سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

یك شب بارانی


یك شب بارانی

در زیر باران، جاده روستایی جورجیا درست دیده نمی‌شد. جودی كه وانت دزدی را می‌راند ناگهان ترمز كرد
و مسافری كه روپوش سفید به تن داشت، نفس‌زنان سوار وانت شد: «اتومبیلم خراب شده»
- …

در زیر باران، جاده روستایی جورجیا درست دیده نمی‌شد. جودی كه وانت دزدی را می‌راند ناگهان ترمز كرد

و مسافری كه روپوش سفید به تن داشت، نفس‌زنان سوار وانت شد: «اتومبیلم خراب شده»

- دكتری؟

- آره.

جودی، دیوانه جنایتكاری كه تازه از آسایشگاه روانی فرار كرده بود، پرسید:

- توی آسایشگاه كار می‌كنی؟

ویلیام، قاتلی كه تازه از زندان فرار كرده بود، به دروغ گفت: بله.

مترجم: گیتا گركانی