چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

شهید و مجنون


شهید و مجنون

آنچه در ابتدا وجه مشترك شیخ اشراق و نیچه به نظر می رسد, زندگی تراژیك آن دو است و عجیب آنكه هر دو معتقد بودند كه باید زندگی فیلسوف, نحوه اندیشه او را نشان دهد در مقابل, خیلی بیشتر تفاوت های آنها به چشم می آید به علاوه آنكه مقایسه دو فیلسوف اعم از اینكه از لحاظ زمانی و مكانی با هم مطابقت بكنند یا نه, به هر ترتیب كار پرمخاطره ای است و امكان انحراف در درك, بسیار

آنچه در ابتدا وجه مشترك شیخ اشراق و نیچه به نظر می رسد، زندگی تراژیك آن دو است (و عجیب آنكه هر دو معتقد بودند كه باید زندگی فیلسوف، نحوه اندیشه او را نشان دهد.) در مقابل، خیلی بیشتر تفاوت های آنها به چشم می آید. به علاوه آنكه مقایسه دو فیلسوف اعم از اینكه از لحاظ زمانی و مكانی با هم مطابقت بكنند یا نه، به هر ترتیب كار پرمخاطره ای است و امكان انحراف در درك، بسیار. حتی اگر از لحاظی فلسفه را همان فلسفه شناسی بدانیم و غور و تأمل در گفته ها و نوشته های اربابان فكر را از شرایط ورود بدان تلقی بكنیم، باز برای شناخت واقعی موضع هر یك از فلاسفه مختلف، به جای توجه به تشابه های سطحی، باید به كشف و برملاسازی تفاوت و ممیزات هر یك از آنها بپردازیم. ولی از سویی دیگر به نظر می رسد كه با هم خواندن فیلسوفان هم می تواند مفید باشد، زیرا در هر صورت عملاً پیرو واقعی فلسفه كسی است كه نه فقط با فلاسفه بزرگ به نحو درونی در محاوره است، بلكه عمیقاً آنها را با یكدیگر به محاوره وادارد و از با هم خواندن و دیدن آنها بهره ای فراوان ببرد. افكار فلاسفه بزرگ بدون اینكه مشمول مرور زمان شود، گویی همواره در فرهنگ كنونی حاضرند.

۱- فلسفه ای برخاسته از درد

طی تحولاتی كه فرآیند مدرنیزاسیون به وجود آورد فلسفه روز به روز نقش خود را تغییر داد تا بدانجا كه از نوعی خداوندگاری به نوعی فلسفه های كاربردی فروكاهید. «علم اعلی» هم شأن با دیگر علوم شد و در نتیجه، علوطلبی انسان ها نیز به «میان مایگی» انجامید. پس از هگل عموماً فلسفه از نظام سازی و نظریه پردازی به موقعیت پردازی و تحلیلگری تغییر مسیر داد و بدین گونه نظام درونی و نگاه وحدت جوی انسان مدرن- كه قبلاً دین را هم از انجام این امور كنار زده بود- دچار آشفتگی گشت. از نظر فیلسوفان مطرح در این مقاله می توان چنین رویدادی را معلول راززدایی، عقلانیت ارسطویی، رها كردن «ذكر» و رهیدگی فلسفه از اشراق و شور درونی دانست.

با تمام اختلاف نظراتی كه در معنی و ماهیت فلسفه وجود دارد، ولی عموماً در این نقطه مشتركند كه آن را حاصل عقل بشر دانسته و به مدد عقل، امكان شناخت حقایق و اعیان اشیا را مهیا دیده اند. ولی سهروردی آن را بیش از عقل، حاصل الهام و كشف باطنی فیلسوف می داند. كسانی را كه به عنوان صاحبان خمیره حكمت می شناسد، بیشتر اربابان كشف و شهود و مأنوسان با سر باطن و راز قلبند. او در این اعتقاد خویش تا بدانجا پیش می رود كه پس از تقسیم بندی حكیمان به پنج طبقه به صراحت متذكر می گردد كه عارف غیرفیلسوف، از فیلسوف غیرعارف افضل بوده و حكمت ذوقی برتر از حكمت بحثی می باشد. ولی نه تنها در ساختار كلی فكری خود بلكه حتی در بسیاری از باورهای شخصی خود به افلاطون، وامدار است. شیخ اشراق بر همین اساس معتقد است كه میان فلسفه و هنر اصیل قرابتی است، یعنی هر دو از نوعی كشف یا انكشاف برمی خیزد. لذا در مقدمه «حكمه الاشراق» خود می نویسد: «شما ای برادران، همواره از من خواسته اید كتابی بر نگارم كه یافته های ذوقی خود را - یعنی آنچه در خلوت و سیر و سلوك و ریاضت و هنگام تجرد از دنیا یافته ام- بنمایانم، زیرا هر كس در این راه گام گذارد و كوشش كند و ریاضت كشد، حقایق را دریابد. چه آنكه هر كوشش كننده ای را ذوقی است و هر ریاضت كشنده ای را یافتی، ناقص یا كامل، فزون یا اندك». به دیگر بیان، سهروردی معتقد بود انسان نخست باید یادآور و متذكر حال خویش گردد و خود را دریابد، یعنی اهل ذكر گردد تا بتواند به وادی فكر، گام گذارد. كار فلسفه به گونه ای تذكر و یادآوری است و آنكه از ذكر دور است نسبت به فلسفه مهجور می باشد.

او در «بستان القلوب» خود به صراحت می نویسد: «و فكر بعد از ذكر باشد و ذكر را تاثیر عظیم است و ارباب ذكر به هر وقتی پسندیده بوده اند و در آن وقت كه رسول(ص) ما را جبرئیل وحی آورد، اهل مكه بیشتر باور نمی كردند و می گفتند جبرئیل چون آید؟ و قرآن چون آورد؟ حق تعالی این آیت بفرستاد: فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون...».

شیخ اشراق فیلسوفان پسا افلاطونی(چه در حوزه یونان و چه در حوزه اسلامی) را عموماً به عنوان حكیمان بحثی می شناسد كه تنها به امور برهانی اتكا و اكتفا نموده و با فربهی مغز و ذهنشان به لاغری قلب و دلشان همت گمارده اند. او بسیاری از آنان را فیلسوف نمایان و مدعیان دروغین حكمت می خواند كه پیدایش آنان سبب نابود گشتن حكمت شده است. بنابراین به نظر او فاصله گرفتن از شور اشراق درون و عشق خانمان سوز، علت اصلی خرابی فلسفه های پساافلاطونی است.

حكیم اشراق می پرسد كه اولاً چه كسی ثابت كرده و ضمانت داده كه روش ارسطو برای فكر درست باشد؟ ثانیاً بر فرض درستی آن، چه كسی اكتفای بدان را اثبات می تواند كرد؟ و ثالثاً مگر می شود افكار و اندیشه های بشر را - كه در فضایی لایتناهی و بی حد و مرز جولان دارد- به روش تك بعدی ارسطو محصور ساخت؟

فردریش نیچه هم میان فلسفه با احساس، هنر، شهود و اشراق قرابتی تمام می دید تا بدانجا كه می گفت: آراء اصلی فیلسوفان، چیزی جز فرضی مسلم انگاشته، اندیشه ای ناگهانی و الهام یا میلی باطنی نیست كه پالایش یافته و انتزاعی شده است و سپس برای آن دنبال دلیل و منطق گشته اند. او درباره خود معتقد بود كه با «خون خویش» می نویسد و اندیشه های نظری محض را نمی شناسد. فلسفه راستین، پس از اوج گیری هنر، آغاز می شود و نه تنها فلسفه در مقاصد و نتایج خود نوعی هنر است، (یعنی تداوم میل اسطوره ای)، بلكه «تفكر فلسفی» ضربان بالهای تخیل است. یعنی جهشی مكرر از امكانی به امكانی دیگر- امكان هایی كه فی الحال، به منزله امور قطعی و حتمی پذیرفته می شوند. او هم معتقد است كه فلسفه بیش از برهان، با خطابه و بیش از منطق ،با تذكرنسبت دارد و این پس از سقراط بود كه فلسفه از مسیر درستش، انحراف یافته به جدل و تفكر منطقی فروكاست به نحوی كه در همان امتداد، نهایتاً در كانت به معرفت شناسی سقوط نمود و خداوندگاری و آفرینندگی خویش را از دست داد.

به نظر او هم در این سیر، فلسفه به دست فرومایگانی افتاد كه از خود هیچ گونه دریافت و شهودی نداشتند و برای اثبات مدعای خود دنبال «دلایل» بیرونی می گشتند، غافل از آن كه جدل، شك می آفریند نه باور. فیلسوف مجنون بر ارسطو، می تازد كه فلسفه را به «منطق» فرو كاست. حال آن كه «منطق، مقید به این شرط است كه فرض كنیم حالات همانند وجود دارد.» یعنی منطق همه را برابر می بیند و این به معنای تحریف اساسی همه رویدادهاست. او پس از كوبیدن چكش هایی خرد كننده بر پایه منطق ارسطو، نتیجه می گیرد كه «منطق، یك الزام آمرانه است.» با توجه به این نكات، نیچه بسیاری از فیلسوفان نامدار چون كانت و هگل را «كارگر» فلسفه می خواند نه فیلسوف. به نظر او فرجام چنین فلسفه ای «نیست انگاری» است.

اولین اثر نیچه «زایش تراژدی» است كه در آن، ریشه عسرت و هلاكت امروز بشر را در زوال بنیادهای اسطوره ای و رازگون یونان باستان می داند.

او می گوید فیلسوفان پیشا سقراطی به وضع تراژیك انسان متذكر بودند و به آن خاطر تراژدی را ارج می نهادند ولی پس از وی تذكر به وضع انسانی و هستی، از فلسفه رخت بربست و فكر منطقی جای ذكر وجودی نشست. وی در همان زمان پنج رساله فلسفی می نویسد و در آنها به تأمل پیرامون فلسفه، شأن، هدف و نقش آن در پیدایش وضع زندگی مردمان امروز می پردازد و دنبال راه نجات می گردد. به نظر او «فیلسوف، همانند هنرمند هنرهای تجسمی، اهل تعمق و همانند انسان دیندار، رحیم و همانند مرد علم، در بند كشف علتهاست. او می كوشد تا به همه اصوات جهان رخصت دهد در درون وی طنین افكنند و سعی می كند تا به یاری مفاهیم، این صداها را به جهان بیرون از خویش عرضه كند.»

بنابراین شیخ اشراق و فیلسوف مجنون، هر دو ( و هر چند با زبانهای مختلف و شاید حتی با مرامهای متفاوت) اصرار دارند كه مواجهه با رازها بیش از عقل پردازی ها، تذكر به وضع خویشتن پیش از فلسفه پردازی، اهمیت شور و سوز درونی بیش از ساز و آواز بیرونی و سیر و حركت وجودی پیش از جولانگری ذهنی لازمند تا بتوانند در روزگار عسرت، فلسفه را در زندگی انسانها راهگشا سازند، ولی در رهایی از عسرت، هر دو مقرند كه جوینده حقیقت، باید تقلید را كنار نهد و با گام خویش، قدم زند، حتی تقلید از سهروردی و نیچه را. سهروردی می نویسد: «ولا تقلدونی و غیری فی المعیار هو البرهان» و زرتشت نیچه هم در پایان به یاران خود می گوید: «اكنون تنها می روم، شاگردان من، شما نیز اكنون بروید و تنها بروید! و من این چنین می خواهم، اكنون شما را می فرمایم كه مرا گم كنید و خود را بیابید.»

