سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

خاطرات مدرسه آقا مدیر


خاطرات مدرسه آقا مدیر

هیچ وقت نشده بود هیچ معلمی به من توهینی کند یا خدای نکرده از طرف اولیاء مدرسه اسائه ی ادبی چیزی به من بشود, چون طاقتش را نداشتم که نازک تر از گل بشنوم یا کسی به خودش اجازه بد هد به من بگوید بالا چشمم ابروست, یعنی همیشه طوری رفتار می کردم که همه رعایتم را می کردند و احترامم را نگه می داشتند

هیچ وقت نشده بود هیچ معلمی به من توهینی کند یا خدای نکرده از طرف اولیاء مدرسه اسائه ی ادبی چیزی به من بشود، چون طاقتش را نداشتم که نازک تر از گل بشنوم یا کسی به خودش اجازه بد هد به من بگوید بالا چشمم ابروست، یعنی همیشه طوری رفتار می کردم که همه رعایتم را می کردند و احترامم را نگه می داشتند. نمره هایم هم همیشه هیجده نوزده بیست بود، همین خودش بهترین دلیل بود برای این که نور چشمی آقا ناظم و عزیز دردانه خانم معلم ها باشم .

آن روز قرار بود آقا مدیر با آن شکم گنده و عینک ته استکانی اش که از پشت آن چشم هایش دو دو می زد و نگاهش آدم را مثل مار می گزید، با آن خط کش آهنی درازش که همیشه دستش بود و عشقش این بود که آن را با تمام قدرت بکوبد کف دست بچه های بی تربیت و رو دار و دستشان را آش و لاش کند، بیاید سر کلاس مان برای سرکشی به وضع تحصیلی و اخلاقی ما بچه وروجک ها- این تکیه کلام همیشگی آقا مدیر برای صدا کردن همه ی بچه مدرسه ای ها بود، تکیه کلامی که هیچ وقت از دهانش نمی افتاد و ورد زبانش بود- همیشه هم وقتی می آمد سر کلاس، می رفت می نشست پشت میز خانم معلم، دفتر کلاس را باز می کرد، ده دوازده نفر را الا بختکی صدا می کرد، می برد پای تخته، ردیف می ایستاند، بعد شروع می کرد به سین جیم کردن و پرسیدن سوال های سخت سخت. از همان نفر اول یک سوال سخت می پرسید، اگر بلد بود که هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار به خانم معلم می انداخت، بعد خطاب به آن بچه ی بخت برگشته می گفت:

- کف دستت را بگیر جلوت، بچه وروجک!

و بعد با تمام زوری که توی مچ دستش داشت محکم می کوبید کف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و می گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند می پرسید:

- حالا کدوم وروجکی جواب این سوال را می داند؟

و آن هایی که می دانستند- که یا من بودم یا یکی دو نفر دیگر- دست بلند می کردند. و او از یکی مان، بسته به بخت و اقبالش می پرسید، اگر غلط جواب داده بود، می گفت:

- خفه! بیا اینجا دستت را بگیر جلوت. آن وقت به جای یکی دو تا می زد کف دست آن فلک زده ی بخت برگشته، می گفت:

- یکیش برای اینکه بی خود دست بلند کردی ، یکیش هم به خاطر آن که جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بودیم، صدایمان می کرد پای تخته، یک دانه یواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط کش آهنی اش می زد به باسن مان و می گفت:

- آفرین به تو بچه وروجک با هوش، فقط بپا نشی خرگوش!

و این ضربه برای ما بچه ها شیرین تر از صدها ناز و نوازش بود و کشته مرده آن بودیم. چون اگر ده تا از این ضربه ها

می خوردیم، آن وقت آقا مدیر اسممان را یادداشت می کرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا می کرد و می گفت همه بچه ها برایمان سه بار بی بیب هورا بکشند و تشویقمان کنند.

بعد سوال بعدی را از نفر بعدی می پرسید و همین طور می رفت جلو تا بالاخره همه ی بچه وروجک های کلاس را یکی یک ضربه

خط کش مهمان می کرد، حالا یا از سر خشم و غضب یا از سر رافت و ملاطفت.

شب قبلش من تا صبح بیدار مانده بودم و تمام کتاب های درسی مان را یک دور از اول تا آخر دوره کرده بودم که هر سوالی آقا مدیر پرسید و کسی بلد نبود من دست بلند کنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت کشیدم و زور زدم تا خودم را بیدار نگه داشتم و نه فقط

سیاهی ها بلکه حتی سفیدی های کتاب های درسی را هم آنقدر خواندم که فوت آب شدم. یکی زدم توی سر خودم یکی توی سر کتاب تا بالاخره با هر خاک توسری بود مطالب را فرو کردم توی کله ی از زور خستگی گیج و منگم. صبح هم زودتر از همه ی بچه های دیگر، حتی قبل از این که فراش مدرسه در را باز کند، پشت در مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم که نگو و نپرس.آنقدر هیجان زده بودم که بیا و ببین.

بالاخره در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ساعت مقرر رسید و آقا مدیر آمد سر کلاسمان و طبق معمول اولین سری از بچه ها را برد پای تخته و شروع کرد به درس پرسیدن.آنقدر سوال های سخت سخت می پرسید که هیچ کدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هی خط کش پشت خط کش بود که نوش جان می کردند.خوشبختانه من جواب همه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چی دست بلند می کردم، آقا مدیر انگار تعمد داشت که مرا نبیند و صدای انکر الاصوات مرا که هی جز می زدم ۰۳۹;۰۳۹; آقا ما بگیم۰۳۹;۰۳۹; نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم که دست بلند کرده بودند و می پرسید، هیچ کدام جواب درست نمی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمی گفتند و آنها هم خط کش پشت خط کش بود که گوارای وجود می کردند. من از یک طرف دلم خنک می شد که آنهایی که الکی بدون آن که جواب درست را بلد باشند دست بلند می کنند و حق مرا می خورند، نقره داغ می شوند، از طرف دیگر آه از نهادم بلند می شد که چرا سوال های را که من به این خوبی جوابشان را بلدم و شب تا صبح بابت حفظ کردنشان نخوابیده ام و زحمت کشیده ام، آقا مدیر از من نمی پرسد و به جای من از این بچه بی سواد های فضل فروشی می پرسد که هیچ چیز بارشان نیست و جز پهن توی کله شان چیزی پیدا نمی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقا مدیر اسم مرا هم قاطی یکی از گروه ها صدا کرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحیح کردم:

- زهرمار زاده نه آقا مدیر. برجعلی زهوارزاده.

آقا مدیر سخت عصبانی از این فضولی من، با غیظ گفت:

- حالا هر کوفت و زهرماری که می خواهد باشد... خر همان خر است فقط پالانش عوض شده... گیرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هیزمش تر است.

من که حسابی از کت و کلفت هایی که آقا مدیر بارم کرده بود کنفت و خیط شده بودم با حالتی دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ایستادم . نوبت من که شد آقا مدیر گفت:

- صد دفعه بگو روی رون لر مو داره .

فکر کردم اشتباه شنیده ام. با تعجب پرسیدم :

- چی بگویم آقا مدیر!؟

آقا مدیر با عصبانیت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم یک بار می پرسند. اگر بچه آدمی جواب بده، اگر هم کره خری که اشتباه اومدی اینجا، باید بری طویله.

در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و کارد می زدند خونم در نمی آمد، سعی کردم جمله ای را که آقا مدیر گفته بود، به یاد بیاورم و تکرار کنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوی لون رر مو داره ... روی لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب در کلاس ترکید و همه از خنده منفجر شدند. من هم بیشتر از این نتوانستم ادامه بدهم و صمن بکم ایستادم زل زدم توی چشم آقا مدیر.

آقا مدیر گفت:

- خوب این یکی را که بلد نبودی جواب بدهی. اما چون دلم به حالت می سوزد یک فرصت دیگر بهت می دهم. حالا به این سوال جواب بده ببینم چی بار کله ات هست، پهن یا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب کی بوده؟

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. تا حالا نشنیده بودم که آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ی دست بشر است که مخترع داشته باشد.خواستم بگویم نعوذ بالله ۰۳۹;۰۳۹; ذات حق تعالی۰۳۹;۰۳۹; ولی ترسیدم خوشش نیاید و عصبانی شود، بنابراین، فقط به گفتن این اکتفا کردم که:

- آقا مدیر ببخشید ها! ولی آب که مخترع نداشته!

آقا مدیر با غیظ به من تشر زد:

- تو داری به من یاد می دهی که آب مخترع داشته یا نداشته، پسره ی جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، پس مثل تو از زیر بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق دیگری به من کرد و گفت:

- این هم آخرین فرصت... بنال ببینم مکتشف رادیو کی بوده؟

ناله ام به هوا رفت:

- رادیو که مکتشف نداشته آقا مدیر. شاید منظورتان رادیوم است، که آن را ماری کوری و عیالش پی یر کوری با هم کشف کردند.

- کور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر می دانم یا تو!؟ پسره ی مزلف! بیا جلو ببینم. تو بودی که هر سوالی من می کردم هی دستت را مثل علم یزید می بردی بالا!؟ تو ریقوی مردنی بودی که فکر می کردی علامه دهری؟ حالا بهت ثابت شد که هیچ پخی نیستی؟ ثابت شد که توی کله ات به جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو کرد به طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همه ی بچه ها دسته جمعی و یک صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مرید رو کرد به من و گفت:

- حالا بیا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان در حالی که از وحشت به خودم می لرزیدم و کم مانده بود که خودم را خراب کنم، رفتم جلو. آقا مدیر نعره کشید:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگیر جلوت. یاالله پسره ی حیف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدیر خیلی پر زور بود.در حالی که تند و تند، توی دلم آیه الکرسی می خواندم و به خودم فوت می کردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلویم و آن وقت چشمتان روز بد نبیند که آقا مدیر با خط کش کذایی اش افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همینطور می زد و می گفت:

ـ این مال سوال اول که الکی دست بلند کردی، این مال سوال دوم... این مال سوال سوم....

همین طور می شمرد و می رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جیغ می زدم و زوزه می کشیدم و شیون می کردم. وآقا مدیر بابت این ها هم می زد.

- این مال زبون درازیت... این مال بی ادبیت که به من جسارت کردی گفتی کوری ... این هم مال کولی بازی و ننه من غریبم بازی که در آوردی ، زار زار مثل دختر ها گریه کردی ... اینم مال این که مرد و مردانه کتکت را نوش جان نکردی. مگر نشنیده ای که جور استاد به ز مهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد که خط کش کج شد و از شکل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، در حالی که نفس نفس می زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خیس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. برای امروزت بس است. بقیه اش طلبت تا یک وقت دیگر. تا تو باشی وقتی چیزی را نمی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، در حالی که از درد مثل مار به خودم می پیچیدم و دنیا به چشمم تیره و تار شده بود رفتم سر جایم تمرگیدم.و به این ترتیب معنی تنبیه و تنبه را برای اولین بار به طور خیلی کامل و دقیق فهمیدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهین و بی احترامی قرار گرفتن را برای نخستین بار با تمام وجودم چشیدم.

سید محسن علوی



همچنین مشاهده کنید