چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
جُبن ذاتی پهلویها
یكی از دشوارترین و درعینحال ضروریترین كارها در حوزه پژوهشهای تاریخی روشنساختن واقعیت مشهورات تاریخی است. در افكار عمومی و حتی در محافل علمی و فرهنگی، گاه مطالبی خلاف واقع چنان جایگیر میشوند كه بهسختی میتوان درباره آنها چونوچرا روا داشت؛ بهعبارتی همگان بر اثر تكرار، آن را به مثابه یك واقعیت تاریخی مسلم فرض میكنند. بازنگری دقیق و علمی این مشهورات تاریخی گاه نتایج بسیار متفاوتی را پیشروی ما میگذارد. شگفتانگیزتر آن است كه بسیاری از شخصیتهایی كه در عصر و دوران خودمان نیز زیستهاند، گاهاً با هالهای از افسانهها درآمیخته میشوند. ازاینمیان حكایت شجاعبودن رضاخان و آنچه از شخصیت وی در اذهان جای افتاده، بسیار جالب است. مقاله حاضر سعی دارد با بازبینی اسناد منابع، حقیقت مطلب را در این زمینه روشن سازد. حكومت قاجار در زمان احمدشاه به نهایت ضعف و پریشانی رسیده و بیم استیلای بلشویكها بر ایران، سیاستمداران انگلیسی را به وحشت افكنده بود. آنها از مدتها پیش به فروپاشی رژیم قاجار پی برده و درصدد جایگزینی رژیمی جدید برآمده بودند تا منافع آنان را تامین كند. از حرف و حدیثهای مفصل كه بگذریم، سرانجام رای آنان بر رضاخان قرار گرفت.
بیتردید لگدزدن به جسد بیجان كسی كه مرده است، راحتترین كاری است كه میتوان انجام داد؛ كماآنكه شاید در دنیا كم نباشند كسانی كه خود را به این كار راضی كنند. یكی از فلاسفه سخن مشهوری دارد كه میگوید: وقتی خدا ساكت است، هر چیزی را میتوان به او نسبت داد. بههمینقیاس، درخصوص شخصیتهایی كه دیگر دوران آنها به سر آمده و بهویژه در زمان حال منفور تلقی میشوند، بهراحتی میتوان نبش قبر كرد و هرگونه بدی را به آنان نسبت داد. اما این لزوما بدان معنا نیست كه اگر واقعا جای آن باشد كه درخصوص واقعیت امر ــ ولوآنكه جز ذكر كژیها و رذیلتها چیزی نتوان گفت ــ از ترس متهمشدن به مردهزنی از ذكر حقایق چشمپوشی كنیم. بههرحال همه حقیقتها بهگونهای نیستند كه بدون واهمه از ایراد شبهه بتوان آنها را بر زبان راند اما اگر گوینده شرط انصاف را فرونگذارد و بهویژه در حوزه تاریخ به منابع و مستندات متكی باشد، چهبسا بر او هیچ حرجی نتواند بود. ازاینرو در مقاله حاضر تاآنجاكه مقدور باشد، بر پایه مستندات به ذكر مطالب درخصوص وجود نوعی ترس در روحیه سه تن از شخصیتهای خاندان پهلوی، یعنی رضاخان، محمدرضاشاه و رضا پهلوی پرداخته خواهد شد تا خواننده نیز نتیجهگیری نگارنده را قابل قبول تلقی كند؛ بهویژهآنكه درباره شخص اول این خاندان، یعنی رضاخان، عموما قول به شجاع و قلدربودن وی تاحدودی تحكیم یافته است و طبعا شاید متقاعدنمودن خواننده نیز، ولو با ذكر استنادات قابل قبول، دشوار صورت پذیرد. درخصوص شجاعت و تهور رضاخان تاكنون در كتب و افواه مردم حرفهای زیادی گفته شده است، اما بههرحال تعمق در رویدادها، خاطرات، اسناد و... خلاف این مدعا را به اثبات میرساند. درواقع باید گفت، اغلب در ارتