شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

لغزش های عجیب در داستان های غریب


لغزش های عجیب در داستان های غریب

«لغزش های عجیب» نه با خطاهای صرف بل از آن بیش تر با خطاهایی كاملاً دور از انتظار مترادف دانسته شده است اما از «داستان های غریب» قطعاً آثاری منظور نظر است كه حتی شاهكار تلقی می شوند و از یك نظر به ادبیات جدّ ی تعلق دارند

● یادداشتی بی‌اغماض و غلو بر سهو و خطا در رمان‌های معروف

«نویسنده بهترین دوست هر كس و تنها دشمن واقعی اوست ـ دشمنی خوب و بزرگ.» «ویلیام سارویان» از «لغزش‌های عجیب» در این جا البته خبط و خطاهای فاحشی در داستان مراد است كه معمولاً از چشم نویسنده و خوانندگانش پنهان می‌مانند و با مُهر تأیید و تأكید زمان گذرنده‌ی بی‌نقد و حادثه، اثر را هر چه بیش تر كامل‌تر و منسجم‌تر می‌نمایانند.

البته تعبیر «لغزش‌های عجیب» نه با خطاهای صرف بل از آن بیش تر با خطاهایی كاملاً دور از انتظار مترادف دانسته شده است.اما از «داستان‌های غریب» قطعاً آثاری منظور نظر است كه حتی شاهكار تلقی می‌شوند و از یك نظر به ادبیات جدّ‌ی تعلق دارند. اگر این هم نباشد، حداقل توانسته‌اند خوانندگان پرشماری را مجذوب خود كنند. با این همه، بسا ممكن است برخی از این آثار بزرگ هم نباشند؛ بلكه در مقطعی خاص، شرایط و تبلیغات و چیزهایی از این قبیل آن ها را عظیم یا حداقل قابل اعتنا جلوه داده باشند. در هرحال، چه شاهكار باشند چه نباشند، به گونه‌ی غریبی از قبول عام برخوردار شده‌اند.

از معروف‌ترین رمان سه چهار دهه‌ی اخیر جهان آغاز می‌كنیم؛ یعنی «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا ماركز و برای یك بار هم كه شده، رها از پیشداوری‌ها جسارت می‌ورزیم و در آن دقیق می‌شویم. زمانی كه شاید همه چیز، همه چیز، همه چیز درباره‌ی آن گفته‌اند الاّ كاستی‌های گیرم احتمالی‌اش را! دیگر لازم نیست بگوییم در رثای آن چگونه و چه چیزها گفته‌اند و نوشته‌اند؛ یا حتی چه كسانی. دیگر همه می‌دانیم و بارها و بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم.

البته از یاد نمی‌بریم كه زمانی میگل آنخل آستوریاس در مصاحبه‌اش با ریتا گیبرت گفته بود: «گابریل گارسیا ماركز در «صدسال تنهایی» خود، قهرمانان و طرح‌هایش را از رمان «در جستجوی مطلق» بالزاك وام گرفته است.»

تقریباً در همان زمان گونتر لورنتس در كنفرانس نویسندگان بن نیز این معنی را ادعا كرده بود و لوئیس كووا گارسیا در مقاله‌ای به نام «توارد یا انتحال» در مجله‌ی ا دبی آریل در هندوراس در این باب قلم زده بود.

در پاریس پروفسور مارسل بارگاس یكی از بالزاك‌شناسان بنام در بررسی خود از این دو رمان نتیجه گرفته بود كه خطوط رذایلی كه بالزاك برای یك عصر و جامعه ترسیم كرده است، در «صدسال تنهایی» متجسم شده است.

ماركز اما بر این همه، در همان سال‌ها، به شیوه‌ی خاص خود پاسخ مصاحبه‌گرش را داده بود: «عجیب است. یكی از دوستان من كه این دعاوی را شنیده بود كتاب بالزاك را، كه البته تا آن وقت آن را نخوانده بودم، برایم فرستاد. بالزاك اكنون هیچ جاذبه‌ای برای من ندارد ـ گرچه كه پرجاذبه و پراحساس است و زمانی تا می‌توانستم آثارش را می‌خواندم ـ باری، نگاهی به كتاب انداختم و باید بگویم به نظر من این عقیده كه یك كتاب از دیگری گرفته شده به كلی پوچ و سبك و سطحی آمد.

با این حال، حتی اگر من قبلاً این كتاب را خوانده باشم و به قصد انتحال به نوشتن كتاب خودم دست زده باشم، تنها پنج صفحه از كل رمان، و در تحلیل نهایی تنها شخصیت كیمیاگر از «در جستجوی مطلق» گرفته شده است. حالا از شما می‌پرسم، پنج صفحه و یك شخصیت را در برابر سیصد صفحه و حدود دویست شخصیت كه هیچ ربطی به بالزاك ندارند چطور توجیه می‌كنید؟ به نظر من منتقدان باید بروند و دویست كتاب دیگر را هم بگردند تا ببینند بقیه‌ی شخصیت‌های این كتاب از كجا آمده‌اند.

گذشته از همه‌ی این‌ها، من اصلاً از تهمت انتحال نگران نمی‌شوم. اگر قرار بشود «رومئو و ژولیت» را بنویسم، می‌نویسم. و به نظرم دوباره نوشتن آن خود غنیمتی است. من درباره‌ی «اودیپ شهریار» سوفوكل پرحرفی زیاد كرده‌ام و آن را مهم‌ترین كتاب در زندگی‌ام می‌دانم. از اولین باری كه آن را خوانده‌ام تا به حال،‌از كمال مطلق آن به اعجاب آمده‌ام. وقتی در یكی از سواحل كلمبیا در موقعیتی كاملاً شبیه به اودیپ شهریار قرار گرفتم و به فكر نوشتن كتابی به نام «اودیپ شهریار» افتادم. البته در این مورد از نسبت انتحال معاف می‌شدم چون نام اودیپ را در عنوان كتابم می‌آوردم.

باید بگویم كه دیگر دوره‌ی انتحال گذشته است. می‌خواهید خود من روی قسمت‌هایی از «صدسال تنهایی» انگشت بگذارم كه نه فقط از نظر كیفی، بلكه از نظر مواد و مصالح سازنده‌ی كتابم از سروانتس و رابله گرفته شده است. با وجود این می‌توانم كتاب را خط به خط برای شما بخوانم و بگویم كه هر واقعه یا خاطره‌ی آن را از كجا گرفته‌ام. و این چیزی است كه منتقدان هرگز آن را درنخواهند یافت. دلم می‌خواست این حرف را به مادرم می‌زدید. چون اصل بسیاری از قطعه‌های داستان را خوب به خاطر دارد و طبعاً از آنجا كه از قریحه‌ی ادبی بهره‌ای ندارد، آن ها را دقیق‌تر و بی‌شاخ و برگ‌تر از من برای شما می‌گفت.»

اما از طرفی، خورخه لوئیس بورخس هم معتقد بود كه ۱۰۰ صفحه‌ی آخر «صدسال تنهایی» اضافی است؛ و شاید درست از همان جایی كه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در حالی كه ایستاده زیر درخت بلوط ادرار می‌كند، سرش را مثل یك جوجه مرغ در بین شانه‌های خود فرو می‌برد و همان طور كه پیشانی‌اش را به تنه‌ی درخت بلوط تكیه داده است، بیحركت برجای می‌ماند.

البته بورخس اساساً نویسنده‌ای است كه نمی‌داند: «برای بیان اندیشه‌ای كه بازگویی شفاهی آن چند دقیقه طول می‌كشد، چرا باید پانصد صفحه سیاه كرد؟»

با این همه، تا به این جا ماركز و كتابش به خوبی توانسته‌اند از زیر بار تهمت‌ها و انتقاداتی كه گاه شاید با بغض و حسد نیز توأم بوده، در بروند.

نگاه ما البته از نوعی دیگر است. چه عیبی دارد بگوییم این هم به گونه‌ای مو از ماست بیرون كشیدن است؟ اما نه به خاطر این که از ماركز و رئالیسم جادویی‌اش بدمان بیاید. بلكه درست برعكس، به خاطر علاقه‌ی بیش از حدی كه سال‌هاست به او و به ویژه به «صدسال تنهایی»اش داریم. و چرا حداقل یك بار هر چیزی را كه دوستش داریم به دقت مورد بازبینی قرار ندهیم؟ چرا چشم‌هامان را ببندیم بر پارگی پیراهن مورد علاقه‌مان؟

مبلغ جایزه‌ی نوبل و عایدی حاصل از فروش «صدسال تنهایی» نوش جان ماركز! به قول دوستش پلینیو مندوزا: «به خاطر تجملات بورژوایی‌اش از او (ماركز) ایراد می‌گیرند… در واقع راحت خرج می‌كند، ولی پول خودش است كه منحصراً با ماشین تحریرش به دست آورده بدون این که كسی را استثمار كرده باشد.»

كلیتی را كه ماركز بافته زیباست و حتی بیش از حد انتظار ما زیباست؛ چنان که ستایشگرانش گفته‌اند و ما نیز می‌گوییم؛ مكرر می‌گوییم. اما مسأله این است كه اتفاقاً همین كلیت زیبا و ظاهراً خدشه‌ناپذیر یك جایش بدجوری می‌لنگد.

دیرباوران اگر نمی‌توانند باور كنند، دیگر با خودشان است. ماركز زدگان ـ كه ما خود نیز دست كمی از آن ها نداریم ـ استاد را در تمامیت و اوج كمالش می‌خواهند؛ یا دوست دارند این گونه تصور كنند. اما چه می‌شود كرد؟ استاد ماركز هم لااقل یك جا در «صدسال تنهایی»اش، «صدسال تنهایی» محبوب ما اشتباه می‌كند هم چنان كه بیش تر و پیش تر از او میگل دو سروانتس در «دن كیشوت»!

شخصاً وقتی رمانی را برای نخستین بار به دست می‌گیریم و می‌خوانم، به طور طبیعی یا عادت، كمتر می‌توانم ماجراها را دنبال كنم؛ در عوض حواسم به تمامی متوجه‌ی چگونه گفته شدن داستان از سوی نویسنده است. این شاید حتی عیب و ایرادی باشد كه بر من به عنوان خواننده وارد است. ممكن است علتش این باشد كه منِ خواننده دغدغه‌ی نوشتن هم دارم و البته چگونه نوشتن. اغلب وقتی همان رمان را برای بار دوم می‌خوانم تازه به داستان آن نیز واقف می‌شوم. با این حال، گویا همین شیوه یا حالت، اگر نه همیشه، اما گاه باعث می‌شود تا عنصر ناهمگون یا عدم انسجام در آثار داستانی خود به خود پیش چشمم برجسته بنماید.

در مورد «صدسال تنهایی» اما اگر نه بار دوم، در سومین یا اگر اشتباه نكنم در چهارمین دفعه‌ی خواندنش بودم كه این اتفاق افتاد.

باورم نمی‌شد! آن قدر این رمان در اذهان من و نسل من جا باز كرده بود و آن قدر بر دل‌هامان خوش نشسته بود كه كمال را در مورد آن تمام تصور می‌كردم و هرگز تا پیش از آن به مخیله‌ام خطور نمی‌كرد كه به انسجام داستانی آن بشود كوچك ترین ایرادی گرفت. در عالم رمان، «صدسال تنهایی» تابوی اذهان ما بود كه هیچ نقصی بر ساختار آن وارد نبود و مو لای درزش نمی‌رفت. چنان یك دست و به كمال جلوه می‌كرد كه به ماركز رشك می‌بردیم (و البته هنوز هم می‌بریم)؛ درست هم چون خود او به سوفوكل به خاطر «اودیپ شهریار»ش، به آلبركامو به خاطر «طاعون»ش، و به ویلیام و ایمارك جاكوبس به خاطر «پنجه‌ی میمون»ش.

شاید نیازی نباشد كه همین جا تأكید كنم كه عیب و ایراد احتمال در «صدسال تنهایی» هرگز چیزی از عظمت ماركز در مقام نویسنده‌ای بزرگ كم نمی‌كند. ماركز، ماركز است. داستان سرایی كه به نظر پابلو نرودا «از تیره و تباری متفاوت است». دریغم می‌آید كه ادامه‌ی نظر شاعر بزرگ شیلیایی را در این جا نیاورم؛ می‌گوید: «وی به رودخآن های می‌ماند كه گویی آب از آن سر می‌رود. آنچه بیش از همه در او می‌پسندم استعداد روایت‌پردازی‌ رها و راحت اوست. برایمان آن قدر قصه می‌گوید تا به خواب رویم. البته با وجود قصه‌گویی چون گارسیا ماركز به خواب رفتن دشوار است. چه رشته‌ی وقایع اگر چه بی‌پایان اما شگفت‌انگیز است.»

و درست همین ماركز است كه عاقبت یك جا شتابزده عمل می‌كند و زبان روایت اساطیری‌اش لنگ می‌زند و من می‌آموزم كه از این پس رمان را رها از تعریف و تمجیدها یا نقد و انكارهای دیگران بخوانم. حتی اگر این دیگران پابلو نرودا، میگل آنخل آستوریاس، ناتالیا گینز بورگ، رونالد كریست و جفری ولف بوده باشند.

شاید رمان را باید چنان به دست بگیری و بخوانی كه گویی تو خود نخستین خواننده‌ی آنی. شاید در این صورت خیلی راحت‌تر بتوان به كاستی و كمال آن پی برد و نقاط ضعف و قوت آن بهتر به چشم بیاید…

و اما «صدسال تنهایی»: در آغاز فصل دوم است كه از اجداد خوزه آركادیو بوئندیا و همسرش اورسولا ایگوآران صحبت به میان می‌آید كه «دور از دریا در دهكده‌ای در دامنه‌ی كوه» در حوالی شهر قدیمی ریوآچا زندگی می‌كردند. جایی «كه ساكنان آن سرخپوست‌هایی صلح جو بودند.»

ولی این که چرا خوزه آركادویو بوئندیا و اورسولا از ده اجدادی و زادبومی خود حركت می‌كردند و از ماكوندو سردرآوردند، شرح تفصیلی‌اش در ادامه دقیقاً بدین صورت آمده كه خوب است در این جا دوباره آن را مرور كنیم: «در حقیت آن دو تا آخر عمر با زنجیری قوی‌تر از عشق به یكدیگر بسته شده بودند: یك تأسف دو جانبه‌ی وجدانی.

با هم پسرعمو و دختر عمو بودند. طفولیت خود را با هم در دهكده‌ای كه اجدادشان، با پشتكار و رسوم نیك خود تبدیل به یكی از بهترین شهرها كرده بودند، گذرانده بودند.» گرچه می‌شد ازدواج آن ها را از روز اول تولدشان پیش‌بینی كرد، با این حال روزی كه حرف ازدواج را به زبان آوردند،‌ پدر و مادر هردوشان سعی كردند مانع ازدواج آن ها بشوند.

فریدون حیدری ملك‌میان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.