پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
قلعه پرتقالی
ساختمان یكطبقه سیمانزده سفید، با دوره چینی مشبكی كه تقلید كمرنگ طرح بادگیرهای قدیمی است، از زلزله دوماه پیش جابهجا ترك برداشته و ترسی خفیف در سالن انتظار باقی است. مثل هربار زود رسیدهای و مثل همیشه تنها سفر میكنی.
فكر میكنی سیصدسال بعد چه چیزی از این ساختمان سفید بتنی میماند كه در شبی، كسی پا به ویرانهاش بگذارد و با دیدن گوشه و كنار به هم ریختهاش، سفرهایی را مجسم كند كه مثل امشبی تو یا شبیه تو یا شبیه آن دختر جوان میروید. همین دخترك خوشپوشی كه به نظر میآید یكی از دو یا سههزار دانشجوی دختری است كه مدتی است قرار است اینجا مستقر شوند و جزیره خلوت را شلوغ كنند و حالا، اینجا، پیش از تو از تاكسی فرودگاه پیاده شده و بیترس پسلرزههای مكرر اخیر، تق و تق، پا به داخل سالن گذاشته است. روی صفوف صندلیهای آبی، آنقدر كه بخواهی چند بار جا عوض كنی و سر آخر دور تر از چشم كنجكاو دخترك بنشینی جای خالی برای انتخاب هست. جایی كه بشود چشم برهم گذاشت، بدن را كمی شل كرد و پا را برد تا زیر صندلی جلویی. دنیا هم اگر لرزید، بلرزد.
كو تا پرواز بنشیند! كو تا صدا بزنند كه باید بروی و درصف، پشت سر یا جلو آن دختر و دوسه نفر دیگری كه درهمین فاصله زمانی كوتاه وارد شدهاند و همگی سرشان به تماشای پوسترهای قابگرفته روی دیوار گرم است، بایستی تا نوبت تو شود! میتوانی كتابی ورق بزنی و زیرچشم مواظب رفت و آمدهای گاهگاه چند تایی دختر و پسر هندی و چینی و فیلیپینی جوان باشی كه از سمت سالن پروازهای خارجی میآیند و به نظر میرسد جزء مسافرانی هستند كه این روزها برای تعویض ویزا به جزیره میآیند. این هم همه آدمهایی كه قرار است امشب از اینجا به جایی پرواز كنند و مدتی است یاد گرفتهاند بیآنكه خیس شوند از آب بگذرند.
كسی را صدا میزنند. كسی را باز صدا میزنند. نامی است شبیه آلفونسو یا استفانو یا... تو نیستی. تو بیرون از این سالن كوچك و تقریباً خلوت، با طرح خوشرنگ خانهها و بادگیرها و چاههای طلا و بركههای سنگ و ساروج و مجسمه امامقلیخان و پوسترهای دیگر روی دیوار سالن پروازهای داخلی و راهرو كنارآن، دور و دورتر میشوی.
نامت آلفونسوست امشب. چهل و چندسالهای كه باید تا صبح خروسخوان به آن چند چراغ دورخیره شود و گوش بسپارد به صداها و سكوت كه مبادا ناگهان خرخر نفسی یا شرشر شاشی بریزد پای دیوار بلند مشرف به دریای كوچك. كه هیچ صدایی، پایی با پارویی نباشد امشب، مگر آوازسگها كه درجایی دور به دنبال روباهها میدوند. هیچ صدای دیگری هم نیست جز رفتوآمد یكدست و پهن آب برساحل جنوبی كه امشب خلوت و خالیتر ازهمیشه، گویی از پایینترین جزرهای جهان میآید. چیزی نمیبینی. چیزی نمیشنوی. بادخنك و خیس، بر خواب و خاموشی آنسو، لابهلای برگهای مرده دو نخل همزاد نزدیك دیوار شمالی میپیچد و شاخههای تابدار كرتی در این سو، با تركههای نازك و پخش، تلخ و تُنُك به هم میسایند.
نامت آلفونسوست امشب؛ باشد! آلفونسو یا استفانو دلا كرك باش! چهل و چندسالهای كه در شبهجزیرهای در انتهای خلیج و اتاقی بیپنجره و اجارهای به دنیا آمد. تكه گوشت سرخی شد در دست مادرجوانش كه تازه به شهرآمده بود و از بیم مردن تو در آن گرمای اجارهنشینی، هرساعت پنهان از چشم صاحبخانه به كنار شیر آب باغچهای گرمازده و شمشادهایی غبارآلوده و تلخ میخزید و با كاسهای آب نیمسرد شط، جانی اندك به تو میبخشید و دوباره باز، تا ساعتهایی دیگر را از باقی تیرو تابستان سرخ و ملتهب بگذرانی.
آلفونسو دلا كرك نوجوانی كه ده سال بعد، اول صبحی نمور، و در راه مدرسه، دزدانه سر بكشد از درخانه ای كه به غفلت بازمانده و چشم بدوزد برپستانهای برهنه و آویزان زن میانهسال عربی، شبیه مادرش شاید، كه پیداست در نوجوانی ازسوزن و خاكستری كبودِ كبود، برپشت لب و گونههایش خالخال نقش شادمانه زدهاند و بوی سدر و صابون و حنا و حمامش را بهخاطر بسپارد تا بعدها كه بنویسد جایی:
آه! یوما!
یوما!
امروز كه آمده بودی
میدانستی خواب نیستم
صدایم زدی!
بیدارم كردی!
صدای تو تمام راه درگوشم بود
صدای تو راه را كوتاهتركرد
پسرماه كوچولوی زنی، در مكتب خانهای محقر، به اندازه نیماتاقی اجارهای، كه معلم خوب و سختگیرت با پردهای در تنها اتاقش برپا كرده بود برای چند تایی همكلاسیهای تنبلترت كه میرفتند، مینشستند، میخواندند، نمیخواندند، مینوشتند، نمینوشتند هم شاید؛ اما میشنیدند حتماً كه زن، زنی هم شكل مادرت، در پس پرده رفتوآمد میكند.
كودكی را میگرداند. آرام میكند كه این دو ساعت مكتب بگذرد. كه كمك معاش زندگی تازهشان باشد شاید. خودت كه نبودی، برایت اما خبر آوردند كه وقتی مرد، و برگ امتحان انشای ترا در وصف مادر باصدایی بلند برای آنها خواند، هایهای گریه زن درآمد. پرده را پس زد و خواست دوباره بشنود. مرد دوباره خواند و زن باز هم گریست و چندبار تو را پسرماه، پسرماهِ قشنگ صدا زد.
دلباخته عجول دختری كه میهمانتان بود درغروب روزی، اینطور به یادت مانده كه روزی ازروزهای زمستان بود، با تو از سر تفنن و شاید شیطنتی دخترانه ورق بازی میكرد و میخواست كه ببازد و تو بیشتر میخواستی كه ببازی. حرف زده بودید با هم كه هركس دیگری را برد، ببرد به تماشای فیلمی عاشقانه؛ شاید شكوه علفزار. میبردی میشد كه دبه كند و نیاید. میبرد میشد كه بخواهی بیشتر و اصرار كنی كه بیاید. گذاشتی تاببرد و برد و نبرد. با روزهای دوسه ماهی پیش از نوروز سالِ شانزدهسالگیات اینطور در خاطرت ماند.
عاشق زری، درمحلهای ازجنوب پایتخت. غرق در دوجلد كتاب آینه بودی و مریم و شهره و ژیلاو پروین و باقی دختران داستانها، هركدام زری بودند. ساعتها مینشستی بر سكوی سیمانی خانه كوچك عمویت و از لای در نیمهبازخانهای، آببازی و خندههای شادمانه دختری را تماشا میكردی و او میدید چشمهایی شیفته، پیرهن گلدار و نازك و خیس بر برجستگیهای نورس تنش را میپاید. كتاب، بهانه نشستن بیرون از خانه بود در خلوت آن كوچه كه در جوار خط آهنی بود كه به سردسیر میرفت. كه تا مدتی مدید در بیابان میراند و كشدار سوت میكشید؛ تا مدتی كه انگار در پشت سر و پیش روی تو هم بیابان بود. ساعت سه بعدازظهر ساعتی بود كه عنقریب پدرش برسد از سركار، بزرگ و خسته و پراخم. دربسته میشد تمام و دوجلد آینه نا تمام تو دوباره بازمیشد تاشب، تاشبِ شب.
كارگر پالایشگاهی، كمك لولهكش و جوشكار و پمپساز و تراشكاری كه تمام پیش از ظهر چشمش به ساعت نهار بود و بعد از آن، گوش به فیدوس كارخانه داشت. دایم گوشهای میجست كه درنیم تاریك پناه دیوارش، دوران كودكی و درجستوجوی نان بخواند. گاهی با چشمان شبیه فروغ برنقطهای خیره میشد و به تبسمهای معصوم دختركی میاندیشید كه هرشب او را باد با خود میبرد. لباس كار سرمهای چرك وچرب به تنت زارمیزد از گشادی و گرما. كفش كارمیكشیدی برزمین در طول روز و زمزمه میكردی كه یار آنانی كه زیر آسمان كس یارشان نیست در طول شب و همواره به خیالی میرفتی تا شاخهای دیگر بروید. به عادت از شاعری میخواندی:
من چگونه ستایش كنم آن چشمه را كه نیست؟
من چگونه نوازش كنم این تشنه را كه هست؟
دانشجویی در اتاقی سرد و آفتابندیده با چندین جزوه و كتاب و جنگ و مجله و دفتری از شعرهای بعد از باران. منظومهای با نُه گشت در كوچههای بیستسالگیات درآن شبهجزیره انتهای خلیج با ستونهای آهن و دود و مشعلهای روشن نفت و گاز. با فرشی كوچك و رختخوابی مختصر و تكههایی روی و ملامین و استیل زنگ خورده. با عصرهای بیستویكی دو سالگی كه معیارت برای هرچیز سیگار بود. هم دوستدار شاعر گمنام شعرهای بینام و نویسنده داستانهایی كه درجاهای پرت چاپ شده باشد؛ هم دل سپرده به پاهای برهنه و دُنهای آرام و جانهای شیفته و زمینهای نوآباد و معصومهای اول و دوم. عاشق كریستین و كید، یكلیا و تنهایی او و آهنگهای باران در پیادهروها و كنارههای زایندهرود.
در باغچهای پاییزی
درقاب پنجرهای
كه روبه آفتاب و انار باز میشود
درآبی
آبی
ترا در پیراهنی آبی بهخاطر سپردم
پای اتفاقی بساطی كوچك كه یك بار و فقط هم آن بار، بغضات تركید وهقهق از ماهی گفتی تا دنیا خبر شود ماههاست درجایی زندانیست.
وآن چشمها
میان چهار دیوار
كه یأس جاری بود
به تسلیت لحظههای تماشا گریستند
و آن دو خواهر سوگوار
و ابرها كه باران ریخت
مجذوب نفس زنی جوان كه به عطر شعر از اسیر و عصیان تا آبی، خاكستری، سیاه و صدای پای آب آغشته بود. همراهت آمد درشبی كه از شب شعری برمیگشتید و گرمت كرد ساعتی كه كنارت بود. میبوسیدیاش در فكر و خیال خال روی گردن معطرش دوست داشتنیتر بود و پوست جوان گونههای گلگونش خواستنیتر. برف میبارید بیرون یا چه خوب بود اگر در آن بیرون برف هم میبارید. زیباتر بود از این كه ببارد باران كه آن همه در شعرهای آن شب یكسره باریده بود.
ازباران گفتم و باید بگویم از بارانی كه درنیمهشبی بر نیمكتی، گوشه چهارراه خلوتی در واندرفول كپنهیگن نشسته بودی و روشنی، تنها روشنی چراغ سبز و زرد و سرخ عبورومرور بود، نمنم میبارید.
نگو كه نخواستی جای مردی باشی كه با دوچرخهاش تا پای چراغ قرمزآمد و ایستاد! خواستی! آمد و ایستاد، بیچتر و بیكلاه. او كه بیخواب نشده بود مثل تو. او كه هزارها كیلومتر دور نبود از ماه محبوبش كه دلش گرفته باشد آمده باشد به خیابان خیس. او، بیست یا بیست و پنجسالهای بود با موهای طلایی و پوست سفید دانماركی.
عباس عبدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست