شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

قطره آب


قطره آب

همه جا سفید سفید بود. زمین و آسمان و اطراف، من هم جزئی از آن سفیدی بودم و داشتم از سرما به خودم می لرزیدم. تمام دوستانم هم مثل من سردشان شده بود یعنی در اصل یخ زده بودیم. در اثر فشار …

همه جا سفید سفید بود. زمین و آسمان و اطراف، من هم جزئی از آن سفیدی بودم و داشتم از سرما به خودم می لرزیدم. تمام دوستانم هم مثل من سردشان شده بود یعنی در اصل یخ زده بودیم. در اثر فشار یک چیز سنگین، من و اطرافیانم کمی له شدیم یعنی آب شدیم. من و دیگر قطره ها احساس کردیم کمی گرم مان شد. زیر پای یک ماموت بودیم. هیچ اثری از سبزی و درخت و زندگی اطراف مان نبود. گاه گاهی ماموت عظیم الجثه ای ما را لگد میکرد. همین و بس. چند روز گذشت. کم کم هوا گرم تر شد. یخ و برف، آب شدند. من و دیگر قطره ها آب شدیم و در زمین فرو رفتیم. در راه گاه گاهی به سنگ های سخت بر می خوردیم اما آرام از کنارشان راهمان را به زیر زمین ادامه می دادیم. در جایی از زمین فرو رفتیم و توانستیم آرام و قرار بگیریم. روزهای بعد تارهای بلندی که همان ریشه ها بودند در ما فرو رفتند. ریشه ها خیلی قوی بودند و مثل یک مکنده دوباره ما را به سطح زمین بردند. البته این بار در ساقه گیاه بودیم. وقتی به بالا رسیدیم نور خورشید حسابی گرم مان کرد. تاریکی زیر زمین حسابی ما را کلافه کرده بود. وقتی در ریشه و برگ ها گشتی زدیم احساس سبکی به ما دست داد. شادابی را به گیاه دادیم و خودمان هم سبکبار شدیم.

بخار شدم و مانند پر سبک به آسمان رفتم. میان ابرها دوستان جدیدی پیدا کردم. کم کم داشت سردم می شد. احساس کردم دوباره دارم یخ می زنم. دوستان اطرافم خیلی قشنگ بودند چون بلور بودند به اشکال مختلف. من هم به خودم نگاه کردم دیدم یک بلور هشت پر زیبا شدم. ابر که حسابی از سنگینی ما خسته شده بود به خودش تکانی داد و ما آرام آرام به زمین فرو آمدیم. من در جایی که احساس کردم دارم خیلی نرم فرو می روم، افتادم. یعنی در یک رودخانه که اطرافم را درختان زیادی گرفته بود. خیلی زیبا بود. با آرامش به حرکت خود ادامه دادیم. از زمین های سرسبز گذشتیم. به بیابانی بی آب و علف رسیدیم که درخت خشکی به التماس دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و از خدا طلب یک قطره، فقط یک قطره باران می کرد.

سریع خود را در ترک های زمین که از تیغه برنده آفتاب بریده بود جا کردیم. در یک جا ثابت ماندیم. حوصله ام داشت سر می رفت. دوست داشتم کاری بکنم. یک هو دستی مرا بالا برد. مردی که از گرما به ستوه آمده بود مرا به صورت خود پاشید. خنده را بر لبان مرد دیدم. گفت: خدایا تو را شکر به خاطر این همه نعمت بزرگت. کوزه اش را از ما پر کرد. به راهش ادامه داد. مرا به خیمه ای برد که در آن طفلی از سوز تب به خود می پیچید. مادر طفل دوان دوان سوی مرد آمد. کوزه را از او گرفت و گفت: آوردی؟ مرد شادان گفت: بله، بالاخره پیدا کردم، جرعهای به طفل بده شاید جانی تازه بگیرد. ما را در پیاله ای ریخت. به خود لرزیدم.

گفتم دیگر عمرم تمام شد. ای کاش هیچ وقت آب نشده بودم. همان یخ باقی می ماندم، به آسمان نمی رفتم و فرونمی ریختم. به لبهای طفل نزدیک شدم. لب هایش مثل زمین بی آب خشک بود. دستان مادر، لرزان مرا به دهان طفل ریخت و گفت: خدایا تو را به حق لب تشنه حسین(ع) فرزندم را شفا بده. همه جا تاریک و گرم بود. لبخندی بر لبان طفل نقش بست. مادر خندید. پدر شاد شد. من هم آرام از گوشه چشم طفل، این زیبایی را می دیدم و به خود می بالیدم.