سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا

چشم در چشم قطار عصبانی


چشم در چشم قطار عصبانی

نگاهی به «من هم از شاعران دهه چهل هستم» سروده ساغر شفیعی

«من هم از شاعران دهه چهل هستم» ، تازه‌ترین مجموعه شعر ساغر شفیعی امسال از سوی انتشارات آئینه جنوب به بازار نشر عرضه شده است.

شفیعی در این مجموعه ۶۳ شعر سپید خود را از سروده‌های سال‌های ۸۴ تا ۸۷ برگزیده و به مخاطبان ارائه کرده است. در این نوشتار به این مجموعه و چند و چون تجربه‌های شاعر در تازه‌ترین کتابش نگاهی کرده‌ایم که می‌خوانید.

درباره رابطه پیوسته میان حس شاعرانگی و کودکانگی در شعر، حرف‌های جسته و گریخته زیادی شنیده‌ایم. این که شاعر در حقیقت به کودکی خود رجوع می‌کند. زنده‌یاد قیصر امین‌پور هم کتابی دارد به نام «شعر و کودکی» که در آن با اتکا به دیدگاه‌های روان‌شناسی و آموزه‌های پیاژه و فروید این انگاره مورد واکاوی قرار گرفته است.

از این دید وقتی مجموعه من هم از شاعران دهه چهل هستم را می‌خوانیم با کودکی روبه‌رو هستیم که در بزرگسالی قلم به دست گرفته و شاعر شده است، اما نوع تماشای او به جهان و پیرامون و مواجهه با هستی و نظام‌های علیتی آن با منطق‌های کودکانه همراه شده است. به این اعتبار، ساغر شفیعی در سویه‌ای از شعر خود که کمتر آگاهانه است، ذات کودکانه‌اش را برای مخاطب افشا می‌کند. جایی این کودک بی‌اعتنا به قطاری عصبانی که دودکشان در حال نزدیک شدن به اوست، روی ریل‌ها صدای ترن را با سوت تقلید می‌کند و جایی شکایت می‌کند به چشم نمی‌آید بس که کوچک است و در آغوشی جا نمی‌گیرد بس که بزرگ است.

این تضاد میان شاعر بزرگسال که حمل کننده توقعات اجتماعی، خانوادگی و فشارهای جهان پیرامونی است با کودک بازیگوشی که پشت متن پنهان شده است در بخش بزرگی از سروده‌های ساغر شفیعی خود را در لجاجتی کم مانند نشان می‌دهد که شاعر با بروز آن فشار درونی تضادهایی که او و متن را در خود محاصره کرده‌اند، تخلیه می‌کند:

لعنت به شب و جواهراتش

لعنت به ماه

که چشم بر نمی‌دارد از چشمم

بیا همه را ببر دوباره پشت همان ویترین بچین

خوشه پروینت را هم ترشی بیندازد

شاعر در این منظر گاهی حسود می‌شود (شعر صفحه ۳۷) گاهی تنها با دنیای پیرامونی خود وارد یک بازی کودکانه می‌شود (شعر صفحه ۶۶) و گاهی نیز نازکشی می‌کند و از لجاجت دست برمی‌دارد تا بازی به سرانجامی ‌برسد که خواسته شاعر کودک است. (شعر صفحه ۴۸)‌

در این رفت و برگشت میان دو وجهه از ناخودآگاه مولف، او هنگامی ‌نیز که تحت فشار به چهره بزرگسالانه خود برمی‌گردد نمی‌توان قیافه‌ای معقول و موقر به خود بگیرد و در نتیجه زنی را پشت متن می‌بیند که بهانه‌های بزرگسالانه زندگی را درگیر بازی حسی تازه‌ای می‌کند و از این منظر وقتی به جهان می‌نگرد، غروب را دستمال می‌کشد و برگ‌ها را گردگیری می‌کند، یعنی اسباب بازی‌های تازه‌ای که در این بازی بزرگ برای کودک شاعر یافت می‌شود دیگر تمامی ‌اجزای جهان هستی است.

البته وجهی دیگر از این برخورد شاعر با هستی، پررنگ شدن گاه به گاه حس در متن است که گاه آن را به سانتی‌مانتالیسم نزدیک می‌کند. سانتی‌مانتالیسم در فضای نقد ادبی ما به یک اتهام در برابر شاعران تبدیل شده، در صورتی که این رویکردی است در کنار دیگر رویکردهای ادبی و در صورتی که در فضای متن پاسخگوی نیاز شعر و مخاطب باشد می‌توان آن را با مولفه‌هایش بازشناسی کرد و پذیرفت. به همین دلیل به نظر می‌رسد شفیعی به اندازه‌ای از توان شاعری رسیده است که هنگام آزاد کردن انرژی احساسات خود در متن آن را در خدمت ادبیات آن کنترل کند. به این شعر توجه کنید:

نوع تماشای ساغر شفیعی به جهان و پیرامون و مواجهه با هستی و نظام‌های علیتی آن براساس منطق‌های کودکانه شکل گرفته است

به تو می‌گویم کف بینی بلدم

تا به این بهانه دستت را بگیرم

این مدخل یک شعر رمانتیک مدرن است که شاعر در ادامه آن نشان می‌دهد با استفاده از همه عناصر یک فضای آشنا در یک جهان متنی رمانتیک نظیر دختر کولی و خطوط دست معشوق می‌تواند شعری مدرن بیافریند:

چه داستان‌ها می‌توانم سر هم کنم

از خطی که به دستان من ختم می‌شود

شفیعی البته در این محدوده نمی‌ماند. نگاه کودکانه توانایی جا به‌جا کردن همه عناصر معقول زمانی و مکانی را دارد و این همان چیزی است که گاهی از آن به توانایی در صور خیال یاد می‌شود. شاید شاعر در استفاده از توانایی‌های کلاسیک خیال در محدوده بسیاری از همانندان خود در این روزگار باشد و نه بر دیگران برتری دارد یا از آنان کم می‌آورد. او از منظری دیگر به کائنات می‌نگرد (همان گونه که کودک درک متفاوتی از روابط علی جهان دارد) به همین دلیل می‌تواند خیال را نه به عنوان یک قطعه از یک شعر بلکه به عنوان مولفه‌ای منتشر در سراسر متن به کار می‌گیرد. شعر صفحه ۱۶ را اگر بخوانیم می‌بینیم شاعر کسی را از قاب عکسش دعوت کرده و روی صندلی نشانده است و پس از این که رفتار او را نمی‌پسندد، عکس را برمی‌دارد و روی تاقچه می‌گذارد. همان گونه که می‌بینیم منطق در اینجا همان منطق کودکانه است. شاعر در حقیقت یک بازی مبتنی بر خیال را با شخصیتی که نیست، آغاز کرده و به پایان می‌برد. خیال در اینجا استفاده از تشبیه و استعاره نیست، بلکه اصولاً منطق متن بر شکستن فضای واقعیت و فراواقعیت استوار است و خیال در کلیت آن منتشر شده است.

نمونه‌ای دیگر از این شعرها، شعر صفحه ۱۵ است که از زبان یک مرده روایت می‌شود. از ابتدای شعر، او از مرده‌ای سخن می‌گوید که در گوری خفته است، نه لبی دارد و نه دندانی. مخاطب نخست می‌پندارد با یک شعر آشنای وهم‌انگیز در فضای گورستان روبه‌روست، یک فضای بوف کوری که در آن همه چیز توصیف مرگ است، اما وقتی به پایان شعر می‌رسیم می‌بینیم با دیوانه‌ای سر و کار داریم که می‌خواهد تا سرحد مرگ به مردن فکر کند و در حال یک نوع بازی با مخاطب است.

البته همه شعرهای شفیعی این گونه نیست. به همان نسبتی که شعر او از دایره ناخودآگاه شاعر جدا شده و به خودآگاهش نزدیک شده است، از این کیفیت در شعر او کاسته می‌شود و این گونه پاره‌های درخشان در شعر او کمتر و کمتر می‌شود:

سخت است

زندگی

در ملاعام

یا:

بال‌ها از فشار آزادی می‌شکند

پس از سال‌ها انس با قفس

در شعرهایی که خودآگاه سروده شده است (از جمله مرثیه‌های شاعر) حتی توانایی‌های معمول شاعر در کشف روابط میان کلمات یا بهره‌مندی‌هایش را از ظرفیت بینامتنی کمتر و کمتر می‌بینیم. این گونه کشف‌هاو بهره مندی از روابط میان کلمات:

سایه دو تکه ابر

روی پلک‌ها

که استفاده از رابطه میان کلماتی چون سایه و پلک هم به بهره‌مندی مخاطب از یک ظرفیت تازه در خیال می‌انجامد و هم حس زنانه متن را تقویت می‌کند. کاش شفیعی در همه شعرهایش به سراغ این ظرفیت‌های زبان می‌رفت تا این که خود را موظف به سرودن شعرهایی کند که کمتر حسی در مخاطب برمی‌انگیزد.

آرش شفاعی