سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
شاهدان
دیروز به من خبر دادند كه فِرِد پروتی دارِ فانی را وداع گفته است. مُرده،همانطوری كه پیش خودم تصور میكنم، از افراط در سیگار و پریشانی وعذاب وجدان، هر چند هیچكدام از اینها علت اصلی نبودند. او در وِستكاست، هزاران مایل دور از زنهای سابق و بچههای ولخرج ناتوش از دنیارفت. او را خوابیده بر بستر بسیار تمیز بیمارستان، تا خرخره زیر قرض،پیچیده در دستگاهی از جنس لوله، مشرف بر دورنمایی بیروح و دراندشت،دنیایی متفاوت از سرزمین سرسبز شرق كه او را بار آورده بود، در نظر مجسمكردم.
اگرچه هر دو اهل شهر «نیوهَوِن» و درسخواندهٔ مدرسه «هاچكیس، ییل» و دارای یك پیشینهٔ خانوادگی بودیم و «پدربزرگهامان كشیش و پدرهامانوكیل بودند»، من و فرد هیچگاه دوستان صمیمی نبودیم. ما به نسلی تعلقداشتیم كه با خویشتنداری ابراز محبت میكرد. جنگ، شاید، ما را محتاط ومحافظهكار بار آورده بود، وظیفهمان این بود كه جامعه را از یك طرف باشكاف عمیقش برداریم و از طرف دیگر آن را صحیح و سالم و بدون تغییر برزمین بگذاریم. اینكه جامعه بعدها تغییر كرد مسألهٔ ما نبود. بعد از جنگ فردیكجور تبلیغاتچی شده بود و من كارم سَركردن با اوراق بهادار بود. بهمدت یك دهه، در مانهاتان، گهگاهی همدیگر را دعوت میگرفتیم. آخرینباری كه به خانهٔ ما آمد چنان غرابت و، بدتر، بیملاحظهگی در رفتارش بود كهفكر میكنم برای آن هیچوقت او را نبخشم. در كیابیای دورهٔ آیزنهاور بود،درست قبل از طلاق اولش. فرد سر كارم به من تلفن كرد و خواست كه برایصرف نوشیدنی به آپارتمانمان بیاید، و با نوعی تردید پرسید اگر میتوانددوستی را هم با خودش بیاورد.
در آن موقع من و جین در خانهای تو خیابان سیزدهم غربی زندگیمیكردیم. از میان همهٔ آپارتمانهامان آن یكی را با علاقهٔ زیادی به خاطرمیآورم. پنجرههای جلوییاش به خیابان و مدرسهای ابتدایی باز میشدند، وپنجرههای پشتیاش رو به حیاط متروكی كه پر از درختهای سیب وآنطرفش هم یك كارخانه عجیب و غریب بود.
كارخانه با مقدار زیادی نواربراق و قرقرههای ریسندگی و نیروی طاقتفرسای مردان سیاه و زنانپورتوریكویی كار میكرد. صبح وقتی از خواب بیدار میشدیم آنها رامیدیدیم كه مشغول بافتناند و یا در آشپزخانه صبحانه میخورند. از توپنجره بچهها را هم میدیدیم كه سرشان گرم كارهای خودشان بود و توتعطیلات همهجا را با تخممرغهای رنگی و كدوتنبل و درخت كریسمسباسمهٔ قلب و شاخهٔ آلبالو تزیین میكردند و همیشه نسیمی توی دو اتاقبزرگمان در جریان بود، گاهی از اتاق خواب به نشیمن و از طرف كارخانه بهمدرسه و گاهی هم برعكس، و هیاهوی خیابان سر و صدای آدمهای مست رابا خودش میآورد. خانهٔ ما طبقهٔ سوم بود. پایینترین طبقهای كه تا آن روز درآن زندگی كرده بودیم.
فرد درست سر ساعت هفت پیدا شد. از پلهها كه بالا میآمد حدس زدمزن پشت سرش باید همسرش باشد. راستش شبیه زنش بود، شاید یكی دوبند انگشت بلندتر و كمی بیملاحظهتر از او لباس پوشیده بود، اما با همانشكل و شمایل، از كمر به پایین درشت و خوشتراش، و بالاتنهاش به طرزنامتناسبی باریك بود. گوشهایش كاسهمانند و برآمده بود، كه با مو وگوشوارههای ساده تزیینشان كرده بود. فرد او را به ما پریسیلا اوانز معرفیكرد. جین، مارجری پروتی را چندان نمیشناخت، با اینحال پیدا بود كه میلندارد از همچو زنی كه ظاهراً دوست دختر فرد بود، تو خانهاش پذیرایی كند.جین با سردی دستش را دراز كرد و با آن دختر دست داد.
پریسیلا، هر چند ازدواج نكرده بود و یكی دو سال از ما جوانتر بود، حالایكی از ما است. هیچوقت نفهمیدم فرد كجا با او آشنا شده است، امامیتوانستم حدس بزنم كه سر كار یا تو یك مهمانی یا در مسابقهٔ قایقرانی.یكدیگر را دیدهاند، دختر مؤدبی بود، و آن ملاقات میتوانست مایهٔشرمساریاش شود، نمیدانم فرد چهطور راضیاش كرده بود. لابد به او گفتهبود كه من دوست صمیمیاش هستم، كه شاید هم در نظرش بودم. برای او مننیوهون بودم، كه یكجورهایی میتوانست رویم حساب كند، آدم سادهدلیكه هیچوقت به آن شهر متوسطالحال خو نگرفته بود. آنروز غروب، كه درواقع مهمانی شام نبود، غیر از ابراز دلتنگی، دلم میخواهد وفاداری روحانسانی را ارج بگذارم. من و جین از آنها سؤالی نكردیم، شاید چون پریسیلاحالت محجوبی به خودش گرفته بود و تا حدی هم شاید برای آنكه فرد از آنمهمانی آشفته بهنظر میآمد. گفتوگومان شكل خشك و رسمی به خودگرفت. دربارهٔ وقایع جاری آن روزهای از دست رفته حرف زدیم. سقوطمككارتی، نامزدی كیفاور و بیتدبیری دالَس. دالس آن روزها گوآ را«داستانی از پرتقال» خوانده و هندیها را رنجانده بود، و مصاحبهاش با عنوان«سیاست بازی با آتش» همه را از جا در برده بود. پریسیلا گفت كه فكر میكنددالس دستكم برای صداقتش، در بیان رسای آنچه همه در هر حالمیدانستند، شایستهٔ احترام است. این یكی از اظهار نظرهای او بود كه خوبیادم مانده، و این گفته باعث شد او را خوب برانداز كنم.
و شبیه مارجری بود، اما با یك فرق، چیزی غیر عادی و ناراحت درچهرهاش بود، ردی آشكار از رنجی دیرپا و قدرتِ تشخیصی كه با هوشیاریحاصل شده بود. احساس كردم در زندگیاش گشایشی ایجاد شده كه در اینوضعیت با زندگی همسر فرد یا، راستش را بخواهید، با زندگی زن خودم همفرق داشت. آنگاه، برای یك لحظه توجهام به آشفتگی فرد جلب شد. سعیمیكنم آنها را در حالی كه كنار هم نشستهاند بهخاطر بیاورم؛ فرد رویصندلی برزنتی ولو شده بود، و پریسیلا سمت راست او روی كاناپه نشستهبود. موهای جوگندمی فرد، روی شقیقهاش، جایی كه ككمكهایش تو چشممیزد، عقب نشسته بود.
بینیاش باریك و دراز بود، چشمان آبی كمرنگش ازپشت قاب نقرهای عینكش كه بالا رفته بود، كمی بیرون زده بود. لبهایشخوشتركیب و زیبا بود. چیزی دهاتی دستهایش را سنگین و زمخت نشانمیداد، و وقتی زانوهایش را چنگ میزد مفصلهایش از فشار سفید میشد.در صندلی برزنتی بدقواره زانویش را در مشت میفشرد و گردنش بالای یقهسفید نونوارش بهسرخی میزد، نگران پریسیلا بود. با نقلی كه از دالس كردموافق نبود، میدانست ما لیبرال هستیم.
جان آپدایك
برگردان: جمشید كارآگاهی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی خلیج فارس مجلس دولت سیزدهم دولت حجاب لایحه بودجه 1403 بودجه شورای نگهبان مجلس یازدهم
قوه قضاییه هواشناسی سیل تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سلامت شهرداری قتل دستگیری پلیس شورای شهر
قیمت دلار خودرو قیمت طلا سایپا قیمت خودرو ایران خودرو دلار بازار خودرو تورم مالیات بانک مرکزی ارز
تلویزیون سینما محمدرضا گلزار سریال سینمای ایران فیلم تئاتر رسانه ملی موسیقی بازیگر دفاع مقدس سریال پایتخت
هوش مصنوعی سازمان سنجش وزارت علوم انتخاب رشته بنیاد ملی نخبگان آموزش عالی
رژیم صهیونیستی آمریکا اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه عربستان نوار غزه اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال وحید شمسایی بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر
اینترنت تبلیغات اپل گوگل همراه اول آیفون ناسا روزنامه ایرانسل نوآوری
داروخانه سازمان غذا و دارو خواب پرستار کاهش وزن دیابت طول عمر فروش اینترنتی دارو قهوه سلامت روان بارداری