جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
اعدام
برادرم به من گفت كه پدرم را محكوم كردهاند.
«آخه چرا؟ به چه دلیل؟ مگر پدرم چهكار كرده؟»
توقع داشتم عمویم دخالت كند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت نكرده؛ مثل اون دفعه؛ یادت مییاد؟»
داشت به قضیهٔ من اشاره میكرد.
بیست و یكی دو سال پیش كه مرا دستگیر كرده بودند، همه مطمئن بودند كه چون عموی با نفوذی دارم، او كاری خواهد كرد كه مرا آزاد كنند.
«حالا گیریم مال من فرق میكرد. من كمونیست بودم. عمویم اهل دین بود؛ مجتهد بود. به همین دلیل دخالت نكرد. اما پدرم كه كمونیست نیست. مثل خودش است؛ مذهبیست.»
برادرم با بیحوصلگی گفت:«خودت هم میدونی صحبت سركمونیست بودن یا نبودن نیست. عمو اصلاً نمیخواست دخالت كنه.»
«اگر پسرش بود چی؟ اگر پسرش كمونیست بود چی؟ دخالت نمیكرد؟»
باز با بیحوصلگی ادامه داد:«چرا اینطور حرف میزنی؟ رابطهٔ پدر و فرزند فرق میكنه. خوب، معلومه كه دخالت میكرد؛ و نه به این دلیل كه مجتهده، به این دلیل كه پدره.»
من كه مورد هجوم غم و خشم قرار گرفته بودم گفتم:«برادر چی، بالاخره بابای من برادرشه؛ نیست؟»
برادرم فقط با بیحوصلگی گفت:«چهمیدونم.»
حالا وقتش نبود كه در اینباره صحبت كنیم. به هر حال حالا بیست سال ازماجرای من گذشته بود و من زندانم را كشیده و آزاد شده بودم؛ و یك سال بعدش عروسی كرده بودم؛ و حالا زن و بچه داشتم... گذشتهها گذشت. اما چرا پدر من؟ پدرم كه حالا شصت و چهار سالش است. پدرم چه كار كرده؟
«اصلاً به عقلم نمیرسه.» و مكث كرد.
پدرم به عمرش دزدی نكرده بود. بر عكس، همیشه او را غارت كرده بودند. مال كسی را نخورده بود. همیشه مالش را خورده بودند. آخر پدرم چهكار میتوانست كرده باشد؟
حالا موقعش رسیده بود كه سؤال اصلی را بكنم.
«در هر حال، بگو ببینم، به چی محكومش كردهن؟»
برادرم مدتی طولانی سكوت كرد. بعد با صدای گرفته گفت: «به... اعدام.»
من میدانستم. همینطوری میدانستم، و همینطوری دیگر باورم شده بود كه كیفر كسی كه معلوم نبود چهكار كرده چیزی جز اعدام نمیتواند باشد. من اینرا میدانستم. به همین جهت اصلاً تعجب نكردم.
«آخه... عجیبه... پدرم... شریفترین آدمیه كه من به عمرم شناختهم. آنقدر شریف و آنقدر ساده.»
آن حرفی را كه پدرم بیست، بیست و پنج سال پیش به رییس ساواك زده بود، هر دو به یاد آوردیم. من مطمئن هستم كه همزمان هم به یادمان آمد.
پدرم را به جرم عبور قاچاق از مرز گرفته بودند. هیچوقت به عمرش پاسپورت نگرفته بود، چون هیچوقت به عمرش فكر نكرده بود كه به جایی جز كربلا و نجف برود، و همیشه اینطور بهنظرش میرسید كه خندهدار است اگر برای رفتن به كربلا و نجف برود پاسپورت بگیرد. آخر چرا باید بگیرد؟ كربلا فقط آنطرف آب بود.
«آقای ساواك» با لهجهٔ عربیش گفته بود:«شوما، شوما خودت خندهت نمیگیره؟ من؟ من... برای رفتن به كربلا بایس پاسپورت بگیرم؟» و خندیده بود، انگار نه انگار كه سه روز بود كه او را توی آن اتاق كوچك كثیف نگه داشته بودند، و انگار نه انگار كه حالا روبهرویش رییس ساواك بود.
وضعیت خودش را فراموش كرده بود، مثل همیشه كه وضعیت خودش را فراموش میكرد.
«تازه... آقای ساواك... اونهم من... من.» و باز خندیده بود.
رییس ساواك كه ظاهراً خودش را با یك آدم خُلوضع روبهرو میدید، آرام و با خنده گفته بود:«تو... تو... تو چی؟ مگر تو كی هستی؟»
و او با تعجب گفته بود: «من كی هستم؟ یكجوری میگی انگار من را نمیشناسی... من... من.»
«خوب، من... من... من چی؟»
«من سید هستم. میخواستم برم پیش جدم... باید پاسپورت بگیرم؟... شوما خودت خندهت نمیگیره؟»
و رییس ساواك خندیده بود و بعد... آزادش كرده بود.
من و برادرم، بدون اینكه چیزی به هم بگوییم، لبخند زدیم. بعد یادمان آمد كه حالا باز پدرمان را دستگیر كرده بودند.
«شاید از مرز گذشته.»
«واقعاً كه.»
«نه جدی میگم.»
«ای بابا؛ تو انگار حالیت نیست. بابام بیست ساله كه به كربلا نرفته.» و بعداز لحظهای سكوت گفته بود: «تازه، حالا، تو این اوضاع...»
«چی میدونم... آخر باید یه كاری كرده باشه.»
«هیچكاری نكرده. من میدونم هیچكاری نكرده.»
«تقاضای تجدید نظر نكرده؟»
برادرم به تلخی گفت:«خودت خوب میدونی كه اینجور چیزا دیگه وجود نداره...»
«پس آخه چی؟ میگی چهكار كنیم؟»
برادرم بعد از مكثی طولانی گفت:«شاید هم تا حالا حكم اجرا شده باشه.»
من فلج شده بودم. نمیتوانستم از جایم تكان بخورم. تنها چیزی كه جلو چشمم بود قیافهٔ پیر پدرم بود. با آن قدِ رشیدش، توی آن دشداشه و چفیه، و با آن لبخند، و آن دندانهای سیاه شده از دود سیگار، اما مرتب و ریز. حتی یكی از دندانهایش هم نریخته بود. با آن لبخند توی صورت سادهاش.
آخر اینها چرا نمیدانند كه باید احترام... احترام حداقل سن بابای مرا نگه دارند. پیرمردی شصت و چهار ساله كه توی زندگیاش به هیچكس بدینكرده بود.
او را میدیدم كه دارند میبرندش؛ با آن قد بلند خمیده؛ و او كه حالا دیگر باورش شده بود میخواهند او را بكشند، معصومانه از صورتی به صورت دیگر نگاه میكرد؛ و نمیدانست چهكار كند.
میدیدم كه او مات شده است؛ مات شده است و مهمترین دارایی زندگیاش را از دست داده است: معنا.
تنها دارایی كه همیشه او را به جلو میراند. معنا. او فكر میكرد، همیشه فكر میكرد، كه همهچیز زندگی معنا دارد. اصلاً زندگی معنا دارد.
«صرفاً به این دلیل كه خدا ما رو خلق كرده، زندگی معنا داره.»
و آنقدر به این حرف خودش اعتقاد داشت كه هیچ كمبودی در زندگی او را ناراحت نمیكرد. او كه در تمام زندگی مرتب از دست داده بود. هیچوقت جداً غمگین نمیشد؛ چون فكر میكرد اشكالی ندارد، چون زندگی معنا دارد.
«من كه از دیوار كسی بالا نرفتهم، باباجان، به ناموس مردم نیگا نكردهم؛ بهكسی ظلم نكردهم؛ پس چرا ناراحت باشم؟»
و هیچوقت نبود. هیچوقت از این چیزها ناراحت نشده بود.
«بالاخره خدا خودش شاهده كه من گناهی نكردهم.» و میخندید.
اما صورت بابای من حالا جور دیگر بود. بزرگترین ثروت خودش را ازدست داده بود. اگر میتوانست فكر كند، حتماً به این فكر میكرد كه اینكارها چه معنایی دارند؟
چرا توی دادگاه واضح حرف نمیزدند؟
چرا واضح به او نمیگفتند چهكار كرده است؟
و حالا... این چه معنایی دارد؟ اعدامش میكنند؟ چه بیمعنا.
بعد میدیدم دارند او را میبندند. میبندند. تا وقتی كه توفان گلوله توی بدنش نشست به گوشهای پرت نشود.
عدنان غُریفی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست