جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

گذری و نظری به عقلانیت مولانا


گذری و نظری به عقلانیت مولانا

هنگامی که از عقلانیت در اندیشه مولانا سخن می گوییم به این معنی است که آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه کرده است, و به نیکی و زشتی آن پی برده و اینک از برآیند آن چیزها نمونه هایی را برای رستگاری و رهایی و نیک بختی این جهان پیشنهاد می کند

جان فشان ای آفتاب معنوی

مر جهان کهنه را بنمای نوی

مولانا جلال الدین در دفتر چهارم مثنوی، داستان کوتاهی می‌سراید که بخشی از آن چنین است:

مورکی بر کاغذی دید او قلم

گفت با موری دگر این راز هم

که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد

همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد

گفت آن مور: اصبع است آن پیشه‌ور

وین قلم در فعل فرع است و اثر

گفت آن مور سوم: کز بازو است

کاصبع لاغر ز زورش نقش بست

همچنین می‌رفت بالا تا یکی

مهتر موران فطن بود اندکی

گفت کز صورت مبینید این هنر

که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا

جز به عقل و جان نجبند نقش‌ها

بی‌خبر بود او که آن عقل و فواد

بی ز تقلیب خدا باشد جهاد

یک زمان از وی عنایت بر کند

عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند

در این داستان، مولانا ضمن این که با روشنی تمام، عالم واقع را تبیین می‌کند و نسبیت فهم ما را از جهان بان می‌نماید و از همه مهم تر این که رسیدن به معارف بزرگ و کشفیات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرینش تنها به پیشرفت علم و دانش و تلاش انسان‌ها و کسب معرفت آدمیان نیست، بلکه اراده‌ای برتر که به سمت مدیریت عالی جهان آفرینش سوق می‌دهد در کار است و اگر از عقل و عقلانیت و خرد سخن می‌گوید، به صراحت و روشنی، به مبدا آفرینش توجه می‌دهد و اصولاً مولوی اگر از خردورزی و عقل سخن می‌گوید، آن عقلانیتی است که بیشتر تعریف فرزانگان و اولیای خداوند را تداعی می‌کند که "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چیزی است که به واسطه آن خداوند مهربان بندگی شود؛ یعنی کاربرد عقل عبارت است از پر کردن چاله‌ها و گودال‌های مسیر و صاف کردن راه برای رسیدن به آن مقصود عالی آفرینش.

این هدف‌مندی می‌تواند بسیار خردمندانه و عالی باشد، زیرا موجب می‌شود که محقق و سالک هدف‌مند حرکت کند و برای جهان هستی و فنومن‌های جهان هستی غایت و مقصدی قائل باشد و این بیانگر فلسفه‌ای بس متعالی است؛ زیرا که ذهنیت آدمی‌و تفکر او را از هرز رفتن و بیهودگی می‌رهاند و پرهیز می‌دهد و این عقلانیت است که ضمن پذیرفتن قانون‌مندی جهان هستی و رسیدن انسان به مراتبی از علم و آگاهی و پراکندگی عظیم دانش بشری و پیشرفت‌های بزرگ فنی و صنعتی و کسب تجربه‌های بسیار ارجمند بشری در طول تاریخ زندگی‌اش، سمت‌گیری به سمت معنی و مدیریت عالی جهان آفرینش، عقلانیت ویژه‌ای را رقم می‌زند که فقط متکی به علم و تجربه انسان نیست و آن اراده عظیم را نیز در نظر دارد.

هنگامی‌که از عقلانیت در اندیشه مولانا سخن می‌گوییم به این معنی است که: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه کرده است، و به نیکی و زشتی آن پی برده و اینک از برآیند آن چیزها نمونه‌هایی را برای رستگاری و رهایی و نیک بختی این جهان پیشنهاد می‌کند.

و دیگر این که مولانا خردورزی آدمی‌ را هیچ گاه بدون توجه به مدیریت عالی جهان آفرینش مطرح نمی‌کند، زیرا این نوع نگرش است که تفاوت بسیاری از اندیشمندان با مولانا را نمایش می‌دهد و مشخص می‌کند چه کسانی می‌توانند به فلسفه "به من چه ولش کن" و "هرچه پیش آمد خوش آمد" باور آورند، و یا چه کسانی در تمام جریانات هستی احساس می‌کنند که وجود "مستقل" آنان در جایی و وجود "ربط" آنان در جایی دیگر به کار می‌آید. بنیان تفکر مولانا به ویژه در خردگرایی و عقلانیت ریشه در معنا دارد. در تمام مثنوی معنوی توجه به "عقل کل" و اتصال "عقل جزئی" به عقل کلی برای این که به پویایی و بالندگی برسد بایسته است که به عقل کلی خود را متصل کند تا به شگفتی‌های جهان عقل پی ببرد:

تا چه عالم هاست در سودای عقل

تا چه با پهناست این دریای عقل

این جهان یک فکرت است از عقل کل

عقل کل شاه است و صورت‌ها رسل

عقل پنهان است و ظاهر عالمی

صورت ما موج یا از وی نمی

چنانچه مشخص شد، مولوی زیربنای جهان را عقل کل می‌انگارد و ضمن این که به وجود عقل جزئی اعتراف می‌کند، اما باور دارد که عقل جزئی بازیگر است و پیوسته با انسان بازی می‌کند و آدمی ‌را می‌فریبد و راه او را دور می‌کند و توانایی او را به هرز می‌برد و نیروی او را برای درک حقیقت ناچیز می‌کند.

هش چه باشد عقل کل ای هوشمند

عقل جزئی هش بود اما نژند

چون که قشر عقل صد برهان دهد

عقل کل کی گام بی ایقان نهد

در نگرش مولوی، انسان اگر موقعیت خود را درک کند و جایگاه خود در هستی را بشناسد. در واقع متصل به عقل کل و اصلاً خود عین عقل کل می‌گردد.

عقل کل سرگشته و حیران تست

کل موجودات در فرمان تست

عذرخواه عقل کل و جان تویی

جان جان و تابش مرجان تویی

عقل کل و نفس کل مرد خداست

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست

اینجا عظمت و بزرگی انسان و پیوستگی او به کل هستی و هستی کل و پیدا کردن نیروی بزرگ و قدرت عظیم در جهان نشان داده می‌شود. مولانا را عقیده بر این است که توجه به عقل کلی و کشاندن عقل جزئی برای اتصال به عقل کلی، حرکت اساسی انسان کمال جوست. وی بر این باور است که عقل جزئی سطحی‌نگر و قشری است و عقل کلی، عاقبت بین و ژرف‌نگر است و رهایی و رستگاری را در نظر دارد.

عقل کل را گفت ما زاغ البصر

عقل جزئی می‌کند هر سو نظر

پیش شهر عقل کلی این حواس

چون خران چشم بسته در خراس

عقل جزئی گاه چیره گه نگون

عقل کلی ایمن از ریب المنون

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل کل تو باطن بین شوی

این قدر تاکید و توجه به عقلانیت و خردورزی ایجاد فضای روشن برای اندیشیدن و تفکر است (زیرا روسای عوام تمام تلاش و کوشش خود را به کار می‌برند تا مردمان را به سوی جهل و نادانی سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زیرا حیات آنان بسته به نادانی عوام است و این در طول تاریخ پیوسته و همواره در جهت بقای جباران کارساز بوده است.

خردگرایان و فرزانگان به عنوان روشنفکر در جوامع بشری می‌کوشیده‌اند تا تاریکی‌ها را بتارانند، روشنایی بیافرینند و سپاه ظلمت و جهل و لشکریان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و دیکتاتورها مبلغان جهل و نادانی‌اند، جهل نیز با آزدگی و آزادی در تضاد است. مریدان گول خودباخته پیوسته مورد توجه پیران گمراه بوده‌اند زیرا مطلوب و محبوب خودخواهان متکبران و جهل پروران همین متعبدان و جان نثاران ابله بوده‌اند تا اهداف آنان را عملی کنند زیرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره می‌کشد.)

مولوی انسان بزرگی است که آدمیان را به خردورزی و تعقل فرا می‌خواند تا از اسارت جهل و تقلید کورکورانه برهاند.

هم به طبع آور به مردی خویش را

پیشوا کن عقل دوراندیش را

شاعران بزرگی همچون فردوسی بزرگ در شاهنامه بسیار از خردمندی سخن سروده و ابتدای شاهنامه شاید حدود سی بیت در ستایش خرد است و اندیشه و دانش و دیگر ادیبان سرزمین اهورایی پارس، اما گمان می‌رود که مولوی گوی سبقت را در این خصوص از همگنان ربوده باشد، زیرا که نه تنها به خردورزی، بلکه اصولاً به عقلانیت انسان و کاربرد اجتماعی آن فرا می‌خواند و آدمیان را از تکیه بر عقل جزئی پرهیز می‌دهد. کاربرد عقل که حرکت اصلی انسان به سوی هماهنگی با آهنگ کل هستی است بیشتر مورد نظر مولوی است:

عقل جزئی آفتش وهم است و ظن

زان که در ظلمات شد او را وطن

مقصود مولانا، عقلانیتی است که سر در معنی دارد و نهایتاً از عشق سر برون خواهد کرد زیرا عقل جزئی این مکانیزم پیچیده را درک نمی‌کند:

عقل جزئی عشق را منکر بود

گرچه بنماید که صاحب سر بود

عقل جزء از رمز این آگاه نیست

واقف این سر بجز الله نیست

عقل را خود با چنین سودا چار

کر مادرزاد را سرنا چکار

پیوستن به عقل کل، آدمی‌را به عشق می‌کشاند و عشق مکانیزمی ‌پیچیده است که موجب شگفتی‌های بزرگ و آثار سترگ می‌گردد. مثنوی خود یکی از بزرگ‌ترین آثار به جا مانده از پرتو عشق است که تحسین بسیاری از اندیشمندان و عارفان بزرگ را برانگیخته است؛ توجه به عقل و تکرار اندرزهای خردمندانه برای بیداری خرد آدمیان و کشاندن گروه‌های اجتماعی به عقلانیتی که بتوانند جامعه‌ای بر اساس آزادی و آگاهی و آبادی بسازند.

تلاش بی‌وقفه مولانا در این است که آدمی ‌خردش را اسیر نفس وسوسه‌گر و بسیار امر کننده به زشتی نسپرد تا دچار حسرت و پشیمانی نگردد. دچار وهم و ظن و گمان شدن، آفتی است که گاه جبران ناپذیر است. این عقل آدمی ‌را به سوی توحید می‌کشاند و به عبادت و پیدا کردن روانی متواضع که در مقابل حقیقت از خود انعطاف نشان می‌دهد و دچار سفسطه و مغلطه نمی‌گردد.

کسانی که به آیات خداوند کافر می‌شوند و از آن روی برمی‌تابند، بی‌تردید وارد جنت خداوند نمی‌شوند تا این که جمل از سوراخ سوزن درآید، و این چنین خداوند بندگان را بیدار و هوشیار می‌کند. انسان وقتی ماسک به صورت می‌زند و با نقاب چهره اصلی خود را می‌پوشاند، پس از مدتی این نقاب نفاق و این ماسک فریب دهنده به صورتش می‌چسبد و هنگام درآوردن آن ای بسا که پوست صورتش را با خود بکند. این است که مولانا در دفتر اول به توحید و گردن نهادن به قوانین و سنت‌های غیر قابل تغییر الهی دعوت می‌کند و اشاره می‌کند که:

رشته را باشد به سوزن ارتباط

نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک، هستی جمل

جز به مقراض ریاضات و عمل

پیر بلخ در این دو بیت اشاره به آیه چهلم از سوره اعراف می‌کند که می‌فرماید "در حقیقت کسانی که آیات ما را دروغ شمردند و از ]پذیرفتن[ آنها تکبر ورزیدند، درهای آسمان را برایشان نمی‌گشایند و در بهشت درنمی‌آیند، مگر آن که شتر در سوراخ سوزن داخل شود و بدین سان بزهکاران را کیفر می‌دهیم". بیشتر مفسران جهل را شتر انگاشته‌اند، اما به نظر می‌رسد که یکی دیگر از معانی جمل، یعنی ریسمان قطور که در بستن کشتی به کار می‌رفته، با مفهوم آیه مناسب‌تر است؛ زیرا که طناب بزرگ در سوراخ سوزن فرو نمی‌رود و چون "لن".

که علامت و حرف انکار است. در آیه آمده معنی‌اش این است که هرگز وارد بهشت نمی‌شوند، به خصوص (اگر به معنی شتر گرفته شود). در حالی که اگر به معنی طناب کلفت از آن استفاده کنیم، می‌شود، اما به سختی و رشته رشته شدن، به طوری که از آن حالت اولیه فرد کاملاً بیرون بیاید و تغییرات اساسی در خود به وجود آورد و ذره ذره شود و ریاضت بکشد و با مقراض (قیچی) عمل خود را بسازد و از عقل ملکوتی و الهی بهره ببرد تا در صف خردمندان و راه یافتگان درآید. در کتب عهد جدید هم آمده است که احمق وارد ملکوت خداوند نخواهد شد تا شتر از سوراخ سوزن درآید و این یعنی "احاله به امر محال" کنایه از آن که هرگز چنین نخواهد شد.

به هر صورت خردمندی و عقلانیت در سراسر دریای مثنوی موج می‌زند و شاید در هیچ کتاب اخلاقی این همه در پیرامون عقل کلی و عقل نظری و عقل الهی و عقل اکتسابی سخن نرفته است.

مولانا جوانب مختلف عقل را شکافته و رهنمودهای بسیار سازنده و باشکوهی داده است که در این مختصر نمی‌گنجد.

ای برادر عقل یکدم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین

زانبهی برگ پنهان گشته شاخ

زانبهی گل نهان صحرا و کاخ

این سخن‌هایی که از عقل کل است

بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

و چه زیبا در دفتر دوم مثنوی در خلال داستانی بسیار جالب می‌فرماید:

ای برادر تو همین اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گل است اندیشه تو گلشنی

ور بود خاری، تو هیمه گلخنی

نسبت خرد و اندیشه و عقل و دیکتاتوری و استبداد بسیار نزدیک است. انسان بابصیرت، هرگز در برابر جباران و بی‌خردان کمر خم نمی‌کند. انسان روشنفکر هیچ‌گاه به سرای کاخ‌نشینان جبار قدم نمی‌نهد. انسان بینای خردمند به هیچ عنوان ستایشگر ستمگران ابله و خونخواران بی‌مروت نخواهد بود.

عرفان آیینه تمام نمای شخصیت انسان است که نادانی‌ها و جهالت‌های او را به او می‌نمایاند و به او درس آزادی و آزادگی و بزرگواری و کرامت می‌دهد. خردورزی و خردمندی نهایتاً به آزادگی و آزادی می‌انجامد. در مثنوی مولوی از حریم آزادی دفاع شده است. آزادی در نظر مولوی بر اساس عقلانیت و خردمندی و فرزانگی بنیان نهاده شده است. آیا مسئله آزادی که در مثنوی به گونه نظری آورده شده، حکایت از این نمی‌کند که مولانا آزادی فکر و اندیشه را برای ایجاد مقدمه‌ای جهت درک و فهم آزادی اجتماعی و مدنی طرح کرده است؟ این گونه گمان می‌رود که نیت مولوی از طرح اختیار و آزادی، گزینش و امضای حق گزینش است که آزادی زاییده خردورزی و فرزانگی است.

درک وجدانی به جای حس بود

هر دو در یک جدول ای عم می‌رود

نغز می‌آید بر او کن یا مکن

امر و نهی و ماجراها و سخن

این که فردا این کنم یا آن کنم

این دلیل اختیار است ای صنم

و آن پشیمانی که خوردی از بدی

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

پیر بلخ ضمن این که زنجیر جبر را از ذهنیت آدمی ‌می‌گسلد، سپس او را مختار و آزاد می‌سازد و حق گزینش برای او را به رسمیت می‌شناسد:

جمله قرآن امر و نهی است و وعید

امر کردن سنگ مرمر را که دید

هیچ دانا، هیچ عاقل این کند؟

با کلوخ و سنگ، خشم و کین کند؟

که بگفتم که چنین کن یا چنان

چون نکردید ای موات و عاجزان؟

عقل کی حکمی‌ کند بر چوب و سنگ؟

مرد چنگی چون زند بر نقش چنگ؟

کای غلام بسته دست اشکسته پا

نیزه برگیر و بیا سوی وغا

خالقی که اختر و گردون کند

امر و نهی جاهلانه چون کند؟

احتمال عجز بر حق راندی

جاهل و گیج و سفیهش خواندی

... غیر حق را گر نباشد اختیار

خشم چون می‌آیدت بر جرم دار

گر ز سقف خانه چوبی بشکند

بر تو افتد، سخت مجروحت کند

هیچ خشمی ‌آیدت بر چوب سقف

هیچ اندر کین او باشی تو وقف؟

که چرا بر من زد و دستم شکست

یا چرا بر من افتاد و کرد پست؟

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصد زننده می‌کند

خشم اشتر نیست با آن چوب او

پس زمختاری شتر برده ست بو

همچنین گر بر سگی سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی

عقل حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقل انسان شرم دار

در این فراز از مثنوی در دفتر پنجم به سادگی تمام مسئله جبر را مردود می‌شمارد و به اختیار اصالت می‌دهد و جبری گری را که از مشکل‌ترین مسائل جهان امروز و دیروز است و همواره بهانه گیران و مسئله داران و سفسطه گران نسبت به آن گرایش داشته‌اند و دارند، روشن می‌کند. اما اگر نگرش انسان نسبت به جهان هستی دیگر شود و عمیق‌تر به جریانات عالم وجود بنگرد، به قانون‌مندی جهان بیشتر پی خواهد برد.

مولوی در داستان‌های زیادی در مثنوی آزادی گزینش برای انسان را به روشنی تمام مطرح می‌کند و به رسمیت می‌شناسد. وی از معدود انسان‌های با معرفتی است که در بین آزادگی و آزادی به انسان‌ها آموخت. به گونه‌ای که دیگر به آموزِگار خویش وابسته نباشند، زیرا که از پیروی کورکورانه و بستن قلاده اطاعت بی چون و چرا را ناروا و آفت جان انسان می‌داند.

پیرو، همیشه نابینا و کور و کر و لال است و دیگران برای او کار این حواس را انجام می‌دهند، همچون انگل که در روده حیوان و انسان زندگی می‌کند و از شیره روده تغذیه می‌کند؛ نه چشم دارد و نه گوش و نه خیلی حواس دیگر. در دفتر اول داستان صوفی که همراه بهیمه خویش وارد خانقاه می‌شود را با آب و تاب استادانه‌ای شرح می‌دهد و به خوبی تمام آفت تقلید را می‌نمایاند:

مر مرا تقلیدشان بر باد داد

که دو صد لعنت بر این تقلید باد

روشن است که تقلید و تحقیق چقدر با هم متفاوتند.

از مقلد تا محقق فرق‌هاست

کاین چو داوود است و آن دیگ صداست

منبع گفتار این سوزی بود

و آن مقلد کهنه‌آموزی بود

تقلید و خطرات هولناکش در اندیشه والای پیر بلخ قابل تعمق و تامل است. مولانا به خوبی می‌داند که آدمیان تنها در فضای باز و آزاد می‌توانند به کمال برسند و رشد کنند. بدبخت جامعه‌ای که فردی به جای جمعی بیندیشد و یک نفر به جای یک جامعه اراده کند و تصمیم بگیرد و امر و نهی کند. شکی نیست که چنین جامعه‌ای رو به قهقرا خواهد رفت و هرگز روی کمال و رشد و معنویت و زیبایی را نخواهد دید چرا که:

از پی تقلید و از رایات نقل

پا نهاده بر جمال پیر عقل

دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ

مهرشان گژ، صلحشان کژ، خشم کژ

زانکه تقلید آفت هر نیکویی‌ست

گه بود تقلید اگر کوه قوی است

علت این که عده‌ای از مدعیان که در برابر مولانا صف کشیده بودند با مثنوی معنوی مولوی مخالفت می‌کردند و به مریدان گول و بی‌خرد خود توصیه می‌کردند که مثنوی را با انبر بردازند که دستشان نجس نشود، طرح این گونه مطالب و مسائل بوده ‌است؛ مسائلی که به آگاهی و بصیرت و بینایی و شنوایی آدمیان بستگی دارد. در نظر این تحمیق گران، فکر و اندیشه و علم و دانش و تعقل اصولاً منطقه ممنوعه اعلام شده و کسی حق ندارد بداند و بشنود و ببیند، زیرا که اگر دانست، دیگر پیرو بی چون و چرا و کور نخواهد بود.

مولانا از منادیان ارجمند حق و عدل و از روشنگران بزرگ و از معلمان عالی مقام جهان بشریت است و شاید بتوان گفت که از معدود روشنفکران و عارفانی است که به پیچیدگی‌های جهان و انسان و رازهای بزرگ پی برده ‌است و همچون پیامبری در میان جامعه بشریت برای هدایت گمراهان تلاش می‌کند و مثنوی او دعوتی است عام که همه بشریت را فرا می‌خواند. شیخ بهایی خوش سروده است که:

من نمی‌گویم که آن عالیجناب

هست پیغمبر، ولی دارد کتاب

مثنوی او چو قرآن مدل

هادی بعضی و بعضی را مضل



همچنین مشاهده کنید