پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رمز و راز خاموشی مولانا


با اینكه من ۴۰ سال است كه با مولانا –این مرد بزرگ همسفرم و به این همسفری مباهات می كنم اما سخن گفتن از او به غایت دشوار است مولانا بارها به این نكته اشاره كرده است كه اگر آدمی هزار زبان داشته باشد چون به نزدیك وكیل الله می رسد نمی تواند با هزار زبان خود سخن بگوید و این بزرگوار كه اقیانوس است و معارفش آدم را دچار هراس می كند لب از سخن گفتن فرو بسته

با اینكه من ۴۰ سال است كه با مولانا –این مرد بزرگ-همسفرم و به این همسفری مباهات می كنم اما سخن گفتن از او به غایت دشوار است.مولانا بارها به این نكته اشاره كرده است كه اگر آدمی هزار زبان داشته باشد چون به نزدیك وكیل الله می رسد نمی تواند با هزار زبان خود سخن بگوید و این بزرگوار كه اقیانوس است و معارفش آدم را دچار هراس می كند لب از سخن گفتن فرو بسته. ولی من در سخن خود باز هم از او وام می گیرم.البته آدمی باید شناگری بیاموزد و حتی هیبت حضور مولانا او را چنان نگیرد كه نتواند از دریای معرفت او بهره برداری كند.درباره مولانا باید سخن گفت اما نه در همه ابعاد و اگر كسی گفت سخن اصلی مولانا چیست ادعایش را باور نكنید.او یك سخن اصلی ندارد.معارف بسیار در دریای اوست كه سهم ما جرعه ای گرفتن از این دریای مواج است. این بزرگوار كه حرف های بسیاری برای گفتن داشت خموشی را برگزید و از این رو خاموش یا خموش تخلص می كرد.تكرار این تخلص در شعر مولانا به حدی است كه مولانا به این معنی عنایت خاص داشته است بر خلاف اینكه برخی تخلص او را "شمس"دانسته اند. مقصود او از این عنایت،از یك سو شكافتن پوست كلام است و از سوی دیگر خاموشی پیشه كردن. مولانا با این همه گفتار خاموشی خود را بیشتر از سخن اش می داند؟به راستی این خاموشی چیست؟سرٌ فضیلت آن در كجاست و چه بهره ای دارد؟مولانا در دفتر اول اشعار مشهوری دارد كه در آنها اشاره می كند «سخنان زیادی دارم كه با خلیل نگفته ام اما دوستان و نزدیكان مهربانانی هستند كه شایسته این سخنانند.او می خواهد بدون پرده زبان معارف را با محرمان در میان بگذارد. گله از زبان، شكایتی است كه همه عرفای ما داشته اند.مولانا زبان آورترین شاعر فارسی زبان است و به طور قطع سعدی و حافظ در این میدان با او همتاز نیستند. و او با وجود همه این توانایی، زبان برایش كافی نیست.زیرا قدرت اندیشه های او چنان است كه زبان را یارای بیانش نیست. "من ز بسیاری گفتارم خموش" او می گوید كه به دنبال اشارت نروید عبارت را دریابید. داستان شاهزادگان كه در دفتر ششم ناتمام مانده بهترین نمونه برای خاموشی در آثار مولانا است. مولوی در این داستان به وضوح می گوید نكته را تا جایی می توانم بگویم و از آنجا به بعد پشت دیوارهای زبان متوقف می شوم.داستان شاهزادگان بهترین مثال در عالم محسوس است برای امری معقول.مولوی تنها سر رشته ای به دست ما می دهد پس از آن بر این عقیده است كه خموشی زبان دریائیان است. زبان جهانی دیگر.اما این به آن معناست، كه آنان كه در این دریا غرقه می شوند نه خاموش هستند و نه گویا. مثنوی با واژه "بشنو" آغاز می شودو قرآن با كلمه " اقراء".شان مولانا درجه بخوان نبود او خاموشی را تلقین می كرد. " دم مزن تا دم زند بهر تو روح آشنا بگذر از او كشتی نوح" او بعدها در مسیر كمال پیش رفت و به "بگو"هم رسید. اما از "بشنو" شروع كرده بود نه از" بگو". مولانا در ابتدای مثنوی درس سكوت می دهد و شكایتی هم كه به آن نسبت داده اند شكایت نیست حكایت است. "من ز جان جان شكایت می كنم من نیم شاكی روایت می كنم" شكایت مولانا صوری است.او همیشه یك راوی است.مولانا آنقدر پیش می رود كه در پایان مثنوی به خاموشی می رسد.خاموشی او در پایان دفتر اول تعجب برانگیز است.چرا دو سال خاموش می شود؟مورخین آورده اند كه او به دلیل وفات همسر حسام الدین خاموش شد.اما باور كردن این مساله به غایت دشوار است.از یك خطیب عارف و ماهر بعید است كه به دلیل فوت همسر حسام الدین به مدت دو سال درس و بحث خود را متوقف كند. "ای دریغا لقمه دو خورده شد جوشش فكرت از آن افسرده شد" نمی دانیم چه بوده كه جوشش فكرت مولانا را متوقف كرده است . ماه او مثل خوشه پروین در آسمان تكه تكه و بی نور شده است.مولانا صبر می خواست تا این آب دوباره به جوشش درآید.او خاموشی گزیده بود چون حرفش تمام شده بود بعدها فهمید كه سر بی گفتار بودن چیست؟چطور می توان گفت بسیار هم گفت اما یاوه گویی نكرد؟ او در دفتر پنجم این اشارت را می آورد.مولوی با فهم این اشارت به حوزه تجربه نبوی نزدیك می شود.پیامبر با"قل" شروع كرد و من با بشنو.تفاوت در چیست؟ پیامبر به منبعی بی كران وصل بود مخزنی جاودانه و بی پایان آنچنان كه می توانست بگوید و باز هم بگوید و مشتریان خود را نگه دارد. اما كسانی كه ظرفیت محدودی دارند كم می آورند .مثل معلمی كه جواب پرسش های شاگردانش را ندارد و با آنها ترشرویی می كند.اینجا بود كه خاموشی و گفتار جای اصلی خود را پیدا كرد. ای خمشی مغز منی، پرده آن نغز منی كمتر فضل خمشی كش نبود خوف و رجا خوف و رجا متعلق به حوزه دین داری است. اما مولانا عقیده دارد عاشقی بیرون از دین داری است. "پاكبازی خارج هر ملت است" ملت همان دین است، عاشقان پاكباز قربانیان ویژه خداوند بیرون از حوزه ملت هستند.بی شائبه می گیرند و بی شائبه در می بازند و می بخشند.همچنان كه پیامبر در پاسخ به آنان كه به عبادات بی اندازه او خرده می گرفتند گفت: "جوشش عشق است، نه از خوف و رجا" پیامبر در انتها پاداشی نمی خواهد. اینجاست كه به منطق مولانا درباره خاموشی نزدیك می شویم.ما همیشه پوست ها و قشرها را به مردم تحویل می دهیم و غافلیم از آنكه، گوهر ناب در پرده خاموشی نهان است.كمترین فضیلت خاموشی این است كه در ورای خوف و رجا ست. مولانا علیرغم این همه گفتار(چیزی بالغ بر ۶۰ هزار بیت بی تكرار) می خواست بگوید :"در خموشی گفت ما اظهر شود". در بسیاری از موارد هم سخن خود را می خورد زیرا از نامحرمان در هراس است.راز گشودن در خور نامحرمان نیست. دیگر جایی كه خموشی او ظاهر می شود، حین سخن گفتن از عشق است.او عقیده دارد كه عشق بی زبان، روشن تر است.ما كمتر شاعری را داشته ایم كه در عالم عشق بازیگر باشد اكثر شاعران ما در ساحت عشق تقلید كرده اند،اما مولانا محققانه سخن گفته است.این درسی بود كه شمس به او داد و با این درس بود كه نطقش گشوده شد.آیا رغبت فوق العاده او به موسیقی و سماع، میل او به خاموشی را نشان نمی دهد؟موسیقی هم عالم سكوت است.موسیقی ساحت بی زبانی است.او دوست داشت به سخنان نی و رباب گوش فرا دهد. "هیچ می دانی چه می گوید رباب؟" در مقابل واكنش فقیهان نسبت به علاقه خود به موسیقی با همان لحن مخصوص خودش می گفت :" ما همه دنیا را به شما وا نهاده ایم.مدرسه و منبر و خطابه و اوقاف را دادیم و از همه عالم رباب را اختیار كردیم.اگر می فرمایید آن را هم به شما وا می نهیم." نی از دید او مطلقی است كه مقید می شود،بی صورتی كه صورت می گیرد.اما یكی از وجوه برجسته نی، قصه بی زبانی و خاموشی است.نی به ما می گوید كه زبان های دیگری هم در عالم هست كه باید به آنها هم گوش داد.مولانا در مسیر سیر و سلوكش دلیل دیگری هم برای خاموشی داشت.حرف زدن زیاد، آفات زیادی هم می آفریند او عقیده دارد كسانی كه زیاد حرف زده اند این جهان را خراب كرده اند.پس خاموشی مولانا یك دعوت اخلاقی هم هست.خموشی او همه جا عرفانی و زبانشناختی نیست.اما در آخرین مرحله هنگامی كه به مراحل بالای عرفان و عشق رسیده بود وجودی مطلق، خموشی را به او تلقین می كرد.اگر سخنگویی برتر از شما در كنارتان باشد شما باز هم سخن می گویید؟ "چون به صاحب دل رسی خامش نشین وندران حلقه مكن خود را نگین" همه ما به شنیدن آن صدا نیاز داریم و باید بدانیم كه آن صدا در خاموشی شنیده می شود. "بحر" برای مولوی نماد هستی است، یكپارچگی، مواج بودن، قفل بر لب داشتن، شفاف بودن، غرقه كردن و دیگر صفات دریا برای مولوی نماد هستی است.اما دریا با همه این احوال تلقین خاموشی می كند: "من ز بسیاری گفتارم خموش" دلبر گاهی به او می گوید :"بگو".این گفتن غیر مختارانه است.به همین دلیل گاهی در اشعارش پرده از اسرار بر می دارد.زیرا سخن گفتن اش اختیاری نیست.این بی اختیاری اوج شاعر است. تنها زمانی كه در او كشش حاصل می شود زبان به سخن می گشاید. "هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش "