سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
مجله ویستا

آنجا که تو می‌نوشتی


آنجا که تو می‌نوشتی

در اواخر سال ۱۳۷۴، چند روز مانده به سفرم به آمریکا، زنگ در خانه‌ام به صدا درآمد، از پنجره طبقه پنجم به محوطه باز شهرک «آپادانا» نگاه کردم، «بیژن نجدی» را دیدم با غزاله علیزاده، …

در اواخر سال ۱۳۷۴، چند روز مانده به سفرم به آمریکا، زنگ در خانه‌ام به صدا درآمد، از پنجره طبقه پنجم به محوطه باز شهرک «آپادانا» نگاه کردم، «بیژن نجدی» را دیدم با غزاله علیزاده، که آمده بودند تا با هم به یک میهمانی برویم. من در آن روز و در آن لحظه تصور نمی‌کردم که این آخرین دیدارم با غزاله باشد. چون به دلایلی با اشاره به ایشان فهماندم که از آمدن به میهمانی معذورم. سفر همیشه برای من با اندوهی‌گران همراه بود به ویژه سفر اول طولانی مدتم به آمریکا که به نوعی انگار گسستن از زندگانی واقعی بود و در یکی از همان روزها دوست شاعرم، «عباس صفاری» در آمریکا به منزلم آمد و خبر باورنکردنی مرگ غزاله را به من گفت و در همان لحظه آن تصویر محوطه شهرک و اندوه دیگر ندیدنش جلوی چشمم ظاهر شد که پس از چند ساعت سه شعر برای غزاله نوشتم که به نظر می‌رسد بیشتر حدیث درد خود من بود تا مرثیه‌ای برای غزاله چرا که احساس می‌کردم و احساس می‌کنم که همه‌مان انگار، گرگ و یوسف توامان خویشیم همچنان که غزاله با خود کرد:

بخشی از مرثیه‌ای

برای «غزاله علیزاده»

رودخانه‌ای که شعله‌کشان در سطور کتابت می‌گذشت

تو را با خود برد

و قلم‌هایت پارو شدند

و سرانگشت‌هایت پارو شدند

و تو شادمانه از سر خیزاب‌ها گذشتی

و به اقیانوسی تهی

در نشستی

تو یوسف خویش و برادران خودی بودی

که از سر بازارها گرگ‌ات را خریدی

و بوی پیرهنت را

هیچ‌کس از دهان تو نمی‌خواهد بشنود

تو چگونه غزالی بودی

که گرگی‌ جان‌ات کرده‌ای.

آنجا که تو می‌نوشتی

کلمات سنگ ریزه‌هایی ستمگر بودند

که دهان تو را می‌شکستند

بر بستر بی‌شکوهت آرام‌گیر

باران بی‌صدای بهاری

بر موج خوشه‌های اثیری می‌بارد

و خاطرات تو را پاک می‌کند

... .

به سر انگشتانم بنشین

پروانه‌ای باش

تا نسیم پرت خنکایی بخشد

شعر شعله‌ورم را

...

بر بستر تلخ‌ات آرام‌گیر

و از پس شاخه‌های تهی میوه‌های خیالی را به جانب‌مان پرت کن

محمد شمس‌لنگرودی