جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دعای ماهی ها


دعای ماهی ها

داستان زندگی پنجمین شهید محراب آیه الله اشرفی اصفهانی

● آهن گداخته

بازار عتیق جائی بود که عطاالله همیشه دوست داشت آنجا را خوب بگردد و به تلاش مردم برای کسب درآمد حلال نگاه کند. قبلا یک بار با پدر به آنجا آمده بود و حالا دوباره دست روزگار او را به همانجا کشانده بود. بازار عتیق مثل همیشه شلوغ بود و پرزرق و برق. گز فروشها، عطر فروشها، بوی عطر و عنبر و عود توی بازارچه... صدای پتک آهنگرها... صدایی که وقتی آن را شنید، به یاد حرفهای پدر افتاد که دست او را گرفته بود و همانطور که از بازار می گذشتند یک گوشه توی بازار آهنگرها ایستادند. پدر خیره شد به آهن گداخته و پتکی که مدام روی آن کوبیده می شد و گفت: «پسرم این آهن را می بینی؟ آهن وقتی گداخته شود و پس از آن، شکل بگیرد دیگر محکم می شود و استوار و به این سادگی ها نمی شکند و حالا تو باید مثل آن آهن باشی. مثل آهن گداخته...»

عطاالله باید به این بازار و آن صداها و آن بوها عادت می کرد .قرار بود آنجا چند سال محل زندگی اش باشد. بو کشید. دور و اطراف را خوب نگاه کرد و باز براه افتاد. پدر گفته بود مدرسه نوریه همانجاست، توی بازار عتیق. آنجا که رسیدی یک راست برو پیش آیت الله درچه ای، سلام مرا به ایشان برسان و راه و چاه را از ایشان بپرس.

عطاالله آدرس مدرسه نوریه را پرسید و راه افتاد. پرسان پرسان آنجا را پیدا کرد و تو رفت.

با راهنمائی های طلبه های حوزه، پیش آیت الله درچه ای رفت.

آیت الله درچه ای توی حجره کوچکی نشسته بود و داشت چیزی می خواند...

عطاالله سلام داد، آیت الله از زیر عینک نگاهی به عطاالله انداخت جواب سلامش را داد و تعارفش کرد تا بنشیند.

وقتی عطاالله نامه پدر را به آیت الله درچه ای داد، لبخند توی صورت آیت الله نشست. عینک را از روی چشمش برداشت و کاغذ را بین کتاب گذاشت و آنرا روی طاقچه گذاشت و بعد هم نشست روبروی عطاالله. از پدر پرسید و از اوضاع و احوالش.

عطاالله از این صمیمیت و سادگی شگفت زده شده بود. خیال می کرد آیت الله درچه ای اصلا شاید او را به حضور نپذیرد... شاید خیلی سرد و رسمی با او برخورد کند، شاید...

اما اصلا باورش نمی شد که او آنقدر ساده و صمیمی باشد... درست مثل بقیه طلبه ها و شاید ساده تر از آنها.

وقتی آیت الله برای عطاالله توی استکان گلیش چای ریخت عطاالله دیگر شکش به یقین تبدیل شده بود که درست آمده است. خوشحال بود که بالاخره جائی که در آرزو می دید یافته بود...

وقتی خستگی عطاالله در رفت و نفسی چاق کرد، آیت الله یکی از طلبه ها را به همراه عطاالله فرستاد تا حجره اش را به او نشان دهند.

حجره کوچک و نورگیری که توی حوزه بود، مثل چندین حجره ای که همانجا کنار هم و دور تا دور حوض بودند.حوضی که وقتی طلبه ها خسته می شدند آبی به سر و رویشان میزدند و به هنگام نماز کنار آن وضو می گرفتند...

عطاالله هنوز نیامده عاشق آنجا شده بود... عاشق سکوت حجره، عاشق بحث های طلبگی، تحقیق های سنگین، عاشق دیر خوابیدنها. زود بیدارشدن ها و عاشق صفا و صمیمیتی که در میان طلبه ها موج می زد... عطاالله خانه آرزوهایش را یافته بود.

او آن شب با خود عهد کرد که از لحظه لحظه این ایام و از امکانی که پدر و آیت الله درچه ای برایش آماده کرده بودند نهایت استفاده را ببرد...

آن شب هم نخوابید... او ثانیه ها را می شمارد تا صبح برسد و کلاس درس استاد شروع شود.

● هم حجره ای

سه سالی می شد که عطاالله برای تحصیل مقدمات عربی و اصول به اصفهان آمده بود و با دو نفر دیگر در حجره ای فقیرانه زندگی می کرد، کف حجره یک تکه حصیر بود و در آنجا نه خبری از چای بود و قند و نه از وسایل زندگی.

آن روز جمعه بود و عطاالله طبق معمول با کیسه سیاه ذرت در دست صبح زود- قبل از اینکه کسی بیدار شود- بیرون رفته بود.

مصطفی و محمد- دو هم حجره ای عطاالله- روبروی هم نشسته بودند .مصطفی کتابش را بست و گذاشت کنار دستش، روی حصیر. گفت:

«برادر پیش داوری نکن! معصیت دارد. بگذار خودش که آمد از او می پرسیم.»

محمد لبخندی زد و گفت: «ببین آقا مصطفی! ما هر دو تا اهل علم و درس و منطق هستیم. این هم حجره ای ما- آقا عطاالله- پسر یک آدم اهل علم و دانش است. یعنی اگر ثروتمند نباشد فقیر هم نیست هفته ای دو قران هم که از مدرسه می گیرد آنوقت حتی دلش نمی آید کمی نفت بخرد تا با آن چراغ را پر کنیم و شبها زیرش درس بخوانیم. و بخاطر اینکه پول نفت ندهد شبها می رود زیر نور چراغ های مدرسه درس می خواند، حتی از بچه ها شنیده ام که گاهی چند وعده غذا نمی خورد. اگر پول ندارد این همه کتاب را چطور می خرد. یا آن کیسه ذرت که هر هفته با خود می برد؟!»

مصطفی سر تکان داد. کتابش را برداشت و گفت:

«برادر! باز داری پیش داوری می کنی؟»

نزدیک عصر عطاالله برگشت. سلام و علیکی کرد و رفت سراغ کتابها. از میان آنها مکاسب را برداشت و نشست گوشه حجره. هنوز کتاب را باز نکرده بود که محمد شروع کرد.

«آقای اشرفی، قبل از آمدنت ما دو تا داشتیم راجع به شما با هم حرف می زدیم. اگر اجازه بدهی می خواهم چند دقیقه از وقتت را بگیرم.»

بعد، شرح گفت وگوهایش با مصطفی را برای او گفت.

عطاالله حرفهای محمد را که شنید سرش را زیر انداخت. اشک در چشم هایش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:

«شما هر دو باید من را ببخشید. من، باید بهتر از اینها به هم حجره ای هایم می رسیدم. اما حالا حتی باعث دردسرتان شده ام. راستش شاید نباید این حرفها را زد اما حالا دیگر مجبورم برای اینکه بدانید و در مورد من اینطور فکر نکنید برایتان بگویم.»

«پدرم اگر چه اهل علم و دانش است و به قدر خود پول و ثروت دارد اما از چند سال پیش بیمار شده است و وضع مالیش هم به قدری ضعیف است که قادر به فرستادن پول برای من نیست.

و من تا حالا و در تمام این مدت فقط با همان هفته ای دو قران، گذران امور و امرار معاش کرده ام.

می خواهید بدانید چطور؟ دوشنبه خوراکم تمام می شود، سه شنبه دو ریال پولم را خرج می کنم. شاید شما باورتان نشود اما همه اینها هست. اگر زیر نور چراغ های مدرسه درس می خوانم بخاطر این است که پول نفت ندارم. با دو قران کمی نان می خرم و ذرت غذائی که چند روزی را با آن می گذرانم...»

محمد سرش را پائین انداخته بود. مصطفی پرسید:

«قضیه جمعه ها و کیسه ذرت چیست؟»

عطاالله مصطفی را نگاه کرد خندید و گفت: «درسها را باید دوره کرد والا هفته به هفته درسها روی هم تلنبار می شوند. راستش جمعه ها به یکی از مساجد دور افتاده اصفهان می روم و از صبح تا عصر درسهای هفته را دوره می کنم. کیسه ذرت هم مخصوص جمعه هاست که از ضعف بیهوش نشوم... راستی داشت یادم می رفت. کتابهائی را که می بینی روی هم چیده ام همه اش وقفی است و امانتی و پولی بابتش نداده ام.»

محمد سرش را بین دستهایش گرفت و در حالیکه با صدای هق هق شانه هایش تکان می خورد گفت: «عطاالله حلالم کن» و عطاالله رفت و نشست کنار محمد:

«سرت را بالا بگیر مرد. کار بدی نکرده ای و حرف بدی نزده ای که بخاطرش گریه کنی...» حرفهای عطاالله و حکایت زندگیش کار خود را کرد و از آنروز محمد دیگر آن محمد سابق نبود آنقدر منظم و پرتلاش شده بود که همه از هم می پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است. چطور آن محمد بی خیال و پشت هم انداز اینقدر جدی شده است و درسخوان؟ حتما باید اتفاقی افتاده باشد...؟»

چند ماهی می شد که به قم آمده بود. ازوقتی بچه به دنیا آمده بود عطاءالله هر روز و هر شب توی ذهنش تصویر بچه را مجسم می کرد و صدای گریه او را هر جا که می رفت می شنید. دلش لک زده بود برای دیدن پدر و مادر، برای دیدن بچه و زنش. زنی که می دانست دارد سختی می کشد. می دانست که یک فرشته است و اگر نبود نمی توانست تنهایی و فقر را تحمل کند و نمی کرد... اما او با روی گشاده همه چیز را پذیرفته بود و ذره ای شکایت نمی کرد. می دانست که هدف عطاءالله متعالی است و او دوست داشت تا آنجا که توانش را دارد در این راه به شوهرش کمک کند. عطاء الله شبها... وقتی سکوت بر فضای مدرسه رضویه حاکم می شد دلش می گرفت. می رفت کنار حوض که خلوت بود و دیگر مثل روزها شلوغ نبود گاهی طلبه ای را می دید که زیر نور ماه با خدای خودش خلوت کرده، راز و نیاز کند و آن یکی را که به نماز ایستاده بود. عطاءالله کنار حوض می نشست. حوضی که ماهی نداشت اما ماه داشت و عکس ماه هنوز هم توی آب می افتاد. دلش می خواست زن و بچه را ببیند دلش می خواست پیش آنها بماند و درددل کند، بخندد، بگرید اما جاذبه علم و دین خیلی بیشتر بود. آنقدری که حتی به دلتنگی امان نمی داد که مدت زیادی در جسم و جان عطاءالله باقی بماند... از یک طرف این کشش و جذبه جرات می داد تا تمام سختیها را تحمل کند و از سوی دیگر وجدان و وظیفه راحتش نمی گذاشت.

وقتی که توی کوچه و خیابان می گذشت و می دید که فساد، فقر و نکبت تمام جاها را فرا گرفته است، وقتی که می دید جوانها مثل جسدهای بی روح کنار خیابان افتاده اند و دوروبرشان پر از سرنگ است، وقتی که می شنید خانها به ناموس و زن و فرزند رعیتها هم رحم نمی کنند وهمه را برای خودشان می خواهند، وقتی اینها را می دید یا می شنید احساس می کرد شانه هایش زیر بار این وظیفه سنگینی می کند. احساس می کرد موظف است در حد توانش کاری کند برای این جماعت. و بزرگترین کار او تحمل سختیها و ادامه تحصیل بود. تحصیلی که می توانست باعث نجات مردم شود و باعث اعتلای دین باشد. دینی که تنها راه نجات این جماعت بود.

او نه تنها خسته نشده بود بلکه پشتکارش هم بیشتر شده بود حتی آنقدر که وقتی بعد از یک سال حاج شیخ عبدالجواد جبل العاملی او را به مدرسه فیضیه دعوت کرد با آغوش باز پذیرفت و تمام سختیها را به جان خرید.

● امام جماعت

جماعت زیادی پشت سر آیت الله فشارکی به صف ایستاده بودند مسجد بوی عطر و گلاب می داد. پشت سر آیت الله، در ردیف اول شاگردهای ایشان و طلبه ها نشسته بودند و عطاالله اشرفی اصفهانی هم بین این جماعت در ردیف اول بود.

نماز که تمام شد، مکبر سلام گفت امام جماعت سلام داد بعد برگشت و با پشت سریها دست داد. نوبت اشرفی که رسید آیت الله فشارکی برگشت روی او را بوسید.

همه منتظر حرفهای امام جماعت بودند و از قبل اعلام شده بود که آیت الله فشارکی صحبتهای مهمی دارند و از مردم دعوت کرده بودند که امشب همه حضور داشته باشند. حالا همه کنجکاو بودند بدانند حرفهای مهم حاج آقا که آنقدر رویش تاکید کرده بودند چیست؟

آیت الله فشارکی بلند شد ، رو به جماعت ایستاد و شروع کرد.

«بسم الله الرحمن الرحیم . انشاء الله نماز و عبادات همه شما مورد قبول خداوند قرار گرفته باشد. مطلب مهمی که امروز به خاطر آن تاکید کرده بودم که تا جمع شوید این است که بنده دیگر پیر شده ام و شاید به دلیلی گاهی از اوقات سعادت شرکت در نماز جماعت را نداشته باشم و بر خودم لازم دیدم که اعلام کنم در بین طلبه های مدرسه نوریه، طلبه ای است که بنده وجود عدالت و تمام شروط لازم برای امام جماعتی ایشان را تأیید می کنم و ایشان می توانند به عنوان امام جماعت اقامه نماز نمایند. آقای اشرفی اصفهانی از بهترین طلبه هایی بوده اند که تا به حال به این مدرسه تشریف آورده اند و من خدا را شکر می کنم که بنده باعث اتصال شما و ایشان شده ام وشما عزیزان...»

عطاالله سر به زیر انداخته بود و ذکر می گفت: صحبتهای آیت الله فشارکی که تمام شد آقای اشرفی بلند شد و دست ایشان را بوسید و سپاسگزاری کرد . در پایان صحبتهای آیت الله ، جمعیت زیادی برای تبریک و مصافحه دور آقای اشرفی جمع شده بودند و برای سلامتی امام جماعت تازه مسجد صلوات می فرستادند.

چند روز بعد وقتی عطاالله راهی خانه شد تا پدر و مادر را ببیند تازه فهمید که خبرها چه زودپخش می شوند. دهان به دهان توی تمام محله پیچیده شده بود که عطاالله هجده ساله امام جماعت تازه مسجد شده است.

وقتی به خانه رسید پدرش شانه اش را بوسید و عطاالله هنوز خستگیش درنرفته بود که همسایه ها و اهالی محل یکی پس از دیگری برای سلام و تبریک پیش می آمدند. هر کدامشان که درمی زدند دل عطا الله می ریخت و رنگش سفید می شد . مادر حالا دیگر گریه نمی کرد... از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. مدام می رفت چای می آورد ، سلام و احوال پرسی گرم می کرد و خلاصه بیا و بروئی بود که بیا وببین.

عطاالله مادر را می شناخت و می دانست که این آمد و شد و خوشحالی مادر بی هدف نیست و منتظر بود تاکی دهان مادر بازشود و ماجرا را تعریف کند. آن شب کنار حوض رفت و وقتی ماهیها را دید به یاد بچه گی هایش افتاد . یاد چند سال پیش که از ماهیها خواسته بود برایش دعا کنند...

- سلام ماهی های کوچولو .. باور می کنید دلم برایتان تنگ می شد..!

ماهیها هم که سر کیف بودند انگار، توی آب حوض چنان با نشاط می رفتند و می آمدند که گوئی جشن گرفته بودند. عطاالله خیره شده بود به آبی حوض و سرخی ماهیها و عکس ماه که وسط این آبی و سرخ افتاده بود... دستش را به طرف عکس ماه برد که سنگینی دستی را روی شانه هایش حس کرد.. بدون این که برگردد فهمید که دست چه کسی روی شانه هایش نشسته ... هنوز هم گرمی دست مادر را به خوبی

می توانست تشخیص دهد... مادر سر پسر را بوسید و کنار او نشست.

- عطای خوبم... تو دیگر برای خودت آقائی شده ای... حالا هم مردم آنجا تو را می شناسند و لبشان برایت به خیر باز می شود. خدا خیرت بدهد که سربلند و رو سفیدم کردی... اما..

- اما چه مادر؟ بازچه خوابی برایم دیده ای.

مادر دستش را توی آب حوض فروکرد و موجی دایره وار روی عکس ماه درست کرد.

- چه خوابی؟ من کی هستم که بخواهم برای تو خواب ببینم... فقط ... فقط ایکاش می دانستی که یک مادر پیر و پدر بیمار چقدر آرزو دارند تا خوشبختی پسرشان را ببینند و چقدر لحظه شماری می کنند که عروسشان پا به خانه بگذارد... آنهم عروس عطاالله خوب من که می دانم نور به این خانه خواهد آورد.

عطاالله رنگ به رنگ می شد و سرش را آنقدر پائین انداخته بود که فقط سیمان کف حیاط را می دید.

مادر سر عطا را بلند کرد و گفت: چرا خجالت می کشی پسرم... این یک کار دینی و خداپسندانه است. تو که اهل علمی باید اینها را بهتر از من بدانی.

عطاالله من من کنان گفت: درست است مادر اما... اما...هنوز...

مادر اجازه نداد حرفهای عطا تمام شود:

- هنوز چه؟ سر به راه و درستکار نیستی که هستی، اهل علم و کمالات نیستی که هستی. اینجا هم که خانه بزرگی است و می توانی زن وبچه ات را توی یکی از این اتاق ها بیاوری. خدا پدرت را هم برایمان نگه دارد بالاخره او هم هست که کمکت کند...

عطاالله گفت : اما... آخر من باید مدام در سفر باشم... کی حاضر می شود...

مادر دوباره پرید وسط حرفهای عطا: یعنی چه که کی حاضر می شود . خوب تو هم بالاخره سروسامان که گرفتی زن وبچه ات را می بری پیش خودت. قرار نیست که تا ابد بروی... در ضمن کسی را هم که حاضر شده با تو زندگی کند خودم برایت پیدا کرده ام... یک فرشته است... تو فقط بله بگو، باقیش با من.

آن شب و حتی مدتی بعد هر کاری کرد تا این موضوع را به وقت دیگری موکول کند حریف مادر نشد... و عطاالله اشرفی اصفهانی تسلیم خواست مادر شد.

مراسم عروسی ساده وبی ریا بود، جماعت شامی خوردند و دعائی کردند و رفتند و از آن شب زندگی مشترک عطاالله وهمسرش آغاز شد، زندگی که به دنیای شیرین و پر از واژه و کلمه عطاالله رنگ بخشید و او را در ادامه راه مصمم تر کرد.

● مدرسه فیضیه

در مدرسه فیضیه و درزمان حیات آیت الله حائری- موسس حوزه علمیه قم -ایشان به خاطر وضعیت نامناسب حوزه علمیه به طلاب جدید شهریه ای نمی پرداختند و درتمام این مدت آیت الله اشرفی اصفهانی با کمک پدر و در نهایت تنگدستی و به سختی گذران روزگار می کردند.

پس از فوت آیت الله حائری و ریاست مراجع و آیات ثلاث (مرحوم بروجردی، حجت وصدر) ماهانه هشت تومان به طلاب می دادند که برای زندگی کفایت نمی کرد و آقای اشرفی لحظه ای از دل نگرانی برای همسر و فرزندش که در سده بودند رهایی نداشت و علیرغم سختی زندگی خودش و دوری از خانواده اش هنوز هم یکی از بهترین طلاب حوزه و مورد توجه اساتید آنجا بود تا اینکه آن روز اتفاقی افتاد تا اوضاع و احوال عطاءالله بهتر شود.

● استکانهای گلی

آن روز از بهترین روزهای عمر حجه الاسلام اشرفی بود. او باور نمی کرد که آیت الله سیدمحمد خوانساری - رئیس مدرسه فیضیه- و با آن درجه از علم و تقوا برای دیدن طلبه ساده ای چون او به حجره اش آمده باشد.

و عطاء الله باز هم نتوانسته بود در سلام گفتن از استاد خود پیشی بگیرد، آیت الله خوانساری مثل همیشه نرسیده سلام داده بود.

آیت الله که نشست، عطاءالله بلند شد تا چای بیاورد اما ... به استکانها نگاه کرد. همه، گلی بودند. با آنها نمی شد برای شخصیت بزرگی چون آیه الله خوانساری چای آورد. بلند شد تا از حجره کناری استکانی که درشان استاد باشد قرض کند.

آیت الله با صدایی آرام فرمودند:«کجا می روی آقای اشرفی؟»

- استاد اگر اجازه بفرمایند، می خواهم استکان بیاورم.

استاد نگاهی به استکانهای گلی انداختند و فرمودند:

- آقای اشرفی! نکند من اشتباهی به اینجا آمده باشم... مومن! مگر اینجا استکان نیست؟

- استاد آخر اینها گلی هستند

● تقدیرنامه

آقای اشرفی را حالا دیگر همه می شناختند. کسی که آیت الله خمینی در نماز جماعت به ایشان اقتدا کرده بودند. آیت الله خوانساری هر از گاه، بی اطلاع قبلی به حجره ایشان می رفتند و کسی که آیت الله بروجردی همواره از ایشان صحبت می کردند. حجه الاسلام اشرفی هنوز در حجره کوچک و دور از خانه و خانواده و در نهایت تنگدستی زندگی می کرد.

آقای اشرفی شیفته درس و بیان و کرامات مرحوم آیت الله بروجردی بود و همواره آرزوی زندگی ساده و زاهدانه آیت الله بروجردی را داشت.

از کرامات و بزرگواریهای شیخ بسیار می گفت و آقای اشرفی اصفهانی هر لحظه ارتباط قلبی اش با استاد بیشتر می شد. می گفتند شیخ در دوران جوانی، شبها آنقدر غرق مطالعه می شده است که گذشت زمان را متوجه نمی شده است و از صدای موذن، طلوع صبح را متوجه می شده اند. می گفتند املاکی که در بروجرد از پدر به ارث برده بودند قسمت کرده و نیمی از آن را در یکی از سالها که مردم در فشار و سختی زندگی می کرده اند فروخته و پول آن را به مستمندان داده بودند و به سنت جد بزرگوارشان امام مجتبی(ع) اقتدا کرده بودند. و می گفتند و می گفتند...

همین حرفها و نقل قول ها بود که حجه الاسلام اشرفی را واداشت پس از ورود آیت الله بروجردی به قم، درس مراجع تقلید دیگر را رها کرده و بطور مداوم در کلاسهای ایشان شرکت نمایند.

پس از مدت زمان کوتاهی آیت الله بروجردی نیز به ذهن سرشار و دقت و توانائی آقای اشرفی پی بردند و به این دلیل دوستی محکمی بین این استاد و شاگرد پیدا شده بود. طوری که آقای اشرفی در خارج ساعت های درسی نیز مرتب به دیدار استاد می رفت و باز می گشت.

آیت الله هم برای دیدار شاگرد خود به حجره او در مدرسه فیضیه می آمدند و ساعتی را با هم می گذراندند و اگر ملاقات ایشان به تاخیر می افتاد گله می فرمودند و سراغ او را می گرفتند.

حجه الاسلام اشرفی علیرغم اینکه فرصتش حتی برای خواندن دروس بسیار کم بود با وجود این با شور و شوق سر کلاس می نشست و تمام مطالبی را که استاد در کلاس گفته بودند با خط زیبائی می نوشت و بعد آنها را پاکنویس هم می کرد. او هر خط را که می نوشت چهره خندان استاد جلوی نظرش می آمد. چهره نورانی استاد با لباسهای بسیار ساده و کم قیمت.

آن روز هم سرش روی جزوه بود و با عشق می نوشت که یکباره احساس کرد نوری جلوی چشمانش را گرفته است. صدای سلامی پر طنین و گیرا او را متوجه خود کرد، سربلند کرد استاد جلوی حجره او ایستاده بود. بلند شد، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. استاد به حجره او آمده بود- آیت الله بروجردی، و چه بی ریا و بی تکلف- درست همانطور که در موردش گفته بودند- آیت الله آرام یک گوشه از حجره ساده آقای اشرفی نشستند و بعد از سلام و احوالپرسی از ایشان پرسیدند: «شنیده ام شما جزوه درس فقه و اصول را خوب می نویسید» آقای اشرفی سر به زیر انداخت و گفت: «گمان نمی کنم خط من خوب باشد استاد! مطالب شما ناب است و گرانقدر و از حسن ظن آقایان و حضرت عالی است که اینطور می فرمائید».

آقای بروجردی لبخندی زدند و فرمودند:

- اجازه می دهید یک جزوه از دروس فقه شما را ببرم؟ می خواهم ببینم چطور نوشته اید.

استاد به اصرار یک جزوه از درس فقه را گرفتند و رفتند.

فردای آن روز آیت الله بروجردی از حجه الاسلام اشرفی تقدیر و تشکر نمودند و چند روز بعد هم تقدیر نامه ای از طرف آقای بروجردی و به امضای اساتید و رؤسا و فضلا حوزه علمیه برای ایشان فرستاده شد.

چهل سال از عمر آقای اشرفی اصفهانی گذشته بود. او دیگر آن عطاالله پرجنب و جوش نبود. حالا دیگر محاسنش سفید شده بود و دوره جوانی را هم پشت سر گذاشته بود. توی حجره ساده و بی آلایشش نشسته بود و زمانی که تازه به حوزه علمیه آمده بود را به یاد می آورد. حجره اش را، سختی زندگی را... و خوشحال بود از اینکه توانسته بود با جدیت و استقامت و توکل به خدا بر همه این سختی ها چیره شود. رابطه او با آیت الله بروجردی از رابطه استاد و شاگردی بالاتر رفته بود. حالا دیگر آنها، دو دوست بودند، دو خویش، دو یار.

آیت الله خوانساری هم هنوز بی اطلاع به حجره ایشان می آمدند و با هم سلام و احوالپرسی می کردند و از وضع و حال یکدیگر باخبر می شدند.

آقای اشرفی پیش از این فکر می کرد درجه اجتهاد را که بگیرد انگار بزرگترین وظیفه و مسئولیت را از دوشش برداشته اند اما حالا که مجتهد شده بود نه تنها دیگر این حس را نداشت که احساس می کرد مسئولیت او سنگین تر شده است.

چند روز پیش آیت الله خوانساری به ایشان اجازه و حکم اجتهاد را داده بود. و او حالا دیگر آیت الله اشرفی اصفهانی بود. هر چند تاکنون آیت الله خوانساری در چندین مورد اجازه امور حسبیه را به ایشان سپرده بودند اما حکم اجتهاد چیز دیگری بود. هم خوشحال بود و هم مضطرب و غمگین. حکم اجتهاد را که آیت الله خوانساری به دستش سپرده بود، ترس بر وجودش سایه انداخته بود. همیشه از آیت الله خوانساری و بروجردی شنیده بود که غرور آفت مؤمن است و نابودکننده فضائل او، و حالا می ترسید از این آفت. و مدام با خود می گفت: «نکند حالا که مجتهد شده ام دچار غرور بشوم. نکند خودم را بالاتر از دیگران بدانم. نکند...»

آیت الله اشرفی وقتی به خود آمد که بانگ الله اکبر مؤذن در سراسر مدرسه طنین انداخته بود و او هنوز گوشه حجره اش نشسته بود. یا علی گفت بلند شد و رفت به طرف مسجد.

● نماز باران

سال ۴۲۳۱ بود. آیت الله عطاالله اشرفی اصفهانی هنوز مثل یک طلبه زندگی می کرد. ساده و بی آلایش در حجره محقرش.

آن سال در شهر قم فقر و قحطی بیداد می کرد. باران نیامده بود و زمین ها و زراعت کشاورزان درحال سوختن بود. هر روز عده ای از شدت فقر و گرسنگی تلف می شدند. تمام مردم شهر، گرسنه و نگران بودند.

پنجشنبه بود. آیت الله اشرفی هم مثل سایر مردم قم دو روز بود که روزه گرفته بود. ماجرا از این قرار بود که چند روز پیش گروهی از مردم قم نزد آیت الله خوانساری آمده بودند و با آه و ناله از ایشان کمک خواسته بودند. آیت الله خوانساری ابتدا، مردم را به صبر و توکل خوانده بودند و بعد امر کرده بودند که مردم دو روز آخر هفته را روزه بگیرند و در بازار هم اعلامیه زده بودند و حالا دو روز بود که تمام مردم قم، از پیر و جوان، روزه بودند.

آیت الله اشرفی هم جمعه صبح زود همراه جماعت زیادی از مردم با آنها حرکت کرد و جهت اقامه نماز جمعه به راه افتاد. محل اقامه نماز بیابان بود و آیت الله خوانساری آنجا را جهت نماز تعیین کرده بودند. جماعت زیادی توی بیابان گرم و زیر نور سوزان خورشید جمع شده بودند. روحانیون عباها را وارونه پوشیده بودند. همه با پای برهنه راه می رفتند. همه اشک می ریختند و آه و ناله می کردند و بر سر و صورت می زدند. روز قبل هم مردم به بیابان های خاک فرج رفته بودند و آقای اشرفی برایشان منبر رفته بود اما هنوز باران نیامده بود.

برای دومین روز پی درپی بود که نماز برگزار می شد. آیت الله خوانساری منقلب بود، اشک می ریخت. دعا که می خواند بدنش از شدت گریه می لرزید نماز ایشان هنوز تمام نشده بود که جماعت نمازگزار احساس کردند که هوا دارد تاریک می شود. نماز که تمام شد همه به آسمان خیره شدند. ابرهای سیاه تمام آسمان را پوشانده بودند. جماعت برخاستند.

انگار نم باران بود که روی صورت هایشان می خورد. باورشان نمی شد. هم خوشحال بودند و هم منقلب. اما می خندیدند و به هم شادباش می گفتند. آیت الله خوانساری اشک می ریخت و آیت الله اشرفی در گوشه ای غرق حیرت بود و آرزو داشت روزی به چنین درجه ای برسد و آنقدر به خدا نزدیک شود که خدا نیز این چنین دعایش را برآورده سازد.

سال ۰۳۳۱ بود. جایگاه حوزه علمیه روز به روز مستحکمتر می شد و فشارهای رژیم هم به همان اندازه بیشتر می شد.

آیت الله بروجردی آن شب از آقای اشرفی اصفهانی خواست تا پیش او برود و درباره امر مهمی تصمیم بگیرند. آقای اشرفی هم پیش استاد رفت تا ببیند آن مهم چیست و آنها باید چه بکنند.

آقای بروجردی بعد از سلام و علیک عبا را روی دوشش جابجا کرد و گفت:

- آقای اشرفی شما خودتان خوب می دانید که حالا مردم طور دیگری روی روحانیت حساب می کنند. اصلا شایسته نیست که طلبه اینجا یا هر حوزه علمیه دیگری، سطح اطلاعات خود را بالا نبرد. برای این کار هم باید راهی پیدا کرد و چاره ای اندیشید. راستش این است که چون شما خوش فکرید و صاحب کمالات از شما خواستم بیائید تا با هم چاره ای بیندیشیم.

آیه الله اشرفی کمی فکر کرد و بعد درحالی که لبخندی روی چهره آرامش نشسته بود گفت:

- فکر می کنم طلبه ها باید به نوعی تشویق شوند و انگیزه بیشتری پیدا کنند. برای این کار هم بهترین راه انتخاب فرد لایق تقدیر در امتحان است.

آیه الله بروجردی لبخندی زد، دستی روی شانه آیه الله اشرفی زد و گفت:

« احسنت. می دانستم که حتما بهترین راه را پیدا خواهید کرد.» آیه الله اشرفی در حالیکه سرش را پائین انداخته بود گفت: البته باز هم برای اینکه تشویق موثر واقع بشود پیشنهاد می کنم، با توجه به وضعیت مالی نه چندان خوب طلاب، کسانی که حائز رتبه های خوبی می شوند از شهریه بیشتری استفاده کنند. آیه الله بروجردی احسنت دیگری گفت. بلند شد دو تا چای ریخت و گفت:

- یک چیزی از شما می خواهم... نه نگوئید.

- آیه الله اشرفی گفت: اطاعت امر می کنم.

آقای بروجردی نگاهی به چای قهوه ای ته استکانهای گلی انداخت و گفت: کار انجام آزمون با خودت، در ضمن باید در مورد دروسی که خود شما خوش درخشیده اید مثل دروس و خارج فقه و اصول باید ممتحن باشید.

آیه الله اشرفی کمی فکر کرد و گفت: اما آخر... درسها...

آیه الله یک نعلبکی از چای را سرکشید و گفت: «آقای اشرفی حتما شنیده ای که می گویند عالم بی عمل درست مثل چیست؟... شبیه زنبور بی عسل... نمی گویم اگر درس نخوانید و کتاب و علم را ببوسید و بگذارید روی تاقچه... حرف من اینست که حالا شما باید تعادلی بین عمل و علم برقرار کنی و عالمانی مثل خودت تربیت کنی، پس دیگر نگو نه...

بعد هم از هم جدا شدند...

و آن شب، شب پر برکتی بود. چهارسال بعد، یعنی سال ۴۳۳۱ حوزه علمیه قم پر از طلبه های با سواد و عالمی بود که دست پرورده اساتیدی مثل آیه الله بروجردی و آقای اشرفی بودند.

حالا دیگر آیه الله بروجردی مثل چشمهایش به آقای اشرفی اعتقاد و اعتماد داشتند، آنقدر که هرجا کاری پیش می آمد می فرستاد سراغ آیه الله اشرفی و می دانست که با آمدن او گره ها حل خواهد شد.

آن شب دوباره بعداز چهار سال به درخواست آیه الله بروجردی قرار بود مجلس دونفره با حضور خود ایشان و آیه الله اشرفی تشکیل شود، یک مجلس مهم و سرنوشت ساز.

آقای اشرفی چیزهایی درباره حوزه علمیه جدیدی که تازه تاسیس شده بود شنیده بود.

درباره حوزه کرمانشاه... می دانست که این حوزه به همت آیه الله بروجردی تاسیس شده و باید هرچه زودتر راه می افتاد.

آیه الله اشرفی با خود فکر می کرد شاید آیه الله بروجردی از من بخواهد تا افراد شایسته ای را برای راه انداختن این مدرسه تازه تاسیس معرفی و یا دعوت کنم... یا شاید هم بخواهند در آنجا هم سیستم امتحان طلاب عمل کنیم و یا... یا شاید هم اصلا درباره حوزه علمیه کرمانشاه نباشد...

اما موضوع بحث آیه الله بروجردی دقیقا درباره حوزه علمیه جدید بود... آیه الله بروجردی کمی شک داشت و هنوز به نتیجه قطعی نرسیده بود:

- نمی دانم آیا اگر شما همینجا بمانید بهتر خواهد بود یا اگر کارهای حوزه علمیه کرمانشاه را به عهده بگیرید...

آیه الله اشرفی درحالیکه متعجب شده بود گفت: یعنی می فرمائید دیگر اینجا نمانم...

آیه الله بروجردی لبخندی زد و گفت: خوب بلدی با زبان همه چیز را به نفع خودت تغییر دهی ها، و بعد لبخند روی لبان هر دو نشست. آیه الله بروجردی بلند شد قرآن را از روی طاقچه برداشت و نشست. چشم ها را بست و زیر لب شروع کرد به دعا خواندن. وقتی قرآن را باز کرد سوره نور آمد...

حالا دیگر جای تردید نبود و آیه الله بروجردی شده بود همان آیه الله قاطع و مطمئن.

- به محض اینکه کارهای شما در اینجا روبه راه شد باید با خانواده به شهر کرمانشاه بروید و حوزه علمیه آنجا را راه بیندازید... حالا آنجا خیلی واجب تر از اینجاست. جای هیچ بحث و حرفی نبود. آقای بروجردی چنان قاطعانه گفته بود که دیگر اصلا نمی شد بحثی کرد. آیه الله اشرفی بلند شد و خداحافظی کرد و رفت... اما آن شب را نخوابید حتی یک لحظه. مدتی نگذشت که همه چیز برای سفر مهیا شد و آیه الله اشرفی اصفهانی راهی شهر کرمانشاه شد. شهری که می گفتند: مردمش صاف و ساده اند، جوانمردند، لوطیند، مهمان نوازند، اما به لحاظ دینی ...

آیه الله اشرفی اما باور نمی کرد، مگر می شد جماعتی خوب باشند، دارای خصایل پسندیده بسیار باشند اما در دینشان لنگ بزنند.

آیه الله اشرفی اصفهانی به محض ورود شروع به سازماندهی حوزه علمیه کرد و به آنجا رونق داد... رونقی که رو...

● سفر به کرمانشاه

مکبر ، اذان را گفت. آیه الله اشرفی برای اقامه نمار بلند شد . تعداد نمازگزاران به تعداد انگشتان دست هم نبود. آیه الله اشرفی دور و بر را نگاه کردند لبخندی زدند قامت بست.

آیه الله جبل العاملی همیشه می گفت:« مردم اینجا را نمی شود به این سادگی ها به سمت مسجد و دین آورد . چندین سال است که رژیم سعی می کند این جماعت را از دین دور نگهدارند. حالا ما چطور می توانیم ظرف این مدت کوتاه از آنها بخواهیم نماز بخوانند، آنهم به جماعت.

آیه الله اشرفی هم لبخند زده بودند و مثل همیشه گفته بود:

- « درست می شود . این مردم ذاتشان پاک است. مردم با تعصبی هستند ، با غیرتند. زود به مسیر اصلیشان و به راه درست باز می گردند.»

آیه الله اشرفی اصفهانی سه سال بود که تمام فکر و ذکرش مسجد ایه الله بروجردی بود و حوزه علمیه کرمانشاه . سه سال بود که حتی یک روز مسافرت نکرده بود. چند بار از ایه الله بروجردی تقاضای اجازه مسافرت کرده بودند اما ایشان موافقت نکرده بودند و فرموده بودند:

- « وجود شما در کرمانشاه بسیار نافع است و من اجازه نمی دهم» و آیه الله اشرفی هم مثل همیشه امر استاد را اجرا کرده و مانده بودند. ۱۳۴۲

قبل از سفر به کرمانشاه درباره این شهر خیلی چیزها گفته بودند. گفته بودند مردم اینجا دور از مذهب و دینند . اهل عیش و طربند و هزار و یک چیز دیگر . اما آیه الله اشرفی از همان روز اول دانسته بودند که تمام این حرفها دروغ است و جوسازی منفی برعلیه اهالی این شهر. از همان روز اول ورود که یکی از جوانهای تنومند کرمانشاه که سبیلهای پرپشتی هم داشت برای ایشان و گروه آنها شربت و میوه آورد وبه آنها خوشامد گفت. و از هنگامی که دید پیر و جوان برای سلام گفتن به این علمای تازه وارد از همدیگر سبقت می گیرند.

حالا دیگر مسجد آیه الله بروجردی کرمانشاه نه تنها خلوت نبود بلکه از شلوغ ترین مساجد شهر شده بود و همان جوانهائی که می گفتند فقط اهل طربند منظم و خالصانه به نماز می ایستادند و در پیشگاه خداوند سر به سجده می نهادند.

بین نمازها هم آیه الله بروجردی احکام را برای مردم توضیح می داد و آنها نیز سؤالات و مشکلات خود را در زمینه احکام و دین و حتی امور شخصی با ایشان در میان می گذاشتند . گاهی اوقات بحث به سیاست و ضعف دستگاه حاکم هم می کشید و همین امر موجب خشم دستگاه از ایشان شده بود. سال ۱۳۴۲ بود. با صحبتهای امام در شهر قم ، خون تازه ای در رگهای مردم جریان پیدا کرده بود. همه امیدوار شده بودند و از هر راهی که بود، می خواستند از اوضاع کشور و علی الخصوص صحبتهای امام خمینی سر در بیاورند.

آن روزهامسجد آیه الله بروجردی شلوغ تر از سایر روزها بود و پس از نماز ، چیزهائی دست به دست می گشت و همه آرام به همدیگر می گفتند: «اعلامیه تازه آقای خمینی».

کیوان امجدیان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.