پنجشنبه, ۷ تیر, ۱۴۰۳ / 27 June, 2024
مجله ویستا

بزرگواری


بزرگواری

یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلوتر از ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید پول زیادی نداشتند.شش بچه که همگی …

یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلوتر از ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید پول زیادی نداشتند.شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس‌های کهنه ولی در عین حال تمیز بر تن داشتند. بچه‌ها همگی با ادب بودند. دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه‌ها و شعبده بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد.

وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: «چند عدد بلیت می‌خواهید؟» پدر جواب داد: «لطفاً شش بلیت برای بچه‌ها و دو بلیت برای بزرگسالان.» متصدی باجه، قیمت بلیت‌ها را گفت:- ۲۰ دلار!

پدر به باجه نزدیک‌تر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟ متصدی باجه دوباره قیمت بلیط‌ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می‌کرد که به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد؟ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: «متشکرم آقا». پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای این که پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.