سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
رکعتین فیالعشق
«در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون»
و این حروف با نستعلیق شکسته، نشسته بود بر دیوار اتاق تو، و تو، هزاران بار اذان این دو رکعت را شنیده بودی و انگار برای بهجایآوردن همین نماز آمده بودی به جهان.
ساعت هشت بود و بعد نه و بعد ده و ... همینطور این مسیر هموار را بگیر تا برسی به انتهای آن که سمت چپش کوچهایست و در آن کوچه دو دستِ بریدهشده پیچیده لای یک چادر نماز ... زیر یک درخت.
بارها به هر رهگذری که میرسیدی: «ببخشید آقا! ... خانوم! ... ساعت چند است؟»
و هر بار تمامی آنها این پاسخ دراز را میدادند و تو هر بار طوری که انگار پاهات قفل شده باشند، بازمیگشتی و دوباره فردا صبح همین ماجرا ....
هر شب ماجرا همین بود. تجهیزاتمان را برمیداشتیم و به ستون یک راه میافتادیم دنبال حاجی و میرفتیم آنسوی مرز ... و این تو بودی آن شب تاریک که چشمهای سوزنیات را چرخاندی. چیزی گفتی در گوش حاجی که گفت «بزنید» و یک ثانیه بعد درخت شعله زد و پاییز شد و چند شبح سیاه تلپ ریخت روی خاک ....
داغ بود و درخت دستی بود که اشاره میکرد: «بیاین ... بیاین ....»
کشیده شدیم به آن سمت و حاجی زیرلب غرید و تو روی زانو نشستی و سرنیزه زدی به دل زمین و پیش رفتی و میخ شدی گوشهای و گفتی: «مین!» آرام دورش را خالی کردی و آمدی که بکشی صدایی گفت: «نه!» و دو دست بریده، خون پاشید روی چهرههای ما ....
«با دستها چه کار کنیم حاجی؟»
پیچید لای چفیهاش مثل دو کبوتر مرده کاشت پای درخت.
سبز بود و امام تکیه داده بود در سایهاش و حاج محسن با دستهایش در هوا حرف میزد و ناوها پیش میآمدند به سوی تنگه و خبرنگارها با دوربین زمان را عکس میکردند که امام تکانی به ابروی چپش داد و گفت: «بزنید».
و ما پیش میرفتیم بر دامن خلیج و تو هربار این قسمت روایت فتح را که میدیدی اشک میریختی شور، انگار موج از دو سوی قایق که تند ....
خیز برداشتم به سوی تلفن ...رفته بودی آن صبح ... آن ساعت هشت ... بغض شکستهی تو بود که میریخت در اتاق من ....
«اینجا زیر این درخت امروز خبرهایی هست سعید»
«بگو هر چه میبینی بگو
«آذین بستهاند شاخهها را ...صدای پای رقص میآید ...کسی میخواند ...ماشین سورمهای رنگی را پوشاندهاند با گل ...و یک آقا با پیشانی قلمبیده ...یک چشمش بیروح عینهو دجال ایستاده کنار در ....»
«سعید ... با گریه ...: آی سعید ... زود ... برو میدان انقلاب آن دوروبرها که بگردی درویشی با قفس طوطیاش فال حافظ میگیرد ... از او ....»
ساعت هشت بود و بعد نه و بعد ده و همینطور آن مسیر هموار را گرفتم و رفتم تا انتهای آن که سمت چپش کوچهای بود و در آن کوچه یک درخت و زیر آن درخت عروس میبردند ....
تو ایستاده بودی ... در ابتدای کوچه ایستاده بودی ... بدون دست ... از پشت روی شانهات زدم ... از پشت ...برگشتی ... انگار زیر پات به اندازهی یک نفر باران باریده بود.
«چی شد سعید؟»
لای چفیه را باز کردم ....
«حاجی گفت: بزنید» ....
سعید دارایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست