شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چیستی پساساختارگرایی


چیستی پساساختارگرایی

پساساختارگرایی اولین حلقه از زنجیره عریض ساختارگرایی است یا به بیان دریدا, ساختارگرایی لحظه ای اساسی در ورود به پسا ساختارگرایی است

پساساختارگرایی اولین حلقه از زنجیره عریض ساختارگرایی است. یا به بیان دریدا، ساختارگرایی لحظه‌ای اساسی در ورود به پسا ساختارگرایی است. معمولاً دغدغه‌های این دو جریان فکری تا حدودی مشابه است. هر دو به ساختارها متمرکز می‌شوند ولی ساختارگرایان تنها به توصیف آنها بسنده می‌کنند ولی پساساختارگرایی به نقد و گاه تحمل‌ناپذیری ساختارها تأکید دارد. مثلاً لئو استروس مکانیسم ذهن انسان را برساخته‌ای فرهنگی و مبتنی بر تقابل‌های دوتایی می‌دانست، پسا ساختارگرایان این را تأیید می‌کنند ولی جایی برای مقاومت سوژه در این بین قائل‌اند.

چهار نقد عمده پساساختارگرایان به جریان فکری ساختارگرایی عبارتند از :

۱) ساختارگرایی ثبات و انجماد را بر تغییر مقدم می‌گیرد، در حالی که در نظر پساساختارگرایان اصالت با دگرگونی مداوم است. یا به نوعی می‌توان گفت حرف اساسی‌شان در این شعار خلاصه می‌شود که «تنها قانون تغییر ناپذیر خود ِ تغییر است»

۲) ساختارگرایان ساختارها را بر کارگزاران اجتماعی ترجیح می‌دهند وکار خود را به کشف ساختارها محدود می‌کنند

۳) ساختارگرایی همه چیز را تعمیم می‌دهد و در جست‌وجوی قواعد عام است ولی پسا ساختارگرایی شیفته گسست‌ها و ناپیوستگی‌ها است

۴) ساختارگرایان شدیداً علم گرا بودند و معتقد به یافتن یک روش شناسی تمامت نگر، ولی پساساختارگرایان از موضعی ضدعلمی وارد میدان اندیشه می‌شوند.

پسا ساختارگرایی به مثابه یک روش مؤلفه‌های ویژه‌ای دارد. آنها می‌پندارند زبان امری اختیاری و قرار دادی است و تنها از طریق تفاوت‌ها و اختلاف‌ها معنا می‌یابد. در واقع این زبان است که هستی را می‌سازد. پساساختاگرایی فرض را بر این می‌گذارد که معنا درون زبان تولید می‌شود. پس زبان پدیده‌ای اجتماعی است و جایگاهی برای مقاومت و مبارزه است. سوژه از نظر اینان سراسر اجتماعی است و بر ساخته گفتمان‌های مختلف. به زعم اینان، زبان رسانه‌ای شفاف نیست و ما در جهانی زبانی زندگی می‌کنیم.

در واقع آنچه به عنوان پساساختارگرایی معروف شده است نگرشی به جهان است که هم وابسته به نتایج ساختارگرایی است و هم سعی می‌کند از آن فراتر رود. مثلاً در یک مورد ژاک دریدا به مثابه پساساختارگرا در ادامه سنت سوسوری و اشتروسی حرکت می‌کند ولی در عین حال بزرگترین نقاد این دو اندیشمند ِ ساختارگرا هم است. دریدا به فرض لئواستروس مبنی بر سازوکار ذهن بر اساس تقابل‌های دوتایی این نقد را می‌کند که با فرض ساخته شدن ِ ذهن به واسطه جامعه و فرهنگ، ذهن آدمی همیشه با ارزش‌گذاری به پدیدارها می‌نگرد و خودِ دریدا با ذکر نتایج این ارزش گذاری به نقد این دوتایی‌ها می‌پردازد و همچنین زبانشناسی سوسوری را هم بخاطر ارجاع همیشگی دال‌ها به یک مدلول استعلایی به باد انتقاد می‌گیرد و سعی در گذار از آن دارد. در پساساختارگرایی مدلول تنزل می‌یابد و دال در منزلتی برتر می‌نشیند و همواره در برابر تثبیت روابط فرادستی و فرودستی دال و مدلول مقاومت می‌شود. از منظر پساساختاگرایی رابطه دال و مدلول یادآور ِ خانواده بورژوایی است، دال به مثابه خدمتکار و فرودست و مدلول در جایگاه ارباب. این رابطه‌ای است که توسط پساساختارگرایان به چالش کشیده می‌شود. از این‌رو ما با بازی بی‌پایان دال‌ها مواجه‌ایم و قلمرو مستقلی برای مدلول وجود ندارد.

بسیاری از درون مایه‌هایی که در این جریان فکری دوباره نمایان شدند، همچون نسبی‌نگری و رابطه میان دانش و قدرت را می‌توان در آثار نیچه یافت، نیچه از این رو نقطه عزیمت ویژه برای این پروژه فکری بود. کار فکری پساساختارگرایان مصداق کنشی دیونوسوسی بود،کنشی بر مبنای گسست، پراکندگی، خلاقیت و پویایی.

پساساختارگرایان به نوعی منتقد برداشت‌های پیشین از سوژه تاریخ و معنا هستند. سوژه در اینجا یا به کل حذف می‌شود مثل آثار فوکو یا وقتی حضور دارد دیگر خبری از یکپارچگی و خودبسندگی سوژه دکارتی در میان نیست و چیزی می‌شود شبیه ماشین میل در آثار دلوز و گتاری. در واقع این سوژه، سوژه‌ای همگن یک «خود» یا «من» نیست و برعکس «سوژه‌ای سخن‌گو» یا «سوژه‌ای تقسیم شده» است، حتی یک سوژه قطبی شده، که نه یک مکان بیان بلکه مکان‌های متکثر، متحرک و جایگزین شونده را اشغال می‌کند. چیزی که پساساختارگرانی چون دلوز و گتاری از آن به عنوان انسان شیزوفرنیک نام می‌برند. فرد مبتلا به شیزوفرنی اغلب از بکار بردن واژه «من» اجتناب می‌کند و ترجیح می‌دهد با ضمیر سوم شخص به خود ارجاع دهد. معنا برای چنین سوژه‌ای ثابت نیست بلکه شکل متکثر و رو به سوی فزایندگی دارد. معنا این گونه قلمرو زدایی شده است. خروجی یک چنین برداشتی از معنا و سوژه، تاریخی یکپارچه و همگون نیست، بلکه تاریخی با شمایلی تکیده و خُرد شده است. نه خط سیری دارد و نه ماهیتی، اسطوره‌ای ابتدایی، سندرمی حاد است که هر چه زودتر باید درمان شود.

پساساختارگرایان از مسائل مرکزی فلسفه فاصله می‌گیرند تا به حاشیه‌نشینانی مثل ادبیات، اثر و متن بپردازند و همچنین از هر چیزی که به حذف و طرد نظریه‌های تمامت طلب و کلیت‌گرا منجر شود استقبال می‌کنند.

پساساختاگرایی، پروژه روشنگری را به چالش می‌کشد. در واقع یکی از دلایل اصلی در رشد و اشاعه پساساختارگرایی، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ایدئولوژی مارکسیستی به عنوان یکی از فراروایت‌های برجای مانده از عصر روشنگری بود.

پساساختارگرایی از درون ِ جریان فکری ساختارگرا بیرون آمد. ساختارگرایی به عبارتی موجز معتقد بود که درک ما از واقعیت بیش از هر چیز دیگری به روابط زبانی وابسته است. یعنی درک ما از خود و پدیدارهای پیرامون صرفاً بواسطه ساخت ِ زبان میسر می‌شود. مسئله اساسی اینجا این است که این روابط زبانی نه ذاتی و نه ضروری‌اند، بلکه سراسر قراردادی و دلبخواهانه هستند. حسن اعظم ساختارگرایی به زعم پساساختارگرایان در همین کنار گذاشتن فهم ذات گرایانه از روابط بود. پساساختارگرایی، ساختارگرایی را رد نمی‌کند، بلکه آن را رادیکال تر می‌کند. یعنی به فهم ذات‌گرای پیشا ساختارگرایانه باز نمی‌گردد ولی در توصیف ِ صرف ِ پدیدارها هم باقی نمی‌ماند، بلکه با در نظر گرفتن وجهی از فاعلیت برای سوژه توانایی نقد را به آن تزریق می‌کند. ‌

منابع در دفتر روزنامه موجود است