شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا

برای وقت هایی که گم شده ای


برای وقت هایی که گم شده ای

گاهی انسان خودش را گم می کند, آن قدر که چشمش بسته می شود روی خیلی چیزها

گاهی انسان خودش را گم می‌کند، آن‌قدر که چشمش بسته‌ می‌شود روی خیلی چیزها. زندگی حالا آن‌قدر پرپیچ ‌و خم و پردغدغه شده که واقعا تویش گم می‌شویم؛ حتی اگر کارمان این باشد که از خانه برویم تا محل کار و بعد برگردیم خانه، برویم تا دانشگاه و برگردیم خوابگاه. حتی همین‌قدر هم می‌تواند گم‌وگورمان کند در این وانفسا و کسی هم نیست که بخواهد پیدامان کند. من و تو هم خودمان را فراموش می‌کنیم. اصلا فراموشی، درد زندگی امروزی ماست. کسی که ساعت‌ها در خیابان منتظر تاکسی و اتوبوس است، کسی که مجبور است دغدغه گذشته و آینده را با هم داشته‌باشد، کسی که از چاله مسائل زندگی درنیامده، به چاه مشکلات‌اش می‌افتد، خب شاید طبیعی هم باشد که اطرافیان‌اش را، خودش را، خدایش را فراموش کند. جای دور نرویم، خود ما دست و صورت‌مان از شیرینی‌های دنیا چرب و چیل است و چشم‌مان کور شده به زرق و برق زندگی. بیا رو دربایستی را کنار بگذاریم.

گم شدن و فراموش کردن سخت نیست؛ چاره‌اش چشم بستن است روی آنچه باید. وضع آن‌قدر خراب شده که حالا من و تو می‌توانیم با چشم‌های باز هم گم بشویم. پیدا شدن کار سختی است. پیدا شدن در این روزگار؛ یعنی خلاف جهت آب شنا کردن.

می‌گویم زندگی تعطیل. من و تو با هم می‌گوییم می‌خواهیم ۳روز زندگی کنیم ولی خلاف جهت روزمره؛ پس روزمر‌گی تعطیل. ۳روز می‌گردیم دنبال خودمان تا شاید چیزی پیدا کنیم. وجود من و تو مثل قصرهای قدیمی‌‌ای است که همیشه می‌شود درونشان گنج پیدا کرد. قرار می‌گذاریم در وجودمان، دنبال همان گنج بگردیم. گنج نقشه می‌خواهد که قبلا داده‌اند دستمان؛ گفته‌اند ۳روز برو مسجد، نخور، نخواب، حرف لغو نزن، کسی را آزار نده، کار نکن، عبادت کن. گفته‌اند خلاف روزمرگی شنا کن. من و تو که تصمیم‌مان را گرفته‌ایم، می‌رویم، می‌رویم سراغ نقشه به امید گنج با تمام سختی‌هایش. آنجا که می‌رویم می‌بینیم خیلی‌ها آمده‌اند؛ خیلی‌ها مثل من و تو. امیدوار می‌شویم که تنها نیستیم. این نشانه خوبی‌ است؛ امیدواری را می‌گویم؛ ما در زندگی روزمره آن‌قدر به تکرار افتاده ‌بودیم که امیدواری بی‌معنی شده‌بود.

نیت می‌کنیم برای اینکه یکی ا‌ست، بزرگ است و بزرگ‌تر ندارد و معتکف می‌شویم. شب اول با شادی؛ چون شب تولد بزرگ‌ترین مخلوقات حق تعالی است.

علی علی می‌گوییم من و تو. ما برای رسیدن به دریا باید به رود خروشانی ملحق شویم که توان رفتن داشته‌باشد؛ توان راهنمایی کردن، توان باز کردن راه میان سنگ‌ها و صخره‌ها، توان رد شدن از میان دشت‌ها و صحراها و کدام رود را به خروشانی علی سراغ داریم؟ دست می‌اندازیم به دامنش.

یک‌بار دیگر نگاه می‌کنیم؛ توشه‌‌مان قرآنی ا‌ست و مفاتیح و چند وسیله خرده‌ریز. سبک آمده‌ایم چون قرار است سبک بشویم، سبک برویم. اینجا احتیاجات دلمان را قرار است جواب بدهیم. دلمان هم بار و بنه زیادی نمی‌خواهد، توجه می‌خواهد.

مدت‌هاست به خوردن و خوابیدن برای کار کردن و کارکردن برای خوردن و خوابیدن عادت کرده‌ایم و بدعادت هم شده‌ایم. آن دنیا اگر کارهایمان بگذارند، حق‌الناس هم به گردن نداشته‌باشیم، نمی‌دانیم جواب دلمان را چطور بدهیم که بوسیده‌ایم و گذاشته‌ایم‌اش کنار. دل من و تو توجه می‌خواهد؛ شبی، نیمه‌شبی، سحرگاهی. توجه کردن سخت نیست؛ کافی است فکرمان را از مشغله‌ها خلاص کنیم.

صدایی می‌آید. گوش می‌کنیم «الهی العفو! الهی العفو!». چشم‌هامان را می‌مالیم. خواب نمی‌بینیم. هنوز خواب درست و حسابی در چشم بعضی ننشسته که سیل اشک بیرون‌اش می‌اندازد.

الهی العفو! الهی العفو!

نشسته‌اند به تضرع که «هربت الیک و وقفت بین یدیک». خدایا به سوی تو فرار می‌کنیم و در آغوشت قرار می‌گیریم. خواب از سر من و تو هم می‌پرد. اول می‌خندیم به دل‌مشغولی‌هامان؛ دل‌مشغولی‌‌های ما بازی‌های زندگی هستند و دل‌مشغولی اینها بزرگ‌ترین چیزی است که وجود دارد؛ یعنی خدا. اول می‌خندیم، بعد بغض می‌کنیم. یک چیزی بیخ گلویمان را قلقلک می‌دهد. ته حلقمان شور می‌شود. همه چیز در تاریکی موج موج می‌شود. سد بغض می‌شکند. از چشم‌ها تا زیر چانه‌مان گرم می‌شود و خیس. گریه می‌کنیم بر کوچکی خودمان و آرزوهامان.

غبطه می‌خوریم به بزرگی اینها و بزرگی آرزوهاشان. می‌نشینیم نگاه می‌کنیم و لذت می‌بریم از خدا خواندن‌شان. لذت می‌بریم از العفو گفتن‌شان، از الغوث گفتن‌شان. همین دم هم غنیمت ما.