۲- رد دوآلیسم و توجه به زرتشت

شهاب الدین سهروردی معتقد بود كه مؤسس حقیقی فلسفه اشراق، زرتشت، پیامبر بزرگ ایرانی است. وی همراه با زرتشت، هرمس و افلاطون، هر سه را نیای روحانی خود می داند كه حكمت آنان یا «كلمات اولین» به رمز و راز بیان می شد و رمز و راز قابل رد و انكار نیست. ارتباط او با اسلاف معنوی اش، نوعی اتصال روحانی است كه در قید و بند معیارهای تاریخ نگاران اثبات گرا محدود نیست. این اتصال به گونه ای مكاشفه و شهود باطنی است كه از مشرق معرفت ناشی شده و در طباع تام آدمی منطوی است. داستان مكاشفه سهروردی با عنوان «حكایت و منام» در «التلویحات» وی، تا حدودی می تواند از روی ابهام این سخن پرده برداشته و كیفیت اتصال را تجسم بخشد. سهروردی مسأله نور و ظلمت را به عنوان قاعده شرق، بر اصل رمز و راز مبتنی می داند و بر آن است كه ثنویت و دوگانه پرستی در آئین زرتشت وجود نداشته است. الوهیت و بالاترین وجود، اهورا مزداست كه مظهر خوبی است و تنها خوبی و نیكی و مهربانی از وی متجلی است. «اسپنتامینو» مظهر خوبی ها و «آنگره مینو» تجسم بخش زشتی هاست كه هر دو همزادند. این دو وجودهای مستقلی نبوده و به یكدیگر وابسته است و هر دو تحت نفوذ وجودی الهی (اهورا مزدا) هستند. نخستین جزیی كه دو همزاد خلق كردند زندگی و مرگ است. اگر اسپنتامینو روشنایی بیافریند، تاریكی محصول خلقت انگره مینوست. در نتیجه در آئین زرتشت به وجود آمدن هرگونه بدی، چیزی جز قصور یا عجز نیكی نیست.

وی در فلسفه اشرافی خود و خوانش خویش از زرتشت، رویكردی به وحدت داشته و دوآلیسم را رد می كند. این رویه در نظریه شیخ اشراق پیرامون نسبت عمل و نظر تجلی بیشتری یافته و راهی برای روزگار پاره پاره ما می گشاید. در اندیشه اشراقی، نظر با عمل و ذهن با عین تنها در مراحل نخستین سلوك نفس و ارتقای آن در مدارج عالیه روحی اتحاد نمی یابد، بلكه میان عقل موجد و عمل شناخت اتحادی اساسی وجود دارد؛ تطابقی میان وسایل شناخت و وسایل ایجاد. شعاعی كه بنای هستی را پی می نهد همان است كه شناخت را برای موجودی كه بر آن می تابد حمل می كند. بدین منوال جهان هستی انتظام و انسجام می یابد و به وسیله اشعه تابنده بر موجودات، معارف به آنها القاء می شود. اشراقات معرفت به تدریج از عقول عالیه به روح القدس یا عقل فعال (به تعبیر بوعلی سینا) انجام می پذیرد و روح القدس خود مكلف به معرفت انسانی است. عقل فعال در اینجا صفت مرشد روحی را دارد كه بر نفس مشرق است، زیرا او هم موجد نفس است هم القا كننده شناخت بر او. در مدارج سلوك روحانی نیز دستگیر اوست تا به جوار عقل فعال نائل شود.

نگاه نیچه به زرتشت نیز هر چند دگرگونه لیكن قابل تأمل است. او از جایی آغاز می كند كه عموم مردم می پندارند: دوآلیسم و ثنویت زرتشتی؛ دوگانه انگاریی كه همه چیز را با كنش دو اصل ستیزمند توضیح می دهد. به نظر نیچه ابداع زرتشت این است كه تجربه اخلاقی، انسانی از نیكی و بدی را تعمیم بیرونی می دهد و به آن بعدی خداشناسانه و كیهان شناسانه می بخشد. به نظر او «كار زرتشت جابه جایی اخلاق با متافیزیك بوده است.» اما نیچه در این آغاز نمی ماند و در پایان، زرتشت را از آن جهت مورد توجه قرار می دهد كه او «نخستین كسی بود كه دید.» درست این «دیدن»، در قاموس نیچه معنای «صداقت» است. «آنچه من دروغ می نامم این است كه از دیدن چیزی كه می بینیم امتناع كنیم.» پس روشن بینی یعنی با خود صادق بودن، جرأت عقاید خود را داشتن. جرأت حقیقت، جرأتی است كه بر گفتن و اندیشیدن به آنها مقدم است. یعنی جرأت دیدن آنهاست. در این معناست كه زرتشت، از هر اندیشمندی صادق تر، بود. لذا نیچه از زبان او سخن می گوید، به دلیل همین صداقت و بصیرت است كه مشخصه اصلی زرتشت و كمال مطلوب نیچه است. بنابراین باید این بار از زبان زرتشت دعوت به «وحدت» و یگانه انگاری كند.

سید حسن حسینی

پاورقی ها در دفتر روزنامه موجود است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید