پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
مجله ویستا

کابوس های کارگران کشتارگاه صنعتی


کابوس های کارگران کشتارگاه صنعتی

از جداره پلاستیکی که وارد سالن مهیب کشتار می شوی انگار که یکهو از روشنا به ظلمات آمده باشی تا مدتی مدهوشی بوی زهم خون و امعا و احشای حیوان ذبح شده باید در تو ته نشین شود تا از آرامش یک روز معمولی در «کشتارگاه صنعتی زیاران» متعجب نشوی

از جداره پلاستیکی که وارد سالن مهیب کشتار می شوی انگار که یکهو از روشنا به ظلمات آمده باشی تا مدتی مدهوشی؛ بوی زهم خون و امعا و احشای حیوان ذبح شده باید در تو ته نشین شود تا از آرامش یک روز معمولی در «کشتارگاه صنعتی زیاران» متعجب نشوی.

گاوها که از قرنطینه ۲۴ ساعته بیرون آمده اند به صف ایستاده اند تا تک تک وارد «تله شوک» شوند. تله شوک؛ محفظه بی سقفی که در فلزی اش به اندازه عرض بدن یک گاو طراحی شده تا مانعی باشد برای ورود سایر به صف ایستادگان عجول. با گیر افتادن گاو در تله شوک، در بسته می شود. حیوان که خود را در تله می یابد تقلا می کند و با بدن سنگینش به دیوار می کوبد. همین هنگام دستی از بالا، میله شوک را به گردن گاو می چسباند.

برق با ولتاژ بالا در بدن حیوان به جریان می افتد و اعصابش را از کار می اندازد. نعره یی شبه انسانی تازه وارد را متحیر می کند و گاو بی حس شده به در طولی تله شوک یله می دهد. با بالا رفتن در طولی، حیوان در مقابل پاهای کارگر «قلاب گیر» به زمین پرتاب می شود. با چشم های سفید شده و کف سفید رنگی که از پوزه اش روان است.

دستی ماهر، زنجیر را به بالای زانوی راست گاو محکم می کند و جرثقیل حیوان را میان زمین و هوا معلق می دارد. رعشه های هوشیاری هیکل از هیبت افتاده گاو معلق را تکان می دهد. سیاهی چشم هایش باز می گردند و نقاله در جهت قبله حرکت می کند تا به «ذابح» برسد. کارگر ذبح کننده، بسم اللهی بر لب، با دست چپ پوست بالای گردن گاو را می کشد تا با دستی دیگر چاقو را روی خرخره حیوان تنظیم کند. تیغ قصابی ـ انگار در کف خطاطی با وسواس حین درآوردن گردی «ن» ـ با چرخیدن مچ دست ذابح، گلوی گاو را می شکافد. خون تا روی سینه کارگر می جهد، زبان گاو بین دندان هایش می افتد و بزاق و خون از آن چکه می کند.

تیغ ذابح این بار با حرکتی اره وار رگ و پی به جا مانده را می برد و آخرین تشنج های مرگ بر عضلات هنوز جاندار حیوان ظاهر می شود. خلاص که می شود، شره ادرار بی جانی، ردی روی شکم فربه و سینه ستبرش به جا می گذارد تا با خونی که هنوز ـ کم فشار تر از قبل ـ از گردنش جاری است تلاقی کند و در سرخی اش محو شود.

ذابح دست های خونی اش را تا بالای آرنج در آب فرو می کند و بی مکث، پوست گردن گاوی دیگر را می کشد و تیغش را تنظیم می کند.

اینک نقاله خط تولید حرکت کرده است تا نعش را به دست قصابان و سلاخان بسپارد. در کمتر از پنج دقیقه امعا و احشا حیوان تخلیه می شود، پوستش کنده و گوشت آماده طبخ روانه سردخانه می شود.

ذابح مرد بلندبالایی است با چهره کلاسیک جوانان روستایی و پیش بندی خون آلود. در فواصل میان «آب کشیدن» دست هایش و کشتن گاوی دیگر که روی نقاله در حرکت است، با او صحبت می کنم. «سه نقطه » هایی که در متن مشاهده خواهید کرد، به معنی رفتن او برای ذبح و بازگشتش است. می پرسم «از کارت راضی هستی ؟» « ... شکر. از بی کاری بهتره». «روزی چندتا گاو می کشی؟» « ... بستگی داره. قبلاً تا ششصدتا هم می رسید، اما حالا کمتره. حدود دویست تا.»

«روزی چند ساعت کار می کنی؟» « ... هشت ساعت. اگر اضافه کاری نباشه.» «چقدر حقوق می گیری؟» « ... پایه حقوق می گیریم... امسال با حق اولاد و اینها دویست تومان شده...» «چند تا بچه داری؟» « ...یکی.» «با این پول چه طوری زندگی می کنی؟» «... سخته دیگه. خودت می دونی. چی بگم؟ تازه هر روز کرایه ماشین هم داریم.» «سرویس ندارید؟» « ... نه. هر روز باید از احمدآباد تا اینجا کرایه ماشین بدیم.» «با پیمانکار قرارداد داری یا خود کشتارگاه...؟» « ... پیمانکار. هر سه ماه تمدید می کنیم...» «پیمانکار چقدر از حقوق شما کسر می کنه؟» «... به ما که نمی گن. خودشون یک حقوقی می دن ما هم امضا می کنیم...» «چند سال سابقه کار داری؟» « ... ۱۰سال.

اوایل این قسمت نبودم. ۵ ساله که ذبح می کنم.» «پنج ساله که هر روز متوسط دویست تا گاو می کشی. روی اعصابت تاثیر نداره؟» «... اینجا که هستیم نه. عادی شده. اما توی خونه رمق حرف زدن با زن و بچه رو نداریم...» وقتی از کشتن گاو بازمی گردد انگار چیزی یادش آمده باشد می گوید؛ «... اینکه می گم عادی شده وقتی هست که اینجاییم و کار می کنیم. نگاه کن، ما هم آدمیم دیگه. به هرحال رنگ خون، بوی خون آدمو می گیره. آدمو عصبی می کنه. توی خواب هم آرامش نداریم. یک وقت هایی یک خواب هایی می بینم...» «چه خوابی می بینی؟» « ... هیچی بابا...» «نمی خوای بگی چه خوابی می بینی؟» «چرا. ببین. که مثلاً همین جوری با همین چاقو توی خونه ام... بیدار که می شم مثل بچه ها می لرزم. هی دستم رو نگاه می کنم ببینم خونی هست یا نه...»

دکتر«شیوا دولت آبادی»، استاد دانشگاه علامه طباطبایی است و از معدود روان شناسانی که راغبم ماجرا را برایش تعریف کنم. او سال ها علیه کارکودکان مبارزه کرده است و به همین خاطر احتمال آنکه به سایر مسائل کارگری هم علاقه مند باشد بیشتر است. می پرسد « ... همه کارگران مشابه این خواب را دیده اند؟»

«نمی دانم. احتمالاً. با آنهایی که صحبت کردم یک اشاره یی می کنند اما آنقدر این خواب برای شان قبح دارد که از تعریف کاملش طفره می روند.» اما درباره این رویاها یا بهتر است بگویم کابوس ها، می شود این خواب که ذابح می بیند عزیزانش را قربانی می کند، تحلیل فرویدی کرد یا اینکه بگوییم با حیوان احساس همدردی می کند و کشتار، آن هم با یک چنین حجمی باعث خشن شدنش شده و چه و چه... اما برای رسیدن به یک تحلیل درست و دقیق حتماً باید با او و حتی خانواده اش به طور کامل صحبت کرد.

اما اینکه یک کارگر پنج سال یا ده سال یک چنین کاری را به صورت مداوم انجام بدهد، مسلماً غلط است. باید به صورت چرخشی کارشان تغییر کند... الان کلی کار روی میزم ریخته، اما یک طرف ذهن من را اشغال کردی. این رفت توی ذهنم. یک کارگر در روز گردن دویست تا گاو را پاره می کند؟» «حتی ششصدتا» « ... آن قسمت از «قصه های مجید» را دیده بودی که می گفت دلم می خواهد مرده شور بشوم ؟ این کار هم از آنهایی است که آدم اصلاً فکرش را نمی کند... اما موضوع جالبی است.

ممنون که من را درجریانش گذاشتی، هرچند نتوانستم کمکی کنم.»«فرزانه کرم پور» کتابی دارد با نام کشتارگاه صنعتی. این کتاب اولین و مهمترین اثر ادبی او است. نام این کتاب از داستانی کوتاه در همان مجموعه برداشت شده که کرم پور با مشاهده محیط کشتارگاه صنعتی زیاران به فکر نوشتنش افتاده بود. چند بار شماره منزلش را می گیرم تا بالاخره پیدایش می کنم و از او می خواهم درباره دیده هایش و برداشتش از سالن کشتار زیاران صحبت کند.

« ــ پروژه یی به ما محول شده بود و ما هم برای طراحی سالن های کشتار به آنجا رفتیم (خانم کرم پور مهندس راه و ساختمان است) حتماً متوجه شده یی که در آن محیط هیچ زنی رفت و آمد نمی کند. ورود به سالن برایم خیلی عجیب بود. بعد از آن که پاهایت را در ماده ضدعفونی کننده فرو می کنی... همین که سرت را بالا می گیری، منظره خونی که با آب گرم به سمت کوره هدایت می شود و آن همه بخار آب و بوی مهوع و... من که وارد سالن شدم کارگرهایی که مشغول بودند، با تعجب نگاهم می کردند اما ته نگاه شان یک خشمی بود. شاید من این طور برداشت کردم... کاری که آنها انجام می دهند اصلاً یک کار معمولی نیست. بی جان کردن آن همه جاندار به صورت مداوم بالاخره اعصاب آدم را ضعیف می کند.

گاوها هم حس هم ذات پنداری آدم را تقویت می کنند. من کنار چشم شان یک قطره اشک می دیدم. یک وقت این طور برداشت نشود که آدمی احساساتی هستم... به هر حال همه ما در روز به مقدار معینی پروتئین احتیاج داریم اما آن کشتار صحنه عجیبی بود. همان موقع فکر کردم، آدم هایی که به این راحتی با چاقو و گوشت و خون کار می کنند آیا در برخوردهای اجتماعی و مشکلاتی که در خانواده برای شان پیش می آید آستانه تحمل شان کمتر از سایر مردم نیست؟»

اسماعیل محمدولی