پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بادنماها و شلاق ها


بادنماها و شلاق ها

ایوان در رویاهایش هم به زبان هلندی حرف می زند در رویاهای من همیشه قطاری با آخرین سرعت رو به ایران در حركت است دام دام دام چه صدایی از خواب بیدار می شوم می بینم دو دستی به پنجرهٔ نزدیك به تختم چسبیده ام زنم می گوید این مالیخولیای تبعید است

● فصلی از رمان «بادنماها و شلاق‌ها»

دوستی‌ دارم‌ كه‌ گاه‌به‌گاه‌ او را می‌بینم‌. او هم‌ در این‌جا زندگی‌ می‌كند؛ با این‌تفاوت‌ كه‌ او نویسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی‌فروشی‌ای‌ كه‌ با كرامت‌،بعد از جدایی‌اش‌ از مریم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ كرده‌ایم‌ قالیچه‌ و گلیم‌های‌كهنه‌ را رفو می‌كنم‌. البته‌ یكی‌ دو ماهی‌ است‌ كه‌ به‌طور موقت‌ سر كار نمی‌روم‌.كرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهایی‌ مغازه‌ را می‌گرداند.كرامت‌ چون‌ معتقد است‌ این‌ تنها شغلی‌ است‌ كه‌ به‌ من‌ می‌خورد زیاد نگران‌نیست‌. می‌داند بعد از یافتن‌ كمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به‌كارم‌ برخواهم‌ گشت‌ ورفوكردن‌ جاهای‌ شندرهٔ‌ قالیچه‌ و گلیم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.

«ایوان‌» سال‌ها پیش‌ از چكسلواكی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ كرده‌ بود و در حال‌حاضر یك‌ نویسندهٔ‌ هلندی‌ است‌ كه‌ ریشه‌های‌ بسیار دوری‌ در وطن‌ دارد.خودش‌ می‌گوید داشته‌ است‌. با این‌ حال‌ تفاوت‌ دیگری‌ هم‌ بین‌ من‌ و اوهست‌: ریشه‌داشتن‌ بسیار دور. با این‌كه‌ قریب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ میهنم‌ را ترك‌كرده‌ام‌ و دوست‌ نویسنده‌ام‌ حدود بیست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ایوان‌ عزیز ـ به‌راحتی‌ بگویم‌: «وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ كه‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.»

ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی‌زنی‌؟

ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها كه‌ با هم‌وطن‌هایم‌ هستم‌.

ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟

می‌خندد: هلندین‌ كه‌!

ایوان‌ در رویاهایش‌ هم‌ به‌زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می‌زند. در رویاهای‌ من‌همیشه‌ قطاری‌ با آخرین‌ سرعت‌ رو به‌ ایران‌ در حركت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌.... چه‌صدایی‌! از خواب‌ بیدار می‌شوم‌. می‌بینم‌ دو دستی‌ به‌ پنجرهٔ‌ نزدیك‌ به‌ تختم‌چسبیده‌ام‌. زنم‌ می‌گوید این‌ مالیخولیای‌ تبعید است‌.

زنم‌ سعی‌ می‌كند اسیرش‌ نشود. تلویزیون‌ تماشا می‌كند و در روزهای‌تعطیل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌گیرد و به‌ مغازه‌های‌ مركز شهر سر می‌زند. بلدندچه‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ كنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. یعنی‌چون‌ فاصلهٔ‌ زمانی‌ آن‌ها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دل‌واپسی‌های‌ مرا ندارند؟سؤال‌ بی‌جایی‌ است‌. چیزی‌ باید در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و یا چیزی‌ بایددر درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نویسنده‌ام‌ می‌گویم‌:

ـ فكر می‌كنم‌ دارد اتفاقات‌ عجیبی‌ برایم‌ رخ‌ می‌دهد.

ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟

مشكل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آیا این‌ فكر به‌كنار گذاشتن‌ موقت‌ كارم‌برمی‌گردد؟ ایوان‌ می‌داند كه‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی‌روم‌. پسرم‌ هم‌دل‌مشغولی‌ تازه‌ای‌ پیدا كرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌بینم‌ كه‌ فرهنگ‌شش‌جلدی‌ معین‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چیز عجیبی‌ جز واژه‌ می‌تواند دركتاب‌های‌ لغت‌ باشد كه‌ علاقه‌ یك‌ بچهٔ‌ سیزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ كند؟ درسن‌ او هیچ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ كه‌ كتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلاً با كتاب‌ میانهٔ‌ خوبی‌ نداشتم‌. فكر می‌كنم‌ اگر داستان‌های‌پلیسی‌ و تاریخی‌ وجود نداشت‌ هیچ‌گاه‌ كتاب‌خوان‌ نمی‌شدم‌. اولین‌ شغلم‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در كشورهایی‌ مثل‌ كشور ما ازدست‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. كافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تاشغلت‌ را از دست‌ بدهی‌... زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ كه‌ در چهل‌سالگی‌واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هایی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته‌و كسل‌كننده‌. آدم‌ نمی‌داند با كدام‌یك‌ بسازد.

