سه شنبه, ۲۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 18 June, 2024
مجله ویستا

آهو کوچولو


آهو کوچولو

یکی بود یکی نبود. یک آهوی کوچولویی بود. آهو کوچولو دوست داشت که به آسمان برود. اما با خودش گفت: چه جوری به آسمان بروم. او تصمیم گرفت پیش خرگوش دانا برود و از او کمک بگیرد. وقتی می رفت …

یکی بود یکی نبود. یک آهوی کوچولویی بود. آهو کوچولو دوست داشت که به آسمان برود. اما با خودش گفت: چه جوری به آسمان بروم. او تصمیم گرفت پیش خرگوش دانا برود و از او کمک بگیرد. وقتی می رفت کم کم هوا داشت سرد می شد. بالاخره او خرگوش دانا را پیدا کرد. خرگوش دانا گفت: تو نمی توانی پرواز کنی چون بال نداری. اما اگر بروی بالای کوه شاید ابرها تو را پیش ماه و ستاره ها ببرند.

اما این هم غیر ممکن است چون تا به حال کسی روی ابرها ننشسته است. آهو کوچولو به خانه اش برگشت. شب شده بود و هوا مهتابی بود. او به آسمان نگاه کرد و گفت: کاش من پیش ماه و ستاره ها بودم. آن شب آهو خوابید و خواب دید توی آسمان پیش ماه و ستاره ها است. آهو خوشحال با خودش می گفت: چقدر ماه مهربان است. به به من به آرزویم رسیدم.