چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

خلبان


خلبان

● نویسنده : هورنل هارت
● ترجمه: کتایون حدادی
داستان حاضر از کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه زندگی، اد. توماس از ال. ماسون. نیویورک دبلدی، صفحات ۲۵-۲۳ انتخاب شده است.
«دولت فرانسه …

نویسنده :

هورنل هارت

ترجمه:

کتایون حدادی

داستان حاضر از کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه زندگی، اد. توماس از ال. ماسون. نیویورک دبلدی، صفحات ۲۵-۲۳ انتخاب شده است.

«دولت فرانسه از پذیرش خدمت شما امتناع می‌کند.» کلمات با وزوز موتور به خودی خود، بارها و بارها، در گوشش‌ تکرار می‌شد، در حالی که هواپیمای یک‌باله در آسمان مخملی شب اوج می‌گرفت. آیا این اشتباه بزرگ دیپلماتیک وکاملاً نابخشودنی، مربوط به دو سال پیش بود؟ آیا تبعید کافی نبود؟ آیا جمهوری، حتی حق جنگیدن بر فراز ابرها را از او سلب می‌کند؟ «دولت فرانسه از پذیرش خدمت شما امتناع می‌کند.» افسر تازه‌کار این را به او گفت و ارتشبد جوفره در پاسخ به درخواست مستقیم او برای ثبت نام، عبارت سخت‌گیرانه را تکرار کرد و حالا وزوز پروانه هواپیما، همهمه موتور و هجوم هوا که یکسره احساسات را تحریک می‌کرد و کلمات را دائم در گوشش نجوا می‌کرد، در حالی که بال‌های بزرگ، او را در تاریکی بالا می‌برد.

در پائین، پایه‌های نورافکن پایگاه نظامی، شبح‌وار، کورمال به طرفش به بالا دست دراز می‌کرد. نورافکن مرکزی پایگاه نظامی، روی رزم‌ناو فرانسوی بازی می‌کرد که بی‌پروا به نزدیکی پایگاه می‌خزید و گلوله‌های توپ را به سرعت به سمت برج‌های روی تپه شلیک می‌کرد. بارقه‌های آتش از کناره‌های کشتی به چشم می‌خورد اما نقاط کوچک نور در دور دست‌ها پائین می‌آمد. دم به دم گلوله‌های مشتعل در بالا و اطراف خطوط و استحکامات تاریک ظاهر می‌شد و دود حاصل از انفجار گلوله‌های توپ سرازیر شده به صورت کم‌رنگ در سرتاسر سفیدی، در کاوش خطوط نور ظاهر می‌شدند. پائین آن‌جا فرانسوی‌ها، بی‌واهمه، در تاریکی بر ترک‌ها چنگ می‌انداختند. از مسافت ساحل دور، چراغ‌های آسیایی‌ها در شب چشمک می‌زد.

هنری گفته بود که پشت آن نورافکن مرکزی، ورودیه انبار باروت است. آن گذرگاه نقطه حیاتی پایگاه نظامی بود. انفجاری در آن جا می‌توانست مهمات‌شان را آتش بزند و تمامی مرکز مهمات‌شان را داغان کند.

نورافکنی که در آسمان چرخ می‌زد به سمت‌شان آمد و گلوله‌ها هم درست پشت سر هواپیمای تک‌بال شلیک شدند. اینک برق سلاح‌های روی تپه دقیقاً زیر پایش بود، و در زمینه صدای وزوز موتور هواپیما، غریوشان موج خروشانی ایجاد می‌کرد. به صورت منحنی بزرگی به سمت موقعیت پشت پایگاه نظامی منحرف شد. نورافکن، دوباره در آسمان چرخ می‌خورد. برای کسری از ثانیه، هواپیما در روشنایی کامل از نیم‌رخ نمایان شد. پرتو نورافکن نوسان کرد و برای این‌که دوباره پیدایش کند، به صورت زیکزاک بازگشت. در این هنگام، آن را گرفت و دنبال کرد. گلوله توپی در پائین هواپیما منفجر شد. اگر یک تکه از شرپنل به نیتروگلیسیرینی اصابت می‌کرد که او به فرانسه حمل می‌کرد، کم‌ترین بهره را از این آخرین پرواز می‌برد.

چندان از پایگاه نظامی پشت سرش فاصله نگرفته بود. او را جارو کرده بودند و نوک دماغه هواپیمای تک‌باله مستقیماً به سمت پایگاه نورافکن مرکزی می‌رفت. در حالی که روی رزم‌ناو پرواز می‌کرد، پرتو نورافکن متوقف شد و به سمت او بلند شد. ناگهان نور زننده‌‌اش مستقیماً در چشم‌هایش افتاد. کنترل هواپیما را در دست گرفت و با حالتی عصبی هواپیما را به سمت هدف نورانی هدایت کرد.

«دولت فرانسه از پذیرش خدمت شما امتناع می‌کند.» با چهره‌ای هراس‌انگیز لبخند زد. حالا دیگر آنها نمی‌توانند امتناع کنند. هوا از اطرافش هجوم می‌آورد و به سرعت عبور می‌کرد به طوری که مثل جریان پرفشار رود، سخت و دشوار می‌نمود. آن پائین، در پایگاه نورافکن، مرگ ایستاده بود و لبخند می‌زد. در پشت سرش صدای انفجار گلوله توپ در بادِ توفانِ گوش‌هایش گم شد. پرتو نورافکن به نرمی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و طرح برج و باروها واضح‌تر می‌شد. «دولت فرانسه» کلمات در سفیدی آماس انفجاری پایان یافت.

عبدل توپچی گفت: «او مستقیماً انبار مهمات را هدف گرفت. اگر گلوله توپ فرانسوی به او اصابت نمی‌کرد ما همگی الآن پیش خدا بودیم!»