اگر در اوائل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی‌توانستم‌ از كتاب‌خانه‌ها دل‌ بكنم‌ و برای‌ساعت‌های‌ در گوشهٔ‌ یكی‌ از آن‌ها می‌نشستم‌ نباید برای‌ كسی‌ زیاد عجیب‌باشد. این‌ یك‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگویم‌ در آن‌ موقع‌ اصلاً حال‌ و حوصلهٔ‌كتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آن‌چه‌ وادارم‌ می‌كرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ بادوچرخهٔ‌ فكسنی‌ام‌ كه‌ آن‌ را از جایی‌ خریده‌ بودم‌ كه‌ هر چهارشنبه‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌فروختند، چند كیلومتر پا بزنم‌ و به‌ كتاب‌خانهٔ‌دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آن‌جا بود و سرگرم‌ شدن‌ با كتاب‌هایی‌ كه‌ فقط‌دوست‌ داشتم‌ آن‌ها را ورق‌ بزنم‌. جایی‌ كه‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود كرد.بخش‌ كوچكی‌ از كتاب‌خانه‌ دانشكدهٔ‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتاً بزرگ‌با چند ردیف‌ قفسهٔ‌ كتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انباركی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قدیمی‌، بیرون‌ در، توی‌ راه‌رو و پشت‌ به‌دیوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قدیمی‌ بود از بودا. چهارزانو نشسته‌، با كف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشیر به‌دست‌ و دیوارمانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، كه‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌كشید. ایوان‌ می‌گوید:

ـ همین‌هاست‌. تو تنها به‌ این‌جا نیامدی‌. تو در واقع‌ با مغازهٔ‌ كوچكت‌ به‌این‌جا كوچ‌ كرده‌ای‌.

ـ مغازهٔ‌ كوچك‌!

در ذهنم‌ حرف‌ ایوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبدیل‌ می‌شود. ای‌ كاش‌ مثل‌ایوان‌ نویسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می‌توانستم‌ این‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌واقعیتی‌ بسازم‌ كه‌ معمای‌ موقعیتم‌ را در آن‌ ببینم‌. ایوان‌ معتقد است‌ استعاره‌هابیرونی‌اند. نیازی‌ به‌ نویسنده‌ بودن‌ تو یا من‌ ندارند. كافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ كنی‌. در ذهن‌ من‌ همهٔ‌ این‌ها كلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بیرونی‌بودن‌ آن‌ها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های‌قالی‌ كه‌ به‌ نظر شاخهٔ‌ درختی‌ است‌ یا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد كه‌ خیره‌ می‌شوی‌درمی‌یابی‌. به‌ ایوان‌ می‌گویم‌. پاكت‌ توتون‌ «دروم‌» را از جیب‌ درمی‌آورد.دروم‌ توتون‌ مورد علاقهٔ‌ اوست‌. من‌ هر كاری‌ كردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های‌این‌جا كنار بیایم‌. همهٔ‌ آن‌ها را زمانی‌ كه‌ به‌ سیگار علاقه‌ داشتم‌ یك‌ دور امتحان‌كردم‌. یكی‌ تند بود. یكی‌ زیاد سبك‌ بود، یكی‌ مزهٔ‌ آب‌ صابون‌ می‌داد. درست‌مثل‌ مزهٔ‌ «راكی‌»، وقتی‌ برای‌ اولین‌بار در استانبول‌ من‌ و كرامت‌ خواستیم‌ با آن‌مست‌ كنیم‌، و نكردیم‌، و در عوض‌ حال‌مان‌ را به‌هم‌ زد.

فكر نمی‌كنم‌ ایوان‌ را عصبانی‌ كرده‌ باشم‌. سیگار كشیدن‌ نمی‌تواند همیشه‌به‌ عصبانیت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتماً خاطره‌ای‌ را در او بیدار كرده‌ام‌. از ذهنم‌می‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را درمی‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌چیزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌طور می‌شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ كرد؟ ساكت‌ و با سرپایین‌ سیگارش‌ را می‌پیچد. با حوصله‌. ندیدم‌ توتونی‌ از لای‌ كاغذش‌ بریزد. بادو انگشت‌ سیگار تازه‌ پیچیده‌اش‌ را صاف‌ می‌كند، می‌گیراند.

می‌گویم‌: حرف‌ بدی‌ كه‌ نزدم‌؟

ـ نه‌. تو فكرم‌ استعاره‌ها را چه‌طور برایت‌ توضیح‌ بدهم‌.

از داستان‌هایش‌ استفاده‌ می‌كند. یكی‌ از داستان‌های‌ او را بسیار دوست‌دارم‌. این‌ داستان‌ دربارهٔ‌ مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ كه‌ در گذشته‌ با یكی‌ ازگروه‌های‌ سیاسی‌ كار می‌كرد. گروه‌شان‌ چه‌ شد و بقیه‌ چه‌ شدند؛ ایوان‌ از آن‌هاحرفی‌ نمی‌زد. فقط‌ به‌ ما می‌گوید او حالا در تبعید است‌. آن‌هم‌ زمانی‌ كه‌نیروهایی‌ كه‌ به‌ آن‌ها متكی‌ بود در همهٔ‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب‌نشینی‌ بودند، یااین‌طور دیده‌ می‌شد. اهل‌ كجاست‌؟ ایوان‌ این‌ را هم‌ نمی‌گوید.

ـ مهم‌ نیست‌.

ـ چرا؟

ـ مهم‌ این‌ است‌ كه‌ او حالا این‌جاست‌.

ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟

مكث‌ می‌كند.

ـ فقط‌ آدم‌هایی‌ كه‌ از یك‌ كره‌ دیگر به‌ كره‌ ما می‌افتند تفاوت‌های‌فرهنگی‌شان‌ با دیگران‌ عمیق‌ است‌. رادیو، تلویزیون‌ و كتاب‌ تفاوت‌های‌فرهنگی‌ را از بین‌ برده‌ است‌.

ـ باید به‌ آن‌ فكر كنم‌.

آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در یكی‌ از محله‌های‌ فقیر نشین‌ اوترخت‌.تنهاست‌. یكی‌ از توانایی‌های‌ مشخص‌ او بی‌اعتنایی‌ به‌ تیرهایی‌ است‌ كه‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تیرهای‌ روحی‌ و تیرهایی‌ كه‌ در شرایط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ راآماج‌ خود قرار می‌دهند. موسیقی‌ گوش‌ می‌كند و سعی‌ می‌كند كم‌ و بیش‌ درارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاه‌گاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می‌كشد. دختری‌ را دوست‌ دارد.دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ كوچك‌ و دهانی‌ كوچك‌ و صورتی‌ گرد وموهایی‌ حلقه‌حلقه‌ و پیچ‌درپیچ‌ كه‌ در طراوت‌ آن‌ها روح‌ زندگی‌ مجسم‌می‌شود. مرد با كشیدن‌ تصویری‌ دختر را از جهان‌ واقعیت‌ به‌ جهان‌ تخیل‌ وهنر می‌كشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ كوچك‌، چشمانی‌درشت‌ و دهانی‌ كوچك‌ و موهایی‌ حلقه‌ حلقه‌ كه‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می‌كند. اما دیگر نمی‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سینما برود، در كافه‌ بنشیندو با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ِ پرده‌ پا می‌گذارد بیرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنیای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌دهد. یك‌ روز او را به‌ دریاچه‌ای‌ می‌برد كه‌ مكان‌ پرندگان‌دریایی‌ است‌. بعد از پیاده‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ دریاچه‌ دو تادوچرخه‌ كرایه‌ می‌كنند و در جاده‌ای‌ كه‌ در دل‌ جنگل‌ پیش‌ می‌رود به‌ سمت‌دریاچه‌ ركاب‌ می‌زنند؛ دختر در جلو.

پیش‌ نمی‌روم‌. این‌ تصویر با تصویر زنی‌ كه‌ لباس‌ نازك‌ آبی‌رنگ‌ به‌ تن‌دارد در دوردست‌ خاطره‌ام‌ یكی‌ می‌شود. اما من‌ كیستم‌؟ بندبازی‌ كه‌ قصدكرده‌ است‌ خطرناك‌ترین‌ عملیات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. كاكُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گیاهانی‌ كه‌ او را به‌ رفتن‌ می‌خوانند. تمامش‌كن‌ مرد وگرنه‌ می‌پوسی‌ / كوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.

به‌ ایوان‌ می‌گویم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و یكی‌از دوستان‌ من‌ است‌. ایوان‌ تعجب‌ می‌كند:

ـ باوركردنی‌ نیست‌.

تردید می‌كنم‌ فوراً جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از این‌ قطع‌ و وصل‌ها در بین‌حرف‌هامان‌ زیاد داشته‌ایم‌. از آن‌ گذشته‌ فكر می‌كنم‌ اشتباهی‌ باید صورت‌گرفته‌ باشد. معمولاً قاتی‌ می‌كنم‌. با اندك‌ اشتباه‌هایی‌ كه‌ بین‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پیرامونم‌ پیدا می‌كنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنیای‌ تخیلی‌ داستان‌ در ذهنم‌یكی‌ می‌شوند. برای‌ این‌كه‌ ایوان‌ را زیاد در فشار روحی‌ و فكری‌ نگذارم‌ ازاین‌ جابه‌جایی‌ها كه‌ در ذهنم‌ صورت‌ می‌گیرد با او حرف‌ می‌زنم‌.

می‌خندد: از كجا معلوم‌ كه‌ این‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند كه‌ وارد زندگی‌شده‌اند؟

مشكل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگیرم‌. ولی‌ فكر می‌كنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ كرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ كه‌ من‌ و كرامت‌ راول‌ كرده‌ و رفته‌ است‌. این‌ را به‌ ایوان‌ می‌گویم‌.

می‌پرسد: با هلنا كه‌ نرفته‌ است‌؟

هلنا شخصیت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.

می‌گویم‌: نه‌.

نسیم‌ خاكسار


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.