سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

سفر به ارمنستان


سفر به ارمنستان

از راه آهن تبریز سراغ قطاری را می گیرم که طبق برنامه باید یک ساعت دیگر به جلفا برود ساعت حرکت قطار تغییر کرده و از رفتنش یک ربعی گذشته است بیرون ساختمان راه آهن در ایستگاه تاکسی ها دو کوله پشتی قرمز به چشم می خورد

از راه‌آهن تبریز سراغ قطاری را می‌گیرم که طبق برنامه باید یک ساعت دیگر به جلفا برود. ساعت حرکت قطار تغییر کرده و از رفتنش یک ربعی گذشته است. بیرون ساختمان راه‌آهن در ایستگاه تاکسی‌ها دو کوله‌پشتی قرمز به چشم‌ می‌خورد.

کوله‌پشتی‌هایمان زودتر همدیگر را می‌شناسند و با هم از در دوستی درمی‌آیند. همسفرهایم اهل جمهوری چک هستند و بعد از مسافرتی یک‌هفته‌ای در ایران حالا عازم ایروان در ارمنستان‌اند.

تاکسی به مقصد مرز نودروز کرایه می‌کنیم و از کنار رود ارس می‌گذریم که خروشان و پرپیچ و خم سرزمین آذربایجان در ایران را از جمهوری خود مختار نخجوان جدا می‌کند. به مرز می‌رسیم و مهر خروج را روی پاسپورت‌هایمان می‌زنند. فاصله بین دو مرز را با پای پیاده می‌گذرانیم.

ویزایی به مبلغ چهار هزار درام به گذرنامه‌ام الصاق شده است و حالا آن طرف مرز در ازدحام راننده‌های تاکسی هستیم که آماده‌اند ما را به هر جایی در ارمنستان ببرند.

بالاخره ماشین پیرمردی را انتخاب می‌کنیم که ما را با هشت هزار درام به شهر «مگری» ببرد. در میان داد و بیدادهای نامفهوم او کوله‌ها را در صندوق عقب جا می‌دهیم.

میدان اصلی مگری که به نظر می‌رسد تنها میدان موجود در شهر باشد در بالاترین نقطه خیابانی است که ماشین پیرمرد با سر و صدای فراوان خودش را به سلامت از آن بالا می‌کشید.

همانجا پیاده می‌شویم و راننده در حالی که به زبان مادری‌اش با داد و فریاد غر می‌زند ما را به امان خدا رها می‌کند.

کوله‌ها را کنار یک ای‌تی‌ام روی زمین می‌گذاریم. راهم را به سمت پایین میدان کج می‌کنم و می‌گویم: «می‌رم آب پیدا کنم».

به دنبال فروشگاه از آن‌ طرف میدان سر در می‌آورم و جوانک‌های علافی را می‌بینم که دور میدان نشسته‌اند و پیرمردهایی که به نظر می‌رسد روی نیمکت‌های توی میدان جان می‌دهند آنقدر که ثابت و بی‌حرکتند. تا برگردم بالا آن دو نفر کوله‌ها را بر پیکانکی که درب و داغان‌ترش را پیرمرد داشت سوار می‌کنند.

به نظر می‌رسد ماشین ملی ارمنستان باشد، به همان بی‌قوارگی‌ ماشین‌های روسی‌، اما نه جنگنده و محکم که بسیار خنگ و از کارافتاده. رادک اعلام می‌کند: «با این آقا می‌ریم تا کوپان». می‌گویم: «اوکی حتما». بعد می‌پرسم: «چند؟» می‌گوید: «۲۰ هزارتا». البته نظر پیرمرد ۷۰ هزارتا بود، فکر می‌کنیم که در این معامله برد کرده‌ایم.

راننده کنار خانه‌ای نگه می‌دارد و از در باز حیاط داخل می‌شود. چند دقیقه بعد با سه هلوی خوشرنگ و آبدار برمی‌گردد و در حالی که ما مشغول هلوخوری هستیم برای «انجام پاره‌ای امور» به داخل خانه می‌رود. حالا لباس عوض کرده خودش را توی ماشین می‌اندازد و راهی می‌شویم.

یکی دو ساعت بعد در کاپانیم. ۱۲۰ کیلومتر باقیمانده تا سیسیان را هم با تاکسی دیگری می‌رویم. ۲۰ تا ۳۰ هزار درام است که بابت کرایه تاکسی از دست می‌‌رود و این تازه اولین روز سفر است.

اصلا از وضعیت حمل و نقل در ارمنستان راضی نیستم. آخرین «مارشروتکا»ها که تنها وسایل نقلیه ارزان اینجا هستند ساعت چهار عصر حرکت کرده‌اند و تا صبح فردا هیچ مارشروتی در ارمنستان از جایش تکان نمی‌خورد. شب را با چکی‌ها که بی‌خیال پول بی‌زبان ارمنی‌شان را به جیب راننده‌ها می‌ریختند کنار «آبشار شاکی» چادر می‌زنیم و صبح روز بعد به ایروان می‌رویم.

این قرارمان بود. البته باید به محض رسیدن به سیسیان حتما رستورانی پیدا می‌کردیم و غذایی می‌خوردیم. سر این یکی اما توافق کامل داشتیم.

به شهر که نزدیک می‌شویم در جاده‌ای که از دو طرف با کوه‌های سخت و نوک‌تیز احاطه شده بر بالای یک سکوی باریک و بلند، عقابی سنگی با بال‌های گشوده ایستاده و چشم‌ها در امتداد منقار نیمه‌بازش رو به شمایی که از پیچ دره می‌گذرید باز است.

عقاب آماده پرواز است و از این پایین به نظر می‌رسد که با چشم‌های تیزش بر همه سوراخ سنبه‌های کوهستان فرمانروایی می‌کند حتی انگار نوک پرهای سنگی‌اش با وزش تند باد تکان‌های ریز و موقرانه‌ای می‌خورد که به ابهت عقاب سنگی نگهبان سیسیان اضافه می‌کند.

تاکسی می‌ایستد. درست وسط میدان بزرگ و برهوتی که با ساختما‌ن‌های بزرگ و بلند از چهار طرف محاصره شده‌ است.

با این‌که یکی‌شان به یک مجتمع تجاری آرایشی شبیه است اما از حال و هوای حاکم به نظر می‌رسد بجز آن چند زامبی که در میدان ایستاده و بی‌صدا به ما زل زده‌اند، آدم زنده دیگری در شهر نیست. سگ‌ها اما اینجا هم هستند. تعدادشان زیاد است و به گمانم در همه جای ارمنستان پراکنده‌اند.

وارد رستوران کوچکی می‌شویم که در یکی از خیابان‌های منتهی به میدان قرار دارد. کوله‌ها را زمین می‌گذاریم، سفارش می‌دهیم و باتری‌های لپ‌تاپ‌ و موبایل‌ها را شارژ می‌کنیم.

نوشیدنی‌ها زودتر می‌رسند و تا ما غبار راه را از گلویمان بشوییم و درباره چطور تا آبشار رفتن با هم تبادل نظر کنیم خانمی با سینی‌های غذا می‌آید.

ما متمدنانه به سبد نان‌های محلی حمله می‌بریم و بعد از خوردن کباب ارمنی و سبزی تازه و نوعی خورشت قرمز که با برنج سرو می‌شود آخرین تصمیم‌ها را می‌گیریم و از جایمان بلند می‌شویم.

تاکسی ما را تا جای ممکن بالا برد و درست مقابل یک گیت بزرگ توری ترمز کرد. هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ‌های ساختمان عظیمی که پشت گیت بسته قرار داشت محوطه را تا اندازه‌ای روشن می‌کرد.

راننده پیاده شد و از پشت توری چیزهایی گفت و کمی بعد پیرمردی با دسته‌کلید بزرگی آمد و مکالمه‌ای را به زبان ارمنی با راننده برقرار کرد. بعد هم کلید را در قفل چرخاند و زنجیر بزرگ را از روی در برداشت.

به پایین آبشار که رسیدیم دو نفر مثل فرفره بندهای کوله‌ها را باز کردند و به سرعت چادر از کوله یکی و میله‌ها از کوله دیگری بیرون آمد.

ییری یک سر چادر را گرفت و رادک در زمان مناسب و با هماهنگی کامل دومین تای چادر را باز کرد. البته چادرمان روی یک سطح شیب‌دار برپا شده بود چرا که جایی از آن صاف‌تر پیدا نمی‌شد. قطرات آب از بالا روی چادر می‌ریختند و صدای باران مصنوعی تا صبح به گوش می‌رسید.

صبح پیش از بیدار شدن آن دو نفر از چادر بیرون آمدم و خودم را به خنکی آبی که پایین آبشار جریان داشت سپردم. قطره‌ها بعد از برخورد به سنگ‌ها به هزار جهت پاشیده می‌شدند.

راه کناره آبشار را بالا رفتم. اگر دیروز پیش از تاریکی و در نور روز به اینجا رسیده بودیم بالاخره یکی‌مان می‌فهمید که محل اصلی چادر زدن چندمتر بالاتر از دهانه آبشار است. کمی از هندوانه دیشب مانده را که در آب رودخانه خنک شده بود خوردم.

تاکسی دیشب برای برگرداندنمان آمده بود. با احترام از کنار عقاب سیسیان گذشتیم و دقیقه‌ای بعد در شهر بودیم. در همان میدان که این بار در نور صبح زنده‌تر به نظر می‌آمد، جایی که مارشروت‌ها ایستاده‌اند در یک محوطه‌ باز، پایین‌تر از میدان و در انتهای یک بلوار کوتاه منتظر پرشدن ماشین می‌شویم و راننده‌ها کنار در نیمه‌باز ون با ییری حرف می‌زنند که روسی بلد است اما برای حرف زدن باید کلمات را از جای دوری در حافظه‌اش بیرون بکشد.

پیرهای ارمنی‌ زبان روسی را از زمان اتحاد جماهیر شوروی می‌دانند اما نه بهتر از ییری. معلوم شد که یکی از رانند‌ها فارسی بلد است و دو همسفرم گفتند: «این ایرانیه».

لب مرز هم، وقتی سوار ماشین پیرمرد بودیم، در جاهای مهمی مثل قسمت کرایه، بنده توانستم از تخصص فارسی‌ام استفاده کنم و به طرف بگویم: «ما همان مگری پیاده می‌شویم، ما را جای دیگری نبر. حالا تو هی داد بزن ولی ما نمی‌ریم کوفان حاجی. مگری. مگری بلدی کجاس؟»

راننده‌ فارسی می‌فهمید اما ترکی بلد بود. چه حسن تصادفی من فارسی بلد بودم و ترکی می‌فهمیدم. با من به ترکی حرف می‌زد و من به فارسی جواب می‌دادم. بعد مکالمه را به انگلیسی برای ییری و رادک می‌گفتم و ییری هم ماجرا را به روسی برای بقیه راننده‌ها تعریف می‌کرد و آنها به ارمنی برای هم توضیح می‌دادند.

به این ترتیب ما توانسته بودیم به کمک پنج شش زبان مختلف با هم اختلاط کنیم که چون طول می‌کشید تا هر مکالمه‌ای به درستی به همه جمع منتقل شود از چهار پنج جمله بیشتر تجاوز نکرد و مارشروت پر شد.

سمیه مومنی