شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

وحشتکده یی که سوسیالیستی اش خوانده بودند


وحشتکده یی که سوسیالیستی اش خوانده بودند

چهل و یکی دو سال پیش بود, سال های ۴۵ یا ۴۶ معمولاً جمعه یا اگر کوه نمی رفتیم با یکی دو تن از دوستان به وکس انجمن فرهنگی ایران و شوروی می رفتیم در آنجا هم کتابخانه یی بود و هم گهگاه سخنرانی یا نمایش فیلمی

چهل و یکی دو سال پیش بود، سال های ۴۵ یا ۴۶. معمولاً جمعه یا اگر کوه نمی رفتیم با یکی دو تن از دوستان به وکس (انجمن فرهنگی ایران و شوروی) می رفتیم. در آنجا هم کتابخانه یی بود و هم گهگاه سخنرانی یا نمایش فیلمی. من از همان دوران تمایلی به سوسیالیسم نوع روسی و طرفدارانش در ایران نداشتم. با این همه می رفتم. می شد در کتابخانه کتابی از گورکی یا لنین و مارکس یافت و به امانت گرفت و خواند.

آن روز جمعه بود هوا برفی و به کوه نرفته بودم. به وکس رفته بودم و در کتابخانه آن در جست وجوی کتاب. چشمم به کتاب شعری خورد که شاعر آن لاهوتی بود. همان ابوالقاسم لاهوتی که در دهه ۲۰ با افسران خراسان به شوروی رفته بودند. شاعر بود و سر سوزن ذوقی هم داشت. با اینکه من شیفته شعر نیمایی بودم از شعرهای لاهوتی بدم نمی آمد.

کتاب را به امانت گرفتم و آمدم خانه. کتاب چاپ شوروی بود و ظاهراً از انتشارات پروگرس. کتاب را باز کردم و چشمانم به شعری خورد در وصف استالین که با «استالین جان» شروع می شد. برای جور شدن وزن استالین شده بود «سه تالین» و مرتباً تکرار می شد. سه تالین جان به قربانه... نمی دانم چی. ولی از اندیشه و پایداری و غیره و غیره گرفته تا سبیل و هیکل و همه چیزش را قربان رفته بود. و ناگاه واخوردم. آخر چه شده است که لاهوتی با آن سر سوزن ذوق و با آن پایداری ها این گونه مجیزه گو و مدیحه سرا شده بود؛ مدیحه سرایی که دست مدیحه سراهای کلی تاریخ شعر ایرانی را از پشت بسته بود. من نمی دانم آن غروری که لاهوتی را به مبارزه واداشته بود چه شده بود که بدین سان مجیزه می گفت. اکنون خوب فهمیده ام چرا؟

از جانش می ترسید. پس مجیزه می گفت و قربان و صدقه می رفت تا کشته نشود و به اردوگاه کار اجباری و سیبری نرود. پس فدای تار سبیل های استالین می شد. شعر برای قد و قامت اش می گفت و حس شرم را هم در خود کشته بود. خوب می دانست که مارکس گفته است حس شرم حس انقلابی است. باعث تحول آدمی می شود. وقتی انسان از کرده و گفته و نوشته خود شرمگین می شود تحول در او آغاز می شود. ولی لاهوتی شرم نمی کرد. چرا؟ هراس از کشته شدن. هراس از مردن در سرمای سیبری آنچنان او را مسخ کرده بود که حس شرم به سراغش هم نمی آمد. یا اینکه واقعاً او شیفته استالین شده بود و از سر شیفتگی بود که چنین مسخره قربان و صدقه جزء جزء تن و بدن و افکار و اعمال استالین می رفت؟ اگر چنین هم باشد باید پرسید آخر ذهن دیالکتیکی و تفکر علمی و فلسفه علمی چه می شود. آن شعرهای قبل از مهاجرت که گفتم سر سوزن ذوقی هم در آنها بود را می شد با چنین خزعبلاتی مقایسه کرد؟

توده یی ها خاک در چشمانت می پاشیدند که نشنوی، که نبینی، که داوری نکنی. شوروی مهد سوسیالیسم بود. برادر بزرگ تر بود. مگر می شد انترناسیونالیسم را زیر سوال برد. بعد از استالین هم آرام آن شعرها را جمع می کردند و ندیده می گرفتند که چرا سروده شده است. و قبادی از شوروی به خاک ایران گریخت و اعدام شد.

قبادی افسر شهربانی بود و عضو حزب توده. بعد از ترور شاه که رهبران حزب دستگیر شدند او طرح فرار رهبران را اجرا کرده و خود به شوروی گریخته بود. در آنجا به بهانه یی او را به سیبری برده بودند و کار اجباری. برگشته بود با بغضی در گلویش. نجمیه علوی از این بغض می گوید. نجمیه خواهر بزرگ علوی را می گویم. اما نجمیه علوی نمی گوید که چرا این بغض را نکوشید در غرب باز کند و به ایران آمد. آخر می دانست که غیابی به اعدام محکوم شده است. با اعدام که بغض باز نمی شد. در خاک می رفت و مدفون می شد. آنچنان که شد.

ولی اگر با بهانه و ترفندی به غرب می گریخت بغض باز می شد و دلیل سرایش «سه تالین جان» لاهوتی روشن می شد. پیشه وری هم به بهانه یی در تصادف ساختگی کشته شد. او هم مجیزه گویی در حد لاهوتی را نیاموخته بود. کامبخش ها توانسته بودند و بسیاری نه. از همین رو بود که تمامی اعضای حزب کمونیست ایران و عدالتی ها که به شوروی گریخته بودند بدون استثنا کشته شدند و کسی نبود بگوید چرا؟ وقتی قبادی به ایران آمد و اعدام شد توده یی ها در ظاهر چیزی نگفتند ولی پچ پچ می کردند یعنی که خاک در چشمان مان می ریختند تا نگوییم چرا؟ می گفتند پدوفیل شده بود. وقتی می پرسیدی «پدوفیل» یعنی چه؟

می گفتند در خواب گاه حرکات ناپسند داشت. وقتی می پرسیدی یعنی چه؟ می گفتند شاهدباز شده بود و وقتی زیاد اصرار تو را می دیدند می گفتند به بچه ها نظر داشت. در خوابگاه... آنها برای اینکه به برادر بزرگ شک نکنی، به سوسیالیسم کبیر تردید راه ندهی، به راحتی به قبادی برچسب «پدوفیل» می زدند و شرم نمی کردند و همه این کارها را برای پیروزی سوسیالیسم بود که می کردند. نمی دانم. باید نشست و تحلیل کرد شرایطی را که این گونه پدیده مسخ شدگی را تولید می کند. به تحلیل آن نشست و فریب و دروغ ادامه یافت. هیچ کس هم نپرسید آخر چرا لاهوتی این گونه به وصف «سه تالین» جان خود پرداخته است و چرا قبادی از مرز آمده است تا اعدام شود.

پس جوانانی باز شیفته می شدند و باز مهاجرت و مهاجرت. آنها شیفته بودند؛شیفته دنیای نویی که سوسیالیسم یعنی وعده آن را داده بود. برای این شیفتگی زندان می کشیدند. شلاق می خوردند . از مرز به آنجا می گریختند و باز نمی گفتند چرا.اتابک فتح الله زاده هم به همان جا گریخت. آنچنان که بسیاری گریختند. فرخ هم به آنجا گریخت. سلامت هم به آنجا گریخت. به سلامت گفته بودند برادران بزرگ تر فقط توده یی ها و اکثریتی ها را رفقای کوچک تر می دانند. تو برو و ثابت کن که ما هم در خدمت حاضریم، برو و تقاضا کن. به «کا گ ب» نزدیک شو. حتی اگر می توانی عضو شو و او هم کرد. اما بعد از چند ماه با چشمانی شگفت زده شاهد صحنه هایی شد که باورکردنی نبود. مردم، گروه انبوه مردم، مجسمه های رفیق لنین را پایین کشیدند.

دشنام می دادند به سوسیالیستی که او سال ها سوسیالیسم موجودش خوانده بود. در مقابل منتقدان از آن دفاع کرده بود. در زندان سال ها سینه سپر کرده بود و در ضمن ستایش از «سیراماسترا» و عملیات فیدل کاسترو و چه گوارا و جانبداری از تئوری کانون سوسیالیسم موجود را هم به تبعیت از بیژن جزنی تایید کرده بود. اکنون با چشمانی پرز حیرت می دید که انبوه مردم مجسمه رفیق کبیرش را پایین می کشیدند.

شوروی سوسیالیستی که داشت قدم به دوران کمونیسم می گذاشت و استثمار انسان از انسان را به زباله دان تاریخ می فرستاد، این گونه به بنیانگذار و رهبر اکتبر اهانت می کرد. و شگفت آنکه از دوران شکست میرزا تا کودتای افسران خراسان و بعد ۲۸ مرداد و مهاجرت های پشت سر هم و اردوگاه سیبری و کشتار کمونیست های ایرانی هیچ نفهمیده بود. آخر روشنفکری ایرانی در آن سال ها چه می کرد؟ آیا می توان فقط گفت توده یی ها خاک در چشمانمان می پاشیدند و ما نمی دیدیم؟ آخر این چه روشنفکری بود؟

اتابک فتح الله زاده اما چنین نکرد. سلامت با اینکه جا خورد و بدجوری هم جا خورد، تا جایی که من می دانم چیزی از آن مهد سوسیالیسم ننوشت. به ترجمه کردن مقالاتی پرداخت و تمام. اتابک فتح الله زاده اما ول کن قضیه نبود. خانه دایی یوسف را نوشت؛ در ماگادان کسی پیر نمی شود را. و اکنون کتاب اجاق سرد همسایه که همگی با همتی والا برای جست وجوی واقعیاتی که توده یی ها سعی در پنهان کردنش داشتند. شگفت آور و در ضمن تحسین برانگیز است که بیایی و در اقصی نقاط ایران قربانیان اردوگاه های سیبری را بیابی، پای صحبت شان بنشینی. گفته هایشان را از نوار پیاده کنی و دردی را که سال ها پنهان مانده بود، افشا کنی.

این کوششی ستودنی است و واجب. واجب، چرا که هنوز که هنوز است دلباختگان اردوگاه همه این حرف ها را ساخته سازمان سی آی ای و اینتلیجنت سرویس می دانند و همه را کذب محض می شمارند و باز می گویند قبادی «پدوفیل» شده بود. پیشه وری واقعاً در رانندگی کشته شد و سلطانزاده از مزدوران تروتسکی بود که نوکر امپریالیست ها شده بود و باز خاک در چشم ها می پاشند ولی دیگر چشم ها بازتر از آن شده است که خاکپاشی آنها اثری کند در دیدن وحشتکده یی که سوسیالیستی اش خوانده بودند.

هوشنگ ماهرویان