جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

هولدن کالفیلد در بند اعدامی ها


هولدن کالفیلد در بند اعدامی ها

نقد جویس کرول اوتس بر رمان «تابستان گند ورنون»

«در مارتیریو (نام خاص مکانی که در زبان اسپانیایی به معنای «محل به صلیب کشیده شدن» است) هوا مثل جهنم گرم است، اما اخبار روزنامه های روی رواق مثل یخ خنک.» بنابراین ورنون کوچک خدا (چاپ انتشارات کنون گیت به بهای ۲۳ دلار) اولین رمان آشفته برنده سیاهپوست جایزه بوکر سال ۲۰۰۳ بود که تحت نام مستعار دی بی سی پی یر نوشته شد.

داستان روایتی است کوچه بازاری از زبان ورنون گرگوری لیتل پسر ۱۵ساله تگزاسی که از بخت بد، دوست صمیمی اش در حادثه یی شبیه آنچه در مدرسه کلمباین رخ داد، دست به کشتار دسته جمعی بچه های دبیرستان شان می زند. این داستان هم خشن است هم نازنازی، هم بی ادبانه است هم ادیبانه، هم افسرده کننده است هم احساس برانگیز.

نام واقعی دی بی سی (حرف اول کلمات «کثیف اما تمیز» به انگلیسی) پیتر فینلی است که در سال ۱۹۶۱ در استرالیا به دنیا آمد. اما خانواده اش بلافاصله به امریکا و سپس مکزیک مهاجرت کردند. دوران نوجوانی او در شهر مکزیکوسیتی گذشت و سال های بزرگسالی را در لندن، استرالیا و ایرلند گذراند. کشیدن کاریکاتور از کارهای مورد علاقه اش بود و رد این ذهن فکاهی اما گنگ به خوبی در شخصیت ورنون که آدم بزرگ ها را به هجو می کشد، پیداست؛ «من این طور بزرگ شدم. این جنگ لعنتی برای یاد گرفتن و محترم شدن بود. یه تیکه آشغال بودم پر از دروغ، دنبه و «وای» گفتن های لعنتی.»

پی یر گوش بی عیب و نقصی برای شنیدن نطق های یک جوانک داشت. از زبان این راوی جوان هر اسم به صفت «لعنتی» مزین می شد و انگاره هر آدم بزرگ چیزهای ضد و نقیضی را یدک می کشید به ویژه آدم بزرگ هایی که یک کاره یی بودند؛ «گوری، معاون کلانتر، گوشت روی استخوان را به دندان کشید و آن را مثل یک تکه گه که عوض دفع بلعیده شد، فرو داد» و «تکه چرم بوفالو نقش زمین شد طوری که گویی با جان کلانتر پورکونی درآمیخته بود.» ورنون که عاشق اضافه وزنش است نگرانی های مادر خودخورش را با بدجنسی دلواپسی های زنی می داند که می خواهد جوان بالغ در شرف عصیان را بچه فرض کند؛ «انگار وقتی مرا زایید یک چاقو فرو کرد توی پشتم و الان با هر چیز لعنتی که بارم می کند یه دور چاقو را چرخ می دهد.» این خشم کودکانه در مورد مادر بامزه ترین بخش های داستان را می آفریند؛ «یه چیز یاد گرفتم که به شما هم می گویم؛ چاقوساز ها مثل مامان باحال ما در واقع همه وقت شان را صرف به دام انداختن کثافت در تور بزرگ شان می کنند، عین عنکبوت. راستش همین است. آنها هر چه در این دنیای لعنتی می گویند روزی علیه ات به کار می برند انگار نوک چاقویشان را به سمتت گرفته باشند. مهم نیست تو چه گفته باشی همیشه حس می کنی روی لبه تیغی. مثلاً «وای، آن ماشین را ببین،» «خوب، رنگش عین همان ژاکتی است که پارسال عید رویش بالا آوردی. یادته؟» چیزی که من یاد گرفتم این بود که والدین با دسترسی به پایگاه داده های حماقت و خپلگی ات، همیشه آماده جنگند. توی یک چشم به هم زدن گوش تا گوشت را می برند و پیش از اینکه حتی خوابش را هم ببینی این کار را می کنند.»

ورنون یک هولدن کالفید مسکن خورده است که موی قهوه یی نامرتبی دارد و مژه هایش مثل موی شتر است. شبیه توله سگی که انگار وقتی خدا او را می آفریده ذره بین دستش بوده است. می دانید وقتی روی پاهایم بالا می آوردم چه نمایشی راه می افتاد.

داستان «ورنون کوچک خدا» پس از کشتار دبیرستان شروع می شود. پی یر بخردانه سعی می کند زیاد به صحنه های کشتار و دست آخر خودکشی قاتل اشاره نکند و ما «مسکین» افسرده (یا همان مکزیکی) را از دید همدردانه ولی زودگذر ورنون می بینیم؛ «او هنوز هم شل و ول است و ذهنش هم همان طور. در مخیله این بشر جایی برای منطق باقی نمانده بود و خشم و شک دور احساساتش چنبره زده بود. او رازهایش را از من پنهان می کرد. عجیب شده بود.» بزرگ ترین مشکل فلسفی مسکین آزاری بود از سوی دو مرد بزرگسال؛ چیزی که در نهایت موجب آن جنایت وحشتناک شد. داستان مخلوطی است عجیب و غریب از بازی های ویدئویی مسخره و میان پرده های هوشیاری نویسنده که طی آن نقاب از چهره او برداشته می شود و خواننده خود را در حضور ورنونی دیگر می یابد. یک مذکر جوان در حال بلوغ که سوگوار «پس مانده های هراس» در خاطراتش است. حتی به عنوان یک راوی داستان نیز ورنون امریکا را جای احمق های رسانه زده بی سوادی می داند که با شوق و ذوق هرچه را که بشنوند باور می کنند و عکس العمل وحشت زده ورنون در برابر چنین تصوری گویی از اعماق ذهن خود نویسنده برمی خیزد؛ «آگاهی در درونم مثل غده یی رشد می کند.

درک از روش متفاوت آدم های فقیر برای رسیدن به کوتاه ترین روش جلب توجه در آن زندگی لعنتی. لخت و عوری لعنتی شان در لجن و افسردگی زیستن در گندابی پر از تخم جونور که آن را آدم بودن می گویند که گاهی حالم را به هم می زند مخصوصاً حالا. شرایط آدمی از زبان مامان. مواظب اون لعنتی باش.» بامزه ترین صحنه های داستان که در واقع جانکاه ترین لحظه های زندگی ورنون بدبختند در مکزیک رخ می دهد؛ جایی که برای فرار از دست پلیس که او را شریک قاتل می دانست به آن گریخته بود. روز تولد ۱۶سالگی اش به دوستی اعتماد می کند و ماجرایش را برای او می گوید. رفیق هم پلیس را خبر کرده و ورنون به تگزاس بازگردانده وکانون توجه رسانه ها می شود. مرا به صندلی می بستند و نصف پلیس های دنیا اسکورتم می کردند و همه هلی کوپتر های جهان مرا می پاییدند و عکاس ها از من مثل هنرپیشه های لاغر لعنتی هالیوود در شب اولین اجرای فیلم شان تندتند عکس می گرفتند و یه گله آدم عصبانی که حاضرند برای راضی کردن بقیه آدم های عصبانی هر کاری بکنند برای دیدن من، یک جانی دیوانه، صف کشیده بودند.

در آخر های رمان، ورنون یک چهره تلویزیونی می شود که رسانه ها به عنوان یک جانی دیوانه از او ساخته اند، با سری تراشیده و عینک ته استکانی و یک خالکوبی روی گردن؛ چیزی که خیلی اعصاب خردکن است اینکه ورنون دیگر بدزبانی نمی کند و گیر زندان تگزاس افتاده که با رویکردی حق به جانب امتیاز پخش ۲۴ ساعته زندانیان خود را به یک شبکه تلویزیونی فروخته است. تهیه کننده می گوید؛ «جانی ها خرج دارند. از برنامه های تلویزیونی مشهور هم می شود پول درآورد. جانی ها هم در تلویزیون مشهور می شوند. حالا این دو تا جمله رو به هم ببند سریع- مشکل حل شد.» مادر ورنون شروع می کند به راضی کردن پسرش که حالا با بقیه زندانیان برای شرکت در نمایش بر سر رقابت افتاده است؛

- این هفته نوبت تو و اون جوانک علیل بانمکیه که مامان باباشو کشت و اون تمام مدت گریه می کرد. تمام مدت.

- یعنی میگی به نظر میاد من گناهکارم؟

- خب جلوی دوربین همش در حالی که به سقف زل زدی خالی می بندی، ورنون، می تونی خیلی بی عاطفه باشی.

- اما من که کاری نکردم.

- باز شروع نکن. نمی خوام اون روز رو ببینم که برنامه شروع شده و آمادگیشو نداری.

به رغم همه شور و نوآوری که نویسنده در این رمان به کار گرفته است داستان در جاهایی بی حال و کم رمق می شود. این هجونامه گزنده با سادگی با بازی های زبانی خنده دار هماهنگ نمی شود و باید اذعان داشت موضوعات زیر سوال رفته از سوی نویسنده- برنامه های تلویزیونی عوامانه، حماقت فرهنگ مصرفی، وسواس امریکایی ها برای رنج مردم کشورهای دیگر و کالاهای تجملی و «انگاره»ها- خیلی دست اول نیستند. به قول جاناتان سویفت، هجو عینکی است که چهره همه را عوض می کند الا کسی که آن را به چشمانش زده است و از این رو شاید بتوان هجونویس کسی باشد که خود را تافته جدابافته می داند و خود را بری از اشتباه. چنین است که داستان ورنون کوچک خدا خشم کسانی را که از آب کره می گیرند برانگیزد که پی یر خود را استاد این کار می داند. خود ورنون هم می گوید؛ «از همین الان می دانم که باید یک خدمتی بکنم. فقط باید جایش را مشخص کرده و آن را عرضه کنم.»

تابستان گند ورنون

دی بی سی پی یر

ترجمه مریم محمدی سرشت

نشر افق

ترجمه؛ نشمیل مشتاق