یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دو قدم مانده به ماهشهر


دو قدم مانده به ماهشهر

نگاهی به کتاب «گداخته» خاطرات دوران اسارت محمدعلی زردبانی به کوشش رضابنده خدا

خب، بالاخره کتاب «گداخته» پس از یک دهه به چاپ مجدد رسید. این کتاب که خاطرات زمان اسارت مهندس محمدعلی زردبانی است [طبق اشاره‌ای که از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت بر ابتدای این دفتر جای گرفته] براساس بیست و شش نوار کاست یک ساعته‌ای که از خاطرات زردبانی و توسط او در ماه‌های نخست آزادی‌اش از اردوگاه‌های عراق تهیه شد، شکل گرفته است. این بیست و شش ساعت صدا، بعدتر توسط رضا بنده‌خدا که هم شاعر بوده و هم نویسنده، به متن قابل انتشار بدل شده آن هم هنگامی که درگیر بیماری بوده و عاقبت هم که چاپ کتاب را ندیده با چنین فرامتنی، خود به خود متن هم جذاب‌تر می نماید.

متنی که به دلیل اختصاص یافتن به خاطرات دوران اسارت، به قدر کفایت، از سوگ و امید، پر است و با چنین قصه‌ای در فرامتن ، «لبریز» هم می‌شود و روایت‌اش پررنگ‌تر از روایات دیگری از این دست، به نظر می‌رسد. یادمان باشد که این کتاب، متعلق به روزگاری است که خاطره‌نگاری جنگ، توسط «بازنگاران» جدی‌تر گرفته می‌شد چون خود از نسلی بودند که جنگ را آزموده بودند: «صدای زیر و غرورآلود «تعال ... تعال» حجم تراکم مه را شکافت و بر سر ما آوار شد. اشتباه نمی‌کردم؛ صدای یک عرب بود که ما را به سمت خود می‌خواند. کمی که دقت کردیم، دیدم در میان مه کسی اسلحه‌ای را در دست می‌فشارد و به سمت ما قراول رفته است. تیرباری بود که روی تلی از خاک گذاشته بود، چند نفر دیگر هم با اسلحه در اطرافش ایستاده بودند و عده‌ای دیگر هم با شتاب در صف نخل‌ها وارد شده یا خارج می‌شدند. صدای تیراندازی هم به گوش می‌رسد. صاحب صدا، استواری بود قد بلند و لاغر، با سبیلی پرپشت.»

خب، چنین شروعی، بیش از آنکه یادآور متنی روایی اما در چارچوب خاطره باشد، می‌تواند آغازگر قصه‌ای باشد در حوزه جنگ. یادمان باشد که این متن در دهه‌ای شکل گرفته که دهه پایانی قرن بیستم بوده و آمیختگی ژانرها در آن - در همه حوزه‌های روایی و گاه حتی غیرروایی و توضیحی - به نهایت رسیده بود.

این جریان آمیختگی ژانرها که از اواسط دهه شصت میلادی و مخصوصاً در حوزه گزارشگری جنگ، خودی نشان داده بود، توانسته بود مخاطبان بسیاری را در سراسر جهان، جذب خود کند و طبیعی هم بود که پس از پایان جنگ هشت ساله، «بازنگاران خاطره» به سراغ چنین شیوه‌ای بروند: «علی تسبیح و جانمازش را از جیب بیرون آورد و با اشاره به آنها گفت: «انا عابد!» یعنی من عابد و پرهیزگار هستم (از آن به بعد علی، به علی عابد معروف شد) و به هر حال، او را پیش بچه‌ها برگرداندند. نمایش هول‌آور مرگ برای لحظاتی قطع شد. افسر عراقی دوباره به سمت علی عابد آمد و پرسیدن را از سر گرفت.

ـ تو کی هستی؟ جندی [سرباز] هستی؟

ـ نه!

ـ حرس؟

ـ نه!

ـ بسیج؟

ـ نه!

ـ پس تو کی هستی؟ کناس [جاروکش] هستی؟!

ـ ای ... ای ... انا کناس! [من ... من جاروکشم]

با این جواب، عراقی‌ها خندیدند و رفتند. گداخته، خاطرات آزاده‌ای است که هشتم آبان‌ماه ۱۳۵۹، موقعی که جنگ، سی‌ونهمین روز شروع رسمی‌اش را می‌گذراند، اسیر شده بود آن هم به این دلیل که مه، مسیر را پوشانده بود و او همراه گروهی دیگر از غیر نظامیان، از آبادان به سمت ماهشهر می‌رفتند و در راه فکر می‌کردند نظامیانی که از میانشان می‌گذرند نیروهای خودی هستند!» ساعت ۹ صبح بود؛ دو ساعتی می‌شد که از آبادان راه افتاده بودیم. آن روز قرار بود گروه مهندسی دیگری بیاید و جایگزین ما شود؛ برگه مرخصی‌ام را که امضا شده بود، در دست داشتم.

بنا بود به سمت ماهشهر حرکت کنیم چون به ما گفته بودند عراقی‌ها جاده‌های اصلی را گرفته‌اند و باید از جاده‌های خاکی عبور کرد؛ سی کیلومتر تا ماهشهر راه بود، باید آبادان را ترک می‌کردم. آبادان، برای من، شهر غریبه‌ای نبود؛ پالایشگاه هم. گلوله‌های توپ و خمپاره، آن قدر به سوی شهر پرتاب شده بود که کمتر جای سالمی را می‌شد دید.» جمع آمدن ظرافت و روایت در این کتاب با همین آغاز کابوس‌وار، موتورش به کار می‌افتد. غیرنظامی باشی و برگه مرخصی توی دست‌ات باشد و مدتی را هم بین نظامی‌هایی که فکر می‌کردی خودی هستند، رانده باشی و یک دفعه بفهمی افتاده‌ای وسط دشمن؛ آن هم در روزهای اول جنگ که هجوم ارتش عراق آن قدر غیرمنتظره بوده که هر چیز غیرمنتظره‌ دیگری را به کابوسی طنز‌آلود بدل کند.

آدم که همیشه به طنزها نمی‌خندد! در سلول مثل در گاوصندوق بود با قفل سوییچی. میله‌ای عمودی که از بالا و پائین در چارچوب فرو می‌رفت، آن را قفل می‌کرد و لاستیکی که دور تا دور در نصب شده بود، مثل در یخچال، آن را نسبت به حرارت، نور و تا حد زیادی به صدا عایق می‌کرد. روی در، دریچه‌ای به ابعاد بیست در چهل سانتی‌متر قرار داشت که وقتی در بسته بود تنها راه ارتباط اسیر با بیرون بود.

البته این دریچه بیشتر از آنکه مورد استفاده زندانی قرار گیرد مورد استفاده مأموران قرار می‌گرفت. روی دیوارهایی که مقابل در قرار داشت پنجره‌ای به طول صد و هشتاد سانتی‌متر و عرض بیست سانتی‌متر بود. پنجره‌ای که با یک جام شیشه‌ای دو لایه رنگی، شوکران تلخ تنهایی را در خود جای می‌داد. جلوی شیشه توری ضخیمی به چارچوب پنجره جوش شده بود و بعد از آن کرکره‌ای قرار داشت که روی پنجره را به طور کامل می‌پوشاند. سهم پنجره من از آسمان، تنها چند نقطه کم‌رنگ نور بود. تقریباً اواسط بهمن‌ماه بود که آن چند نقطه روشن به میهمانی من آمدند.»

نمی‌دانم چرا اما میان این متونی که مربوط به جنگ‌اند، ظاهراً هر چه از لحاظ زمانی به عقب برمی‌گردیم با آثار بهتری مواجهیم البته من به عنوان مخاطب، چندان نمی‌توانم با سلیقه‌های تازه، ارتباطی حسی برقرار کنم. قدیم‌ها می‌گفتند قدیمی‌ها از چیزی‌های قدیمی خوششان می‌آید و حالا دیگر، کم‌کم خودم هم دارم قدیمی می‌شوم. در حوزه روایت هم، از قدیمی‌اش بیشتر خوشم می‌آید حس و حال دارد و آدم را درگیر شتابزدگی بازنگار یا نگارنده نمی‌کند. وقتی که ما جوان بودیم، میانسال‌ها می‌گفتند شما خیلی عجله می‌کنید خیلی عجله دارید و حالا که خودمان میانسال شده‌ایم به نظرم می‌آید چقدر این حرف درست بود!



همچنین مشاهده کنید