دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

خشم و لبخند


خشم و لبخند

نزدیک چهل سال داشت. ابروهایش پرپشت بود. سبیل کلفتش لبهایش را پنهان کرده بود. پیشانی اش چروک های درهمی داشت که نشان می داد عصبانی است. مدام این پا و آن پا می شد. انگار منتظر خبر مهمی …

نزدیک چهل سال داشت. ابروهایش پرپشت بود. سبیل کلفتش لبهایش را پنهان کرده بود. پیشانی اش چروک های درهمی داشت که نشان می داد عصبانی است. مدام این پا و آن پا می شد. انگار منتظر خبر مهمی بود... کمی آنطرف تر پسربچه ای مشغول توپ بازی بود. تنها بود ولی چنان با شوق بازی می کرد که انگار توی یک تیم بزرگ دارد بازی می کند. توپش را به دیوار می زد و منتظر می ماند تا برگردد، وقتی برمی گشت با صدای بلند از دیوار که نقش همبازیش را داشت تشکر می کرد و به سمت دروازه ای که با دوتا آجر درست کرده بود شوت می زد...

پسرک توپ را زیر پایش جلو وعقب کرد، در ذهنش دروازه را مجسم کرد و راه افتاد. به دیوار پاس داد و دیوار هم دوباره به خودش پاس داد! بعد پسرک با تمام قدرتش به سمت دروازه خیالی شلیک کرد... اما توپ به جای اینکه توی دروازه برود رفت ومحکم خورد به پای مردی که آنطرف تر ایستاده بود!

پسرک جا خورد. مانده بود چه بکند. با خودش فکر کرد کاش به خودمان گل می زدم و این اتفاق نمی افتاد! ترسیده بود. آرام آرام جلو رفت و با ترس و لرز گفت:

ب. ببخشید!

ت.ت. توپم!

مرد خم شد و توپ را از روی زمین برداشت. نگاهی به پسرک کرد. چشمانش در چشمان پسرک گره خورد. به فکر فرو رفت. انگارکودکی خودش را در او می دید.

بعد دستش را از توی جیبش درآورد و هر دو دستش را به سمت پسرک گرفت.

پسرک با کمی مکث دستانش را جلو آورد. یک دست مرد توپ بود که آن را گرفت، و دست دیگرش مشت بود که وقتی به دستان پسرک خورد باز شد. چند تا شکلات خوشمزه! شاید همانهایی که خود مرد در کودکی اش دوست داشت.

مرد با سبیل های پرپشتش یک لبخند زد و پسرک خوشحال از مرد دور شد. چند لحظه بعد پسرک مشغول بازی بود و کمی آنطرف تر مرد همچنان انتظار می کشید.

احمد طحانی/یزد