یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

ای جان جانانم با تو هستم میرزا کوچک خان


ای جان جانانم با تو هستم میرزا کوچک خان

چاقو سر میرزا را بیخ تا بیخ برید , اما خون آنطور که تفنگچی ها دل شان می خواست فواره نزد خون, فقط چند قطره سیاه و لزج شد روی پوست روشن میرزا که از سرما, تاول زده بود

چاقو سر میرزا را بیخ تا بیخ برید ، اما خون آنطور که تفنگچی ها دل شان می خواست فواره نزد؛ خون، فقط چند قطره سیاه و لزج شد روی پوست روشن میرزا که از سرما، تاول زده بود.

چاقو سر میرزا را بیخ تا بیخ برید، اما ترس آنطور که تفنگچی ها می خواستند به چهره میرزا نیامد، حتی تبسم کمرنگ و همیشگی اش از روی لب هایش پاک نشد، آه نکشید، التماس نکرد، نگریست، مرد، پیش تر در برف یخ زده بود اما اگر سرش را نبریده بودند و می دیدی اش ، خیال می کردی آسوده خاطر، با همان چشم های سبز تیره گیلکی اش، خیره شده به آسمان گرفته و آنقدر محو تماشای ابرها شده که یادش رفته برف را از روی موها و ریش هایش بتکاند و به همین خاطر برف، روی محاسنش یخ زده و قندیل بسته است.

حالا از مرگ میرزا یونس معروف به میرزا کوچک خان ۹۳ سال می گذرد و سردار جنگل با سر و تنی از هم جدا در محله سلیمان داراب رشت، خواب قیام جنگل را می بیند، خواب رفقایش را، خواب جنگ با روس هایی که میرزا می دانست به مردم ستم می کنند و خاک عزیزش را اشغال کرده اند، خواب جنگ با قزاق ها، خواب ۱۱ آذر ۱۳۰۰ ه. ش را که او، رفیق قدیمی اش میرزا هوشنگ را روی کول انداخته و در کوه های خلخال، در غوغای برف و طوفان، سخت و سنگین گام بر می دارد به سمت پناهگاهی که می داند نرسیده به آن،سرما او را از پای در می آورد اما دلش خوش است که مرگش، به دست دشمن قزاق نیست و بدخواهان وقتی به او می رسند که مدت ها قبل،به رفقای شهیدش پیوسته است.

دولتی ها گفتند میرزا به کشور خیانت کرده است،مردم اما بعدها فهمیدند جرم میرزای جنگلی شان، این بود که شرفش اجازه نمی داد حتی یک وجب از خاک کشورش نصیب اجنبی ها شود. به همین خاطر هم محمد خان سالارشجاع، برادر امیر طالش، با چند ده تفنگچی راه طولانی را تا خانقاه رفت و نگذاشت تن میرزا به خاک سپرده شود و دستور داد یکی از تفنگچی ها سرش را از تن جدا کند تا چشم روشنی در خوری برای سردار سپه آن روزها و رضاخان سال های بعد داشته باشد!

به عکسی از سر بریده میرزا نگاه می کنم و می دانی اولین چیزی که از قهرمان ملی کشورم به یاد می آورم ، چیست ؟ لالایی محزون گیلکی که در کودکی آن را بارها و بارها در آغاز سریال میرزا کوچک خان شنیدم؛ همان سریال معروف که ساختش از سال ۶۳ تا ۶۶ طول کشید و تا امروز بارها و بارها از تلویزیون پخش شده است و با شروعش،مردی غمگین با بغض می خواند« خسته نشوی ای جان جانانم... با تو هستم میرزا کوچک خان! ....دلنگرانت هستم... چرا زودتر نمی آیی؟ چرا زودتر نمی آیی؟ ... با تو ام میرزا کوچک خان!»

به خیالتان دردناک نیست ؟ اعتراف به این که شناخت نسلی از قهرمان ملی اش ، فقط در حد سریالی ساخته شده در ۲۷ سال پیش باشد، تلخ است اما غم انگیز تر شاید این باشد که ۲۷ سال از ساخت سریالی درباره قهرمانی با عظمت میرزا کوچک خان می گذرد و مدعیان حفظ آثار و ارزش های انقلابی در کشور، در طول این سال ها به فکر نیفتاده اند میرزا کوچک خان را در قالب مجموعه های تلویزیونی قوی، بهتر و بیشتر به نسل جوان بشناسانند، نشان به آن نشان که سریال میرزا کوچک خان،فقط قسمت اول قیام جنگل را نشان داده است اما در طول این سه دهه هیچ کارگردان و تهیه کننده ای مصمم نشده است، قسمت دوم قیام میرزا را هم تصویر کند.

به نظر شما اگر شناخت ما و هم نسل هایم از بزرگمردی چون میرزا کوچک خان فقط در حد مطالعه منابع مکتوبی محدود از زندگی او و تماشای سریالی کهنه درباره فرازی از زندگی اش است، شناخت نسل های بعدی مان از قهرمان ملی شان چقدر است ؟ به نظرتان نسل های پس از ما، رابین هود و شاه آرتور را بهتر می شناسند یا میرزا کوچک خان و رفقایش را؟

اصلاً چرا این همه راه دور برویم و ۹۳ سال به عقب برگردیم تا دلنگران فراموش شدن میرزا کوچک خان باشیم، وقتی خیلی از ما، حتی بسیاری از سرداران شهید ۸ سال دفاع مقدس را هم نمی شناسیم؟

امروز ۱۱ آذر است و می دانید چرا این همه دلگیر شده ؟ شاید چون ۹۳ سال پیش سردار جنگل در روزی مثل امروز، در کوه های خلخال، با رفیقی خسته روی کولش، در برف یخ زد اما کاش خاطره او و باقی قهرمانانی که برای زنده نگه داشتن ایران مان، مرگ را مشتاقانه به جان خریدند در خاطرمان یخ نزد.

مریم یوشی زاد