چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
هدیه
لیلا خانم با صورتی عبوس و ابروهای در هم رفته و لبهایی که از شدت ناراحتی در هم فشرده شده بود، مشغول چیدن میز شام بود. بشقابها را با عصبانیت به طرف شوهر و دو پسر و تنها دخترش پرت میکرد، طوری که به نظر میرسید در حال پرتاب کردن نارنجک به طرف آنهاست. و قاشق و چنگالها را هم مانند شمشیر و دشنه با خشونت درون آنها میانداخت! پسر دومش میلاد که قدرت تخیل زیادی داشت، آرنج دو دستش را روی میز تکیه داده بود و در حالی که چانهاش را بین دو دستش گرفته بود، به مادرش خیره مینگریست و در تخیلات خود او را یک سرباز رومی تصور میکرد که زره کوتاه آهنی و چکمه و کلاه خود را پوشیده و با کارد و چنگالها و بشقابها که حالا به شکل شمشیر و سپر در آمده بودند، مشغول جنگ و جدال است! از تصور این حالت به ذوق و هیجان آمد که ناگهان از خود بیخود شد و خود نیز در حالی که شمشیری خیالی را در هوا تکان میداد وبا دهانش صدای چکاچک برخورد شمشیرها را بیرون میآورد،از جا پرید. اما در کشاکش مبارزه ناگهان ضربه محکمی پس کلهاش خورد و صدای مادرش را شنید که با عصبانیت میگفت: چته باز؟ زدی گلدون و انداختی. نمیتونی یه دقیقه آروم بشینی؟
میلاد مثل بادکنکی که یک دفعه بادش را خالی کرده باشند؛ دمغ و سرافکنده دوباره روی صندلیاش نشست. آقا مهرزاد که مثل بچه سرجایش نشسته بود و منتظر شام بود، در حالی که منظورش به میلاد بود با سرزنش گفت: از بس میشینه پای کامپیوتر بازی میکنه، پاک قاطی کرده.
لیلا خانم که داشت کوکو سیبزمینیها را داخل دیس میچید، یک دفعه رگ بین دو ابرویش قلمبه شد و خواست چیزی بگوید اما لب زیرینش را گاز گرفت و جلوی خودش را گرفت. آقا مهرزاد آهی کشید و گفت: ما که روغن کرمانشاهی خوردیم و تو بچگی مثل بز از دیوار صاف بالا رفتیم و تفریح سالم کردیم و هوای سالم داشتیم آخر و عاقبتمون این شده! هزار جور کوفت و مرض اومده سراغمون. خدا به داد شماها برسه که نسل پیتزا خور و کامپیوتر باز هستین!
لیلا خانم از روی اوقات تلخی لبخندی زد و بعد دیس کوکو را وسط میز، پرتاب کرد. مهران پسر بزرگ خانواده، فورا با چنگالش بزرگترین کوکو را مثل یک غنیمت جنگی کش رفت و درون بشقابش گذاشت! مهســا با شیرینزبانی پرســــید: بابا جون! مگه آخر عاقبت تو چطوریه؟
آقا مهرزاد که مثل دو پسرش در حال جمع آوری غنایم اعم از کوکو و خیار شور و گوجه فرنگی از سر میز و جمع کردن آنها درون بشقابش بود، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما لیلا خانم که تازه داشت روی صندلیاش مینشست، پیش دستی کرد و گفت: آخر و عاقبتش یه چیزی شبیه زندگی ما میشه مامان جون!
مهسا که با معصومیت کودکانهای دستش را مشت کرده بود و زیر گونهاش گذاشته بود، با اصرار پرسید: یعنی چه جوری؟
لیلا خانم گفت: یعنی کارگری! یعنی سگ دو زدن! یعنی کلفتی! یعنی یه عمر زحمت کشیدن بدون اینکه هیچ کی قدر زحماتتو بدونه.
مهسا که گویی از این جواب مجاب شده باشد و همه حرفهای مامانش را خوب فهمیده باشد، سری تکان داد و زیر لب گفت: بیچاره بابا! چقدر بدبخته!
و بعد با چنگال کوچکش شروع به تکه تکه کردن کوکویی کرد که لیلا خانم در بشقابش گذاشته بود. آقا مهرزاد که لقمه بزرگی از نان و کوکو را در دهانش فرو برده بود و به زحمت میتوانست دهانش را باز کند و حرف بزند، از زنش پرسید: باز چی شده؟
در واقع از سر شب که به خانه آمده بود، اوضاع همسرش را ملتهب و آماده یک انقلاب و شورش شوهر برانداز دیده بود!از آن زمان تلاش کرده بود تا به طریقی سر صحبت را باز کند و لیلا خانم را وادار به حرف زدن کند. چون میدانست تنها راه نجات از این طوفان آن است که همسرش امواجی از متلک و سرزنش و جیغ و داد و اشک و آه به سمتش روانه کند تا سپس آرام بگیرد. اما تا آن موقع موفق نشده بود و در ضمن میدانست که نباید بیگدار به آب بزند. لیلا خانم که به سختی بغض کرده بود و خودش را با غذا دادن به مهسا سرگرم کرده بود، چیزی نگفت. مهران در همان حال که مثل لودر غذاهای سر سفره را درو میکرد، گفت: زن دایی امروز اومده بود اینجا.
آقا مهرزاد به سختی آخرین ته مانده لقمه دهانش را فرو داد و پشت بند آن یک لیوان دوغ سرکشید و با لحنی که معلوم نبود از روی تمسخر است یا جدی، گفت: مبلمانشونو عوض کردن یا پردههاشونو یا یه وسیله برقی جدید خریدن؟
مهران همان طور که یک طرف لپش از غذا ورم کرده بود، گفت: هیچ کدوم! دایی یه سرویس طلای جدید واسش خریده! آخه دیروز تولدش بوده.
لیلا خانم چشم غرهای به او رفت و غرید: ساکت میشی یا ساکتت کنم؟
مهران بدون اینکه از رو برود، گفت: خب مگه دروغ میگم؟ خودم دیدم هی الکی دست و بالشو تکون میداد تا شما اونا رو خوب ببینین! هی الکی میگفت گرممه. دست به گردن و گوشاش میکشید. تازه زن دایی هروقت یه چیز تازه میخره زود این ورا پیداش میشه مگه نه؟
لیــلا خانم نگاه غضبناکی به او انداخت و با خشم گفت: اگه دختر بودی زود شوهرت میدادم آبجی خانم! چرا این هوش و حواستو صرف درس خوندنت نمی کنی؟
مهسا با تعجب به برادرش نگاهی انداخت و با شگفتی پرسید: مگه داداش میخواد عروس بشه مامانی؟!
مهران با دهان پر خندید. آقا مهرزاد زیر چشمی نگاهی به همسرش انداخت و توی دلش گفت: اوه! اوه! اوه! اخمارو. خدا به دادم برسه.
ظاهرا عقل حکم میکرد که با ناراحتی از پشت میز بلند شود و آه کشان از آنجا برود تا زنش بفهمد که مرد بیچاره چقدر ناراحت شده و شام کوفتش شده است. شاید این طوری دلش به رحم میآمد و بیخیال ماجرا میشد. اما از طرفی چاه گشاد معدهاش هنوز خالی بود و کوکوها و خیارشورها و گوجهها بدجوری به او چشمک میزدند و او نمی توانست در برابر وسوسه آنها مقاومت کند. بنابراین دست به کار شد. لقمه بزرگ دیگری برای خودش درست کرد. اما وقتی میخواست با لذت گاز بزرگی از آن بردارد، چشمش به لیلا خانم افتاد که با لب و لوچه آویخته و قیافه سرزنش آمیز و آتشین، چپ چپ داشت نگاهــش میکرد. آقا مهــــرزاد به آرامی لــقمهاش را پایین آورد و در حالی که قیافه بچههای کتک خورده را به خودش گرفته بود، گفت: خب خانوم میگی چکار کنم؟ من یک کارمند سادهام با یه حقوق مختصر. آقا داداش شما، شغل آزاد داره، روزی صد تا مثل منو میخره و میفروشه. خب مگه این تقصیر منه؟
مهسا دوباره شگفت زده پرسید: بابا! دایی جون آدم میفروشه مثل پفک و آدامس و بستنی!؟ مگه میشه؟
لیلا خانم یک دفعه با توپ و تشر گفت: نه خیر آقا! نقل این حرفها نیست. مردم واسه زنشون واسه خونوادشون ارزش قائلن. براشون احترام قائلن. مسئله که سر کادو دادن و کادو گرفتن نیست. مسئله سر اینه که اونا به فکر زنشون هستن. میخوان خوشحالشون کنن. این حرفا همش بهونه است.
آقا مهرزاد با اعتماد به نفس گفت: خب مگه من این کارو نمی کنم خانوم؟ یادت نیست پارسال رفتیم شمال؟ خب مگه این به خاطر شما و راضی کردن شما نبود؟
میلاد گفت: بابا! اون که ماشین خراب شد از نصفه راه برگشتیم خونه مگه یادتون نیست؟
از چشمان لیلا خانم مثل دهانه آشفشان جرقه و آتش بیرون میریخت. دوباره با یادآوری آن سفر خنده دار و پر ماجرا خونش به جوش آمده بود. آقا مهرزاد که نمی خواست از تب و تاب بیفتد، با اصرار گفت: خب! همین چند ماه پیش به خاطر چی بود؟ آهان! به خاطر روز زن برات یه چای ساز نخریدم که صبحها راحت تر برامون صبحونه آماده کنی؟!
مهران در فاصلهای که از جویدن و قورت دادن و نوشیدن به دست آورده بود، گفت: ولی بابا! اونو که تا زدیم به برق سوخت! یادتون نیست؟ گفتن جنسش خوب نبوده! اصلا شما همیشه مامانو ضایع کردین! همیشه به جای خوشحال شدن، غمگین ترش کردین!
با شنیدن این حرف یک دفعه صورت لیلا خانم از حالت غضب و خشم بیرون آمد و در عوض روی پیشانی و گوشه لبها و بالای بینیاش چین افتاد. ابروهایش به طرف هم چین خوردند. لب پایینش شروع به لرزیدن کرد و ناگهان به گریه افتاد و بعد در حالی که دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود، از جا برخاست و دوان دوان به طرف اتاق خوابش رفت. مهسا هم در حالی که از روی صندلیاش پایین میپرید، با تاسف سری به طرف پدرش تکان داد و گفت: بازم باید برم آرومش کنم! امان از دست شما!
آقا مهــــرزاد ضربهای به پشت کله مهــران زد و گفت: حالا مجبوری حرف بزنی خانباجی! گند زدی به همه چی! حالا خر بیار و باقالی بار کن!
مهران گفت: خب مگه دروغ میگم بابا! شده تا حالا مامانو با یه هدیه، یه کادو، یه خبر خوش غافلگیر کنین؟ نه! جون من شده؟ تو این بیست سال شده یه بار خنده رو لباش بیارین؟ هیجانزدهاش کنین؟ بهش روحیه بدین؟ نشده دیگه پدر من! نشده! همش تکرار تکرار تکرار. خب واسه یه زن خونه دار این زندگی خیلی سخته. اصلا دلخوشیش به چی باشه؟ به کی باشه؟
مهران همین جور داشت حرف میزد و آقا مهرزاد که به سختی در فکر فرو رفته بود، با خود میگفت: این بچه زیاد هم بیراه نمیگه! یه ترم روانشناسی دانشگاه خونده ببین پدر صلواتی چه چیزایی یاد گرفته! راست میگه! باید یه کاری بکنم! اما چکاری؟ با این جیب خالی توی این دوره زمونه سخت آخه چه جوری دلشو شاد کنم. غافلگیرش کنم؟ هیجانزدهاش کنم؟ بخندونمش؟
و بعد از روی درماندگی پشت سرش را خاراند. اما ناگهان مثل اینکه چیزی به او الهام شده و چشمش از نوری روشن شده باشد، با خوشحالی محکم بر روی میز کوبید و با صدایی فریاد مانند گفت: فهمیدم!
مهران که همچنان داشت وراجی میکرد، پرسید: چی رو؟
آقا مهرزاد با هیجان گفت: فهمیدم چکار کنم که مادرتون هم غافلگیر بشه، هـــم هیجان زده، هم خندان و هم شاد. یه کاری میکنم که تا مدتها حرف هدیه استثنایی من نقل دوست و فامیل و آشنا بشه.
میلاد با کنجکاوی پرسید: چه هدیهای بابا؟ از کجا میخری؟
آقا مهرزاد در حالی که همچنان ذوق زده بود ،گفت: خریدنی نیست. من خودم ابتکار این هدیه رو تو روزنامه خوندم. یه خارجی این کارو واسه زنش کرده بود.
بعد ساکت شد و پس از لحظهای مکث ادامه داد: فقط برای انجامش به زمان احتیاج دارم.
مهران گفت: نگران اونش نباشین. فردا بعدازظهر قراره من و مامان و میلاد برای خرید کیف و کفش بریم بازار. مهسا رو هم میگذاریم خونه مامان بزرگ.
آقا مهرزاد در حالی که از خوشحالی دستهایش را به هم میمالید ، گفت: به به! بهتر از این نمیشه!
من هم یه چند ساعت مرخصی میگیرم زودتر مییام خونه.
مهران پرسید: بابا! حالا میخوای چکار کنی؟
آقا مهرزاد در حالی که دستش را برای برداشتن یک کوکوی دیگر دراز کرده بود، لبخند زنان گفت: خودتون فردا میفهمین! فقط به مامانتون چیزی نگین.
اما در همین حال متوجه شد که دیس خالی شده است. با دلخوری نگاهی به مهران انداخت و گفت: یه وقت منو نخوری پسر جان!!
غروب فردای آن روز، وقتی لیلا خانم به همراه پسرها و دخترش که هر کدام ساک خریدشان را در دست داشتند، در آپارتمان را باز کرد و وارد خانه شد، هنوز اوقاتش تلخ بود. اما به محض ورود پس از اینکه نگاهی به خانه انداخت، ناگهان صورتش درهالهای از تعجب و شگفتی فرو رفت. بچهها نیز غافلگیر شده بودند. مهسا فریاد زد: وای مامانی! نگاه کن! چقدر کادو!
در واقع گوشه و کنار سالن کادوهای کوچک و بزرگ و زیبایی به چشم میخورد. روی پیشخوان آشپزخانه، روی مبل، روی میز، کنار تلویزیون. همه جا. آقا مهرزاد فاتحانه از اتاق بیرون آمد و با خوشحالی گفت: خوش اومدین!
لیلاخانم که نفسش از شادی و هیجان و تعجب بند آمده بود، بی اختیار لبخند زد و نگاه پرعطوفتی به همسرش انداخت. مهران سوتی کشید و گفت: بابا! دست مریزاد! همهاش کارخودته!
آقا مهرزاد با غرور سری تکان داد و گفت: البته! چند ساعت وقت گذاشتم.
مهران و میلاد تشویق کنان گفتند: مامان بازشون کن! یالا!
لیلا خانم در حالی که با ناباوری به کادوها مینگریست، زمزمه کرد: این همه کادو! آخه چه جوری؟
بچهها او را به طرف یکی از کادوها هل دادند. لیلا خانم با خوشحالی مشغول پاره کردن کاغذ کادو شد. آقا مهرزاد با غرور و افتخار ایستاده بود و در حالی که به خود میبالید به آنها مینگریست .لیلا خانم کادو را باز کرد اما یک دفعه لبخند روی لبش ماسید. در حالی که ظرف کریستال را به آرامی در دستش سبک و سنگین میکرد، آهسته زمزمه کرد: اما اینو که قبلا داشتم!
مهران فورا کادوی دیگری به دستش داد، لیلا خانم آن را هم باز کرد. اما دوباره با نا امیدی و گیجی گفت: این قوری چینی رو هم که داشتم!
و بعد یکی دیگر و یکی دیگر. لیلا خانم هر چقدر بیشتر کادوها را باز میکرد، ناامیدتر و عصبانیتر میشد. ناگهان از جا برخاست و به آقا مهرزاد که همانند سرداری فاتح گویامنتظر دریافت مدال لیاقت ایستاده بود، توپید: منو مسخره کردی؟ برداشتی اثاث خونه خودمو برام کادو کردی؟ مسخره!
وبعد با خشونت کاغذ کادوهای پاره شدهای را که در دست داشت به گوشهای پرتاب کرد و با عصبانیت به طرف اتاق رفت. مهران سری به تاسف تکان داد و گفت: باز که ضایع کردی بابا! آخه این چه کاری بود؟ فقط زحمتشو بیشتر کردی...
آقا مهرزاد که گویا آب سرد روی سرش ریخته باشند هاج و واج لحظهای به در اتاق خواب ولحظهای به مهران که با سرزنش نگاهش میکرد، مینگریست، با لحنی که انگار از او کمک بخواهد، بریده بریده گفت: اما من فقط خواستم غافلگیرش کنم... فکر کردم خیلی خوشحال میشه... یه کار با مزه بود... خودم تو روزنامه خوندم... تازه یه جوراب هم براش خریدم اگه همه کادوها رو باز میکرد بالاخره میتونست پیداش کنه!
منیژه نصر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست