جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
چرا دریا توفانی شده بود
شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود كاكا سیاه براق گندهای بود كه گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با كهزاد كه پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومی كه واكسش زده باشند با چهرهٔ فرسودهٔ رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران كه شلاق كش روی چادر كلفت آب پس ندهٔ كامیون میخورد مانند دهل توی گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتای دیگر هم كه با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.
اما هنوز آهسته لبهای عباس به هم میخورد. گویی داشت با خودش حرف میزد. اما صدایش گم بود. صدا كه از گلویش درمیآمد تو غار دهانش میغلتید و جذب دیوارههایش میشد. بعد سرش را مانند آدمهای زنده از توی گریبانش بلند كرد. وافور را از پای منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توی گلویش بیرون آمد و گفت:
«این یدونه بسم میریم تا ببینیم این روزگار لاكردار از جونمون چی میخواد. جونمون نمیسونه راحت شیم.»
یك خال آبی گوشهٔ مردمك بی نور چشمش خوابیده بود؛ روی چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بینیش را گویی با شل ساخته بودند و هر دم میخواست بیفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپیسهای بود. به آتش منقل خیره بود. مانند اینكه به صدای دور اتومبیلی كه با ریزش باران قاتی شده بود گوش میداد. حواسش آنجا تو كامیون نبود.
چهار تا كامیون خاموش توی باتلاق خوابیده بودند. لجن تا زیر شاسیهایشان بالا آمده بود. مثل این كه سالها همانجا سوت و كور زیر شرشر باران خشكشان زده بود. تاریكی پرپشتی آنها را قاتی سیاهی شب و پف نمهای ریز باران كرده بود. دانههای باران مانند ساچمههای چهارپاره توی باتلاق فرو میرفت و گم میشد. روی باتلاق تاریكی و لجن گرفته بود. مانند دیگی بود كه چرم كهنه و آشخال توش میجوشید.
هر چهار تا كامیون بارشان پنبه بود. شوفرها نیمی از عدل های یك كامیون را ریخته بودند پایین توی لجنها و برای خودشان تو كامیون عقبی جا درست كرده بودند. اما كف كامیون را با چند عدل پوشیده بودند تا زیر پایشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه میكرد. تخم چشمهایش درد میكرد. سر كوچك مكیده شدهاش روی گردنش سنگینی میكرد، انگار زوركی نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو این آب و هوای نموك اگه آدم اینم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو میخیسونه. ببین سیگار چجوری از هم وا میره. یذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب میسوزه. نمیدونم این چه حسابیه كه از كازرون كه سرازیر میشی مزش عوض میشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمیدونی چه نعشهای داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتی؟ ای خدا خراب كنه این بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمین گیر شدم. اگه این تریاك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. یه دختریه بندرعباسی دوازده سیزده سالهٔ ملوسی تو «شقو» صیغه كرده بودم. این دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم میگشت. اونم پیوك گرفت. منم پیوك درآوردم. اول من درآوردم، دیگه خوب شده بودم كه او افتاد. دیگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. یه بویی میداد كه آدم نمیتونس پهلوش بمونه. بابا ننش میگفتن فایده نداره خوب نمیشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هیچی واسیه پادرد از این بهتر نیس. لامسب دوای همه دردیه مگه دوای خودش.»
سیاه و شوفرهای دیگر خاموش نشسته بودند. سیاه به فانوس بادی كه لولهاش از دود قهوهای شده بود نگاه میكرد. دود تیزكی از گوشهٔ فتیلهاش بالا میزد و تو لوله پخش میشد. اكبر ته ریش خارخاری داشت. سر و رویش لجن گرفته بود. هیكلش گنده و خرسكی بود. از سیاه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. همیشه گوشهٔ دهن و لبهایش تر بود. لبهایش از هم جدا بود و خفت روی دندانهایش خوابیده بود، مثل لیفهٔ تنبان. گوشههای چشمش چروك خورده بود. لپهای چرمیش از تو صورتش بیرون زده بود. همیشه در حال دهن كجی بود.
حرفهای عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پیش عباس بود. دلش میخواست باز هم او برایش حرف بزند. صدای ریزش باران منگش كرده بود. آهسته یك ور شد و دستش كرد توی جیب كتش و یك قوطی حلبی كوچك بیرون آورد. كمی بلاتكلیف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلی و بی شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اینكه بخواهد جایی را نیشگان بگیرد، یك نیشگان تنباكو خوراكی از توی آن بیرون آورد و گذاشت زیر لب پایینش. قوطی را گذاشت جلوش رو زمین. بعد با كیف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردی با فشار از گوشهٔ لبش پراند رو عدلهای پنبه. بعد دست كرد تو جیبش و یك مشت شاه بلوط درآورد و ریخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صدای بهم خوردن آتش چرتش درید. چشمانش را باز كرد. از دیدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صدای خفهٔ بی حالتی گفت:
«اینا دیگه چیه میخوری؟ یبسی خودمون كم نیس كه بلوطم بخوریم. قربون دسات آتیشا رو ویلیون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوی توی دهنش را یواش یواش مك میزد و آبش را قورت میداد. بوی ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دویده بود. مزهٔ دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه میكرد.
عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
«آدم از كار این آدم سر در نمیاره. نمیدونم چش بود كه دایم میخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشین مردمو تو بیابون زیر برف و بارون بزاری پای پیاده بزنی بمشیله بری بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودی فردا هم صب میكردی آفتاب میشد زنجیر میبسیم رد میشدیم. این بیچیز نبود. یه چیزیش بود. حواس درسی نداشت. مثه دل و دیوونه ها شده بود. دیدی چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چی بود تو همین چمدونش بود. تو چی گمون می کنی؟»
اكبر با دلچركی و اخم، لبهای بهم كشیده، گفت:
«هیچكه مثل من این كهزاد رو نمیشناسه. من دیگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردی آدم از این ناتوتر و ناروزنتر پیدا نمیكنی. تو او رو خوب نمیشناسیش. این همون آدمی بود كه سه سال یاغی دولت بود. تفنگ امنیه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چی كردن نتونسن بگیرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادی دلهدزی. رییس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ریخت بست به تخمش. میخواس بكشتش. اما نمیدونم كهزاد چجوری زیر سبیلش چرب كرد و ول شد. اینجوری نبینش. حالا به حساب پشماش ریخته. این آدم دزیها كرده، آدمها كشته. برای شوفرا دیگه آبرو نگذوشته. گمون میكنی تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمیترسم. تریاك بود. قاچاق تریاك میكنه. حالا فهمیدی؟»
سیاه خیره و اخمو به فتیلهٔ چراغ بادی نگاه میكرد. به دود فتیله كه گاهی صاف وراست و گاهی لرزان و پخش هوا میرفت نگاه میكرد. از حرفهای آن دوتا خوشش نمیآمد. دلش میخواست صبح بشود باز همهشان بروند زیر ماشین گلروبی كنند و تمامش از ماشین حرف بزنند. از كهزاد بد نگویند. از اكبر بیشتر دلخور بود.
عباس لبهایش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك میزد. اما دود بیرون نمیداد. هولكی و پراشتها مك میزد. تمام نیرویش را برای مكیدن بكار میبرد. گویی بیرون زندگی ایستاده بود و زندگیش را چكه چكه از توی نی میمكید. از حرفهای اكبر تعجب نكرد. سخنان او میرفت تو گوشش و در آنجا پخش میشد و همانجا گم میشد. فكرش پیش كار خودش بود. در زندگیش تنها یك چیز برایش جدی بود ومعنی داشت: تریاك بكشد و گیج بشود. همین. گونههایش مثل بادكنك پر و خالی میشد. با حوصله تمام مانند اینكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روی حقه مالید و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از میان لبهایش بیرون داد. دود را با گرفتهگیری و گداگیری مثل اینكه به زور بخواهد چیز پربهایی را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهی به شوفری كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گویی او را تازه دیده بود. بعد به او گفت:
« نگو كه با خودش تریاك داشت و بروز نمیداد!»
اكبر باز هم روی عدلهای پنبه تف كرد و گفت:
«حالا یه وخت نمیخواد تو روش بیاری. مردكیه خیلی زبون نفهمیه. من نمیخوام دهن بدهنش بدم. دیدی از شیراز تا اینجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. این همیشه با خودش از شیراز و آباده تریاك میاره بوشهر. تو بوشهر عربای كویتی وبحرینی ازش میخرن. یا بهش لیره میدن یا رنگ. همونجور كه رنگ پیش ما قیمت داره تریاكم پیش اونا قیمت داره. تو عربسون برای یه نخودش جون میدن. اما ما نمیتونیم. او ازش میاد. همیه گمرگچیا و قاچاقچیا رو میشناسه و پاش بیفته براشون هفتتیرم میكشه. اما یه وخت خیال نكنی من حسودیش میكنم. من دلم واسش میسوزه. او آدم نیس. به همین سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. دیدی از شیراز تا اینجا هم كلومش نشدم.»
اكبر برزخ شده بود. دیگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههای آبی رنگی بود كه لای گلهای آتش زبانه میكشید. از آن زبانهها خوشش میآمد و برای زنده ماندنش از آنها سوخت میگرفت. پیش خودش فكر میكرد:
«من ازهمه بی دس و پاترم. هر وخت یه سیر تریاك باهام بود گیر مفتش افتادم. اما حالا خودمونیم، تو اون كون و پیزی داری كه شش فرسخ تو گل و شل راه بیفتی چمدون تریاك كول بكشی از جلو چشم امنیه رد كنی؟ هر كی خربزه میخوره، قربون، باید پای لرزشم بشینه.» سپس با صدای سنگین خوابآلودش مثل اینكه ریگ زیر زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چیزیه. اگه كهزاد تریاك داشت با ماشین بهتر میتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگیرنش بیچارش میکنن.»
سیاه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطای آتیش پاریه كه انگشت كون قلاغ میكنه كه جارچی خداش میگن. خیال كردی اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن میمونه. هزار راه و بیراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امینه میترسه؟ میگن دز كه بدز میرسه تیر از چلیه كمون ورمیداره.»
اكبر با نیش و زخم زبان نگذاشت سیاه حرف بزند، تو حرفش دوید و گفت:
«لابد خبر نداری همین كهزادخانی كه انگشت كون قلاغ میكنه حالا كارش به جاكشی كشیده.»
بعد تف بزرگی روی عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلایه قرمساقی سرش گذوشته رفته. دیگه نمیخواد اسمش تو آدما بیاری. آبرو هرچی شوفره برده. هیشكی رو دیدی با این آبروریزی مترس بشونه. این زیور فسایی چه گهیه كه آدم واسش اینكارا بكنه. اینجور اسیرش بشه و اینجور خودشو خرابش بكنه. حتم چی خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اینكارا نمیكنه. مردكه هوش تو سرش نیس.»
سیاه اخمو جلوش نگاه میكرد. به صورت اكبر نگاه نمیكرد. چشمانش مثل شاهی سفید توی صورتش برق میزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شری بود. اما لوطی بود.
بعد سرش را انداخت زیر و جویده جویده، گویی با دیگری بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلی یه نگاری میپسنده. همه مترس میگیرن. هركی رو كه نگاه كنی یه نمكردهای داره. اینكه عیب نشد. من بدی ازش ندیدم. لوطیه.»
اكبر تحقیرآمیز صدایش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنهٔ او شدی و ازش بالا داری میكنی؟ نمیگم مترس نگیره. میگم زیور قابل این دسك و دمبكها نیس. حالا آب ریختی رو سرش نشوندیش سرت بخوره. درست بگیر، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اینكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتی بیرون مرجون هر چی جاشو و ماهیگیره بیاره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ریگم پول خرجش کن.»
بعد خندهٔ نیشداری كرد و گفت:
«اینكه دیگه واسیه مامانش مترس نمیشه.»
صادق چوبك
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست