جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
قد همین حرف قد بکش
عقیده اگر بد اجراء بشه، دلیل بد بودن عقیده نیست.
ما تو تاریکی بهتر بلدیم لائی بکشیم.
● جایگاه مسعود کیمیائی برای یکی دونسل قبل از ما، خیلی فرق دارد با نوع رابطهٔ ما با او. درست است که با فیلمهای او بزرگ شدیم، اما بداقبال بودیم که فیلمهای بدش نصیب ما شد. از دندان مار و سرب سالهای زیادی میگذرد. در این سالها، به احترام تمام کتابها و مقالههائی که خوانده بودیم، به احترام فیلمهای خوبی که سالها پیش ساخته بود و آنها را روی نوار ویدئو دیده بودیم و به احترام کسانیکه سنشان از ما بیشتر بود و فیلمهای فیلمساز محبوبشان را روی پرده دیده بودند و بارها در نوشته و صحبتهایشان به این روی پرده دیدنها فخر فروخته بودند، هر فیلم کیمیائی برایمان یک اتفاق بود. میرفتیم و چشم میدوختیم به پرده تا چیزی نصیب ما هم بشود. اما چیزی نصیبمان نمیشد، جزء عصبیت، شلختگی و هیاهوی بسیار برای هیچ. ما امیدوار بودیم. میخواستیم در فیلمهای امروزیاش چیزی را کشف کنیم تا بگوئیم که او به نسل ما هم تعلق دارد. ولی این اتفاق نمیافتاد. ستایشگران دائمی کیمیائی، برای اثبات اهمیت تجارت همان استدلالی را بهکار میبردند که برای بزرگداشت قیصر و گوزنها. کیمیائی به راه خود ادامه داد و از ما دور شد. آنقدر دور شد که حتی دیالوگهای فیلمهایش را نمیفهمیدیم. نمیفهمیدیم کسی که بهروز وثوقی را آنگونه هدایت میکرد، چطور به صدای خفهٔ فریبرز عربنیا و رگ گردن محمدرضا فروتن رضایت میدهد. دور شدن او از سینمائی که خودش آموزگار و پیشروی آن بود، زمینهساز واکنشهای تندتری شد.
اگر زمانی نوشتههای تند ایرج کریمی (در پروندهٔ لمپنیسم در سینمای ایران) و شهرام جعفرینژاد (در نقد تجارت) آنقدر حادثههای نادر و کمیابی بودند که به همه نشانشان میدادیم، مدتی بعد، موضع گرفتن علیه او به یک رسم رایج تبدیل شد. میان نسل ما هم بودند و هستند کسانی که بیهیچ زحمتی هورا میکشیدندو میکشند، اما برای ما، حالا فهمیدن فیلمهای کیمیائی مسئله شده بود. نمیفهمیدیم منظور او از فیلمهائی که میساخت چه بود، و خب سخت بود دوست داشتن دنیائی که هیچربطی به رؤیاهای ما نداشت. سالیکه سینما فلسطین سلطان را نمایش میداد، وسطهای فیلم چنان ذوقزده شده بودم که دلم میخواست همهٔ دوستانم را یکجا جمع بکنم و دعوتشان کنم به تماشای فیلمی که دوست داشتم؛ فیلمی از مسعود کیمیائی. اما آخر کار، آن سکانس لعنتی همه چیز را خراب کرد. کیمیائی چنان تختگاز میرفت که حواسش نبود با زمانه پیشرفتن و گذار از محدودیتها، به معنای زیر پا گذاشتن معیارهای نیست که شخصیتهای خوبش را بهواسطهٔ آنها از بدها جدا میکردیم (ضیافت را به یاد دارید؟)، حواسش نبود که آدمهائی که در فیلمهایش راه میرفتند و حرف میزدند، تنها سایهای از قهرمانهائی بودند که تصویر آنها روی نوار ویدئو در خانه داشتیم. مفهوم انتقام و عصیانگری در فیلمهای دههٔ ۱۳۷۰ کیمیائی به یک جوک تبدیل شد و ما نمیدانستیم با این کاریکاتورها چه کار باید بکنیم.
● فقط میتونم با گذشتهٔ تو کنار بیام
کیف میکنی از اینکه مشکوکی
خیلیها در این مدت میگفتند که کیمیائی دیگر حوصلهٔ کارکردن ندارد و زیاد روی فیلمهایش وقت نمیگذارد. از دل این نظر، شایعههائی هم پخش میشد؛ مثل اینکه فیلمهای او را دستیارانش میسازند، یا اینکه فیلمبردار و بازیگران، بدون توجه به کارگردان، کار خودشان را میکنند. این خیلیها از خودشان نمیپرسیدند که چرا یک آدم بیحوصلهای مثل کیمیائی، حتی به قیمت بدنام شدنش، اینقدر فیلم میسازد؟ همه میدانستند که روند نزولی کار کیمیائی از تجارت شروع شد؛ زمانیکه پسرش پولاد از آلمان بازگشت و در فیلمهای پدر حضور یافت. از آن به بعد، در نقدها و اظهارنظرها، بیشتر به کیمیائی توجه شد تا فیلمهایش. حواشی و حوادث زندگیاش آنقدر زیاد بود که کسی به فیلمهایش توجه نکند. و اتفاقاً جالب است که دو سه چیزی که از فیلمهیش میفهمیدیم، حرفهائی بود برای تبرئه کردن خودش. یعنی فیلم میساخت برای اینکه بگوید چرا نمیگذارند فیلم بسازد.
کسانیکه خبرها را پیگیری میکردند، خوب تشخیص میدادند که این دیالوگ جواب چه کسی است و این صحنه، واکنش نسبت به کدام حرفهاست. دیالوگهای بیربط و صحنههای اجق وجق کیمیائی از همین جا آب میخورد. او میخواست در فیلمهایش جواب همه را بدهد. وقتی صحبت از لمپن بودن شخصیتهایش شد، او یک رانندهٔ کامیون نشانمان داد که دربارهٔ یونگ و فلسفه حرف میزد. وقتی گفتند او به گذشته تعلق دارد و دورهاش تمام شده، اعتراض را ساخت و قیصر پیرش را به نفع یک مشت جوان روزنامه بهدست و لوس، قربانی کرد. برای توجیه ضعف فیلمهایش، اشارهای زمخت و گلدرشتی کرد به وقایع سیاسی روز تا اتیکت اجتماعی بودن و معترض بودن که همواره ورد زبان هوادارانش بوده، بیش از پیش برازندهاش باشد. اینجوری بود که وسط عاشقانهٔ سلطان، وقتی داشتیم از تکگوئی رضا کیانیان در پاسگاه لذت میبردیم و دهانمان باز مانده بود از ظرافتهای رابطهٔ هدیه تهرانی و فریبرز عربنیا، یکهو با جهتگیری سیاسیاش، همه چیز را خراب کرد. دلمان خوش بود به اینکه حتی در بدترین فیلمهای کیمیائی لحظههائی هست که میشود با آنها زندگی کرد، مثل رد خونین دستهای رضاموتوری روی پردهٔ تراس تابستانی سینما دیانا، یا صحنهٔ سیلی خوردن بلوچ از جوانک موتورسوار، یا دیدن نعش زن در سردخانهٔ تیغ و ابریشم. اما از سلطان به بعد، حتی آن لحظهها هم نابود شد.
آدمهای امروزی کیمیائی میخواستند ادای شخصیتهای دوستداشتنی فیلمهای قبلیاش را دربیاورند و چون همیشه مقلد از اصلش فراتر میرود، حاصل، کاریکاتورهائی بودند که چون داشتند با خاطرههای خوب ما بازی میکردند، نمیتوانستیم نسبت به آنها بیتفاوت باشیم. کار بهجائی رسید که بعضی از آدمهای بیانصاف، حقانیت او در شکلدهی جریان تازهٔ سینمای ایران را هم زیر سؤال بردند. ظاهراً در این سالها کیمیائی با حاشیههای ریز و درشت زندگیاش، پوست کلفت شده بود و دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جزء حضور داشتن، حتی به قیمت انتقاد شنیدن از ستوننویسهای روزنامههای درِ پیت.
● آقا! دنیادیده! تموم کن. شاهنامه میخونی، حافظ میشناسی؛ سن تو باید از این حرفها بزنه، نه نرخش رفته بالا
عاشقها آدمای متوسطی هستن که با تعریف کردن از هم، خودشونو بزرگ میکنن و ما آدمهای متوسط رسیدیم به حکم. تیتراژ خیلی خوب جواد طوسی، همراه با موسیقی هنری منچینی، نوید تجربهای را میداد که سالهای آزگار، انتظارش را میکشیدم؛ دیدن فیلم خوبی از مسعود کیمیائی. فیلمی که دوستش داشته باشم. فیلم مسعود کیمیائی. حالا این آرزو داشت به واقعیت تبدیل میشد. چون تجربهٔ سلطان را داشتم، هیجانزده نشدم. یادم افتاد تیتراژ بیخاصیت سربازهای جمعه را هم کیارستمی ساخته بود. اما مثل اینکه حکم خیلی فرق داشت. شنیدهام که فیلمبرداری صحنههای حکم، به ترتیب فیلمنامه جلو رفته است. پس کیمیائی میدانسته که همان ابتدای کار، باید کلک قضیه را کند. دو تا جوانی که صورتشان زیر جوراب دیده نمیشود، به قصد دزدی وارد خانهای مجلل شدهاند. دیالوگهایشان یادآور سربازهای جمعه است. بهرام رادان به شکل ناشیانهای سعی میکند تودماغی صحبت کند تا شناخته نشود. سپس برای تشریح موقعیت، جور خاصی حرف میزند؛ کیمیائیوار: هی آقا! با شمام خانوم! بعد نوبت میرسد به قیمت طلا و ساعت رولکس و نرخ بچهها.
درست مثل همان دیالوگهای فیلم قبلیاش که گودرز و شقایق بههم ربط پیدا میکردند. بازی زن مهندس کاظم خیلی ضعیف است و سرفههای پولاد، مصنوعی. نکند بازی دارد تکرار میشود. یک فیلم بد دیگر از کیمیائی؟ نه. باید کمی صبر کرد. دوربین میرود سراغ نفر سوم این جمع. وقتی لیلا حاتمی از ماشین پیاده میشود، برای معرفی او دوربین اول میرود بالا و سپس از بالا میچرخد روی او. شب است و باد میآید. فضای بیرونی خانه، خیلی خوب ما را منتظر یک اتفاق میگذارد؛ اتفاقیکه بهواسطهٔ حضور زن رقم میخورد. این صحنهپردازی با یک تصویر ثابت، ورود فروزنده را اعلام کرد. اما اینجوری خیلی بهتر است، کیمیائیوارتر است. مثل قیصر و نمای دوربین روی دستی که مازیار پرتو از پشت کلهٔ فرمان گرفته بود، یا آن نماهای خیلی خوبی که از راه رفتن قیصر و اعظم در خیابان میبینیم، وقتیکه از جلوی سینما رادیوسیتی رد میشوند (با موسیقی مبهوتکنندهٔ اسفندیار منفردزاده که همراه بازی وثوقی بخش مهمی از پیکر سینمای کیمیائی بودند). شروع بازی لیلا حاتمی خیرهکننده است و تکگوئیاش فوقالعاده. راه میرفود و دیالوگ میگوید و بازی میکند و میرسد به دوربین و زل میزند توی چشم ما. ایکاش وسط صحبتهای فروزنده، آندوتا واکنش زن مهندس کاظم را نمیدیدیم.
لیلا حاتمی شروع میکند: حمید جون! مهندس! حالا لباسهای عروسکو درآریم ببینیم توش چیه. کائوچوئه... یا تنِ؟ یاد این میافتم که گلچهره سجادیه در دندان مار، تنها زن فیلمهای کیمیائی بود که واقعاً هویت داشت، شخصیت داشت. وقتی پارسال لیلا حاتمی خیلی جدی و بااطمینان گفت که حکم را دوست دارد، سعی کرده بودم خندهام را پنهان کنم. اما حالا داشتم میدیدم که همهچیز خوب و درست است. نه تنها دیالوگها را میفهمم، بلکه لذت میبرم: هی گفتی میگیرمت. ای تف به این لغت میگیرمت. کیرو میگیری؟ چی رو میگیری؟ من اگه بخوام شوهر کنم، من میگیرمت.
و گره اصلی فیلم از همینجا شروع میشود. یک مأموریت برنامهریزی شده، به دستور حدمیثاق (عجیب اسمی!) و بهاجراء محسن، تبدیل میشود به تسویهحساب شخص فروزنده و مهندس کاظم: تا وقتی تو، تو این دنیا هستی، نفرت منم هست... تو که مغزت جای خودش نیست اینجا. میزنم جائی که مغزته، جائیکه باهاش فکر میکنی. میزانسن این صحنه جوری طراحی شده که پیشبینیام اشتباه از آب درمیآید. فکر میکردم قرار است این صحنه چیزی باشد مثل افتتاحیهٔ نیکیتا. انگار بهجای دزدی شاهد یک نمایش هستیم. نمایشیکه در آن، تکگوئی فروزنده، هم کار شخصیتپردازی را میکند و هم گره اصلی را رقم میزند. یعنی اهمیت دوگانه دارد. از سوی دیگر، این سکانس کلیدی، به سرعت ما را پرتاب میکند به دنیای این آدمها و درگیرشان میشویم (آنقدر که پس از هشتبار تماشا، هنوز درگیر و تشنهام). وقتی محسن نقابش را برمیدارد و به حرفهای فروزنده دقت میکند، انگار دارد از او یاد میگیرد که چطور میشود، ضمن حرفهای بودن، انتقام شخصی هم گرفت. یعنی اتفاقی که در طول فیلم بارها از طرف محسن شاهدش هستیم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست