشت ، مشغول جمع آوری لوازم گردید .

کدخدا در حیاط و طویله که گوشه حیاط بود خود را مشغول کرد . شیرین بعد از آنکه غذای مختصری خوردند ، سفره را جمع کرد و به زن کدخدا گفت : سفره و ظرف ها را کجا بگذارم ، زن کدخدا گفت :

ـ دستت درد نکند همانجا کنار ایوان بگذار

زن کدخدا برای آنکه دو زن مهمان احساس معزب بودن نکنند در کنار آنها نشست و شروع به حرف زدن و پرسیدن چند سئوال کرد .

کدخدا بعد آنکه متوجه شد نهار خوردن دو خواهر تمام شده بالا آمد و روبروی آنها نشست . و از دو خواهر پرسید کدام یکی زن تیمور هستید و شیرین جواب داد :

ـ کنیزتان ، من خاک برسر زن او هستم و یک بچه هم داردم

کدخدا گفت :

ـ زنده باشید و خدا عزت بدهد . حالا باید چند مطلب را برای شما توضیح بدهم . چند روز پیش فهیمه باجی یعنی همان خانمی که شما را به اینجا آورد ، آمد پیش من و گفت مردی را در بازار دیده است و حاضر شده کارهای برنج کاری آنها را انجام بدهد ، میدانید یکسال پیش ، شوهر فهیمه باجی عمرش را به شما داد و بیوه شده و حالا با یکدانه دخترش ، فریده زندگی میکند همچنین گفت که این مرد برای ازدواج با دختر او ابراز علاقه کرده است .

گلنار زیر لب گفت :

ـ خدا ذلیلش کند

کدخدا ادامه داد : من با این مرد صحبت کردم و وضعیت این مادر و دختر را به او گفتم و از او پرسیدم پسر کیست ؟ و جواب داد پسر امیر علی موتورچی هستم . خب ، من پدرش را می شناختم ، مرد زحمتکش و درستی است و قبلا هم در این روستا مدتی کار کرده بود . بهر حال تصمیم گرفتیم فعلا چند روزی کار کند تا فهیمه باجی هم بساط عقد را فراهم کند و قرار بود فردا مراسم عقد برگزار شود .

رنگ از روی شیرین پرید و در دلش احساس پیچش و آشوب می کرد .

گلنار به حالت اعتراض گفت :

ـ آخه کدخدا شما که مرد با خدائی هستی چه جوری راضی شدید یک مرد اجنبی در خانه یک بیوه زن بماند .

ـ حق با شماست ولی من به اطمینان درستکاری پدرش و هم اینکه به فهیمه باجی سفارش لازم را کردم و گفتم تا عقد نشده ، روزها که سرکار است و شب ها هم باید در اتاق جداگانه ای بخوابد .

بهر حال حال پسرم فرستادم دنبالش تا او را بیاورد اینجا تا ببینیم قضیه چیست ؟ و چرا به ما دروغ گفته است .

حدود نیم ساعت بعد از این گفتگو پسرک با صورت عرق کرده برگشت و به پدرش گفت :

ـ او را سر شالیزار پیدا کردم و پیغام شما به او گفتم ، ولی به من گفت تو برو من خودم می آیم .

کدخدا از پسرش پرسید: چیز دیگری نگفت ؟

ـ نه ، فقط پرسید چه کسی درخانه شماست ، من هم گفتم دو تا خانم و بایک بچه . کدخدا گفت :

ـ پسرجان کاش چیزی نمی گفتی

ـ چرا؟ مگر حرف بدی زدم؟

ـ نه پسر ، خیلی خب تو برو دنبال کارت .

کدخدا دوباره به حیاط رفت و مشغول کارهای رزومره شد و دو خواهر با حالت بلاتکلیف و حیران در ایوان نشسته بودند و گاهی به سئولات زن کدخدا با جملات کوتاه جواب میدادند و انتظار کشنده ای را تحمل میکردند.

حدود دوساعت پر انتظار برای دو خواهر گذشت ، بالاخره گلنار به حیاط رفت و کدخدا گفت : این ذلیل مرده را که می شناسم فرار کرده و دیگر نخواهد آمد . کدخدا گفت :

ـ بهتر است صبر داشته باشید و تحمل کنید غیر از این راهی نداریم .

آفتاب در آستانه غروب بود و کم کم همه از محل های کارشان به منزل برمی گشتند و کدخدا از چند نفر از اهالی ده سراغ تیمور را گرفت ولی همه اظهار بی اطلاعی کردند .

بالاخره کدخدا نزد خواهر ها آمد و اقرار کرد شما درست حدس زدید احتمالا تیمور متوجه شده که چه خبره و فرار کرده است . حالا که دم غروب است شما امشب را اینجا بمانید تا فردا ببینیم چه کار می شود کرد ، نگران نباشید خواهر ها ما اتاق زیاد داریم . ولی باز من به مسجد میروم و از اهالی پرس و جو می کنم ، شاید ....

دو خواهر مستاصل و شرم زده در گوشه ای از ایوان گز کرده بودند . زن کدخدا برای آنکه آنها را از این حال دربیاورد ، به هر کدام کاری واگذار کرد و خودش هم در فکر تهیه بساط شام افتاد .

تا آخر شب هم خبری از تیمور بدست نیامد . زن کدخدا دراتاق کوچکی برای دو خواهر و بچه جائی آماده کرد تا بخوابند . دو خواهر داخل اتاق شدند و شیرین ابتدا بچه را خواباند و هر دو سعی کردند بخوابند ، شیرین بدون آنکه چیزی بگوید اشک می ریخت و در این فکر بود که خدایا این چه سرگذشتی است ؟ چه بسرم می آید ، در اینجا که پشت و پناهی ندارم ، چه کنم .

فردا صبح ، همگی از خواب بیدار شدند و زن کدخدا به کمک دو خواهر مشغول فراهم کردن صبحانه بود که یکباره صدای جیغ و فریاد زنی در فضای روستا پیچید .

همگی گوش بزنگ شدند و سعی میکردند جهت صداها را تشخیص دهند . کدخدا به حیاط رفت و با دقت بیشتری گوش داد . ناگهان گفت به نظرم از خانه فهیمه باجیه !!! خودش سریع راه افتاد . دو خواهر و زن کدخدا هم بدنبال او را افتادند و دوان دوان خود را به خانه فهیمه باجی رساندند .

فهیمه باجی به سرش می زد و موهایش را می کشید و فریاد می زد : بیچاره شدم ، نازنین دخترم ، دخترکم ، بدبخت مادرت .. الهی ذلیل شی نامرد ، الهی زیر گل بری .. خدایا دخترم ....

کدخدا به همسرش و دو سه تا از خانم های مسن اشاره کرد تا داخل اتاق شوند تا ببینند چه شده ، خودش هم به سوی فهیمه باجی رفت

- چی شده ، بابا حرف بزن ببینیم چی شده ؟

- بیچاره شدم بدبخت شدم ، دختر نازنینم ، دخترکم ، چه خاکی بسرم کنم ......

بعد از چند دقیقه زن کدخدا در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان می داد و پشت دستش را می زد نزد کدخدا آمد و آهسته گفت :

- کدخدا تمام کرده ، دهانش بوی تریاک میدهد ، حتما تریاک خورده ....

گلنار و شیرین هم این مطلب را شنیدند و از شنیدن آن مات و گیج و منگ شدند ، نمیدانستند چه باید بکنند . شیرین در دل می گفت خدایا این چه عذابی است که برسرم آمد ، این دختر بی گناه چه تقصیری داشت ؟ خدایا ... خدایا

همگی بر حال نزار و بهت زده فهیمه باجی گریه می کردند و بر مسبب آن لعنت می فرستادند . بالاخره کدخدا به چند نفر از اهالی دستوراتی داد و به زنها گفت فهیمه باجی را دلداری دهند و سعی کنند به داخل ببرند و روی جنازه بپو شانند تا بتوانند بقیه کارها را انجام دهند .

دو خواهر به خانه کدخدا برگشتند و شیرین بچه را به پشت بست و عزم برگشت کردند و از کدخدا تشکر و عذرخواهی کردند و گلنار گفت :

- به خدای احد واحد ما اصلا راضی به این مصیبت نبودیم و اگر می دانستیم که می خواهد این اتفاق بیافتد پایمان می شکست و به اینجا نمی آمدیم .

- تقصیر شما نیست خواهرم ، قضا و قدر است ، خدا به خیر بگذراند ، خدا پشت و پناهتان باشد .

دو خواهر با اندوه و ناراحتی از کوچه های ماتم زده چمرود در سکوت بیرون آمدند و مدتی فقط صدای پاهای خودشان را می شنیدند و گاهی پرنده ای و قورباغه ای صدائی می کرد که آن دو نفر اصلا آنها را نمی شنیدند .

بعد از مدتی پیاده روی گلنار رو به شیرین کرد و گفت :

- به نظر من باید همین امروز برویم پاسگاه و از دست تیمور شکایت کنیم و درخواست طلاقت را بدهی و هر چه زودتر از شر این نامرد بی انصاف خلاص شوی .

شیرین در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و گریه می کرد جواب داد :

- خواهر چه جوری ، من چه خاکی بسرم بریزم ، آخه می دونی خواهر ، زنده جدائی بدتر از مرده جدائی است . من.... من توی این ولایت غربت با یک بچه چه کار کنم ؟ و بی اختیار این دو بیتی بابا طاهر را که از مادرش یاد گرفته بود زمزمه کرد :

بهر شام و سحر گریم بکوئی

که جاری سازم از هر دیده جوئی

مو آن بی طالعم در باغ عالم

که گل کارم ، بجایش خار رویی

بقیه راه در سکوت طی شد و گلنار احساس کرد که شیرین با توجه همه مشکلات و سختی هایی کشیده راضی به طلاق نیست و نمیدانست خواهر کوچکترش بعد از این چه سرگذشتی خواهد داشت .

یادداشت :

این داستان برداشتی از یک سرگذشت واقعی است ولی اسامی افراد و روستا ها انتخاب نویسنده است و واقعی نمیباشد .

حجت الله مهریاری