سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

زعفرانیه


دختر نوجوانی ،دستش رو گچ گرفته بود و دردمندانه گوشه ای از خیابان چهار زانو نشسته بود. لباس هایش پاره و کثیف و صورتش هم پر از دوده بود. غم عجیبی در صورتش بود که فقر را از چهره اش نمایان …

دختر نوجوانی ،دستش رو گچ گرفته بود و دردمندانه گوشه ای از خیابان چهار زانو نشسته بود. لباس هایش پاره و کثیف و صورتش هم پر از دوده بود. غم عجیبی در صورتش بود که فقر را از چهره اش نمایان می کرد.آنقدر عاجزانه و مغموم نگاه می کرد که ترحم هر رهگذری را به خود جلب می کرد و در اکثر مواقع این ترحم با دادن پول همراه می شد، و این باعث خوشحالی دخترک بود.

به طوری که کسی او رو نبینه و به طرز ماهرانه ای،نیم نگاهی به صفحه ی موبایل قدیمی و رنگ و رورفته اش (که از قبل روی حالت بی صدا گذاشته بود) انداخت و sms خبری! برادرش را که دو تا چهارراه پایین تر همکار او بود خواند، خبر این بود: پدرش در حال تکدی گری سکته ی بسیار خفیفی زده بود و الان در خانه به سر می برد.

انگار دنیا روی سر دختر خراب شد،باید هر چه زودتر خود را به خانه می رساند ؛ نفهمید چطور بدون تغییر دکوراسیون و با همان لباس های کهنه و پاره ، خود را به سر خیابان رساند،جلوی یک تاکسی را گرفت : زعفرانیه؟! . .

فاطمه شهریور(باران)

(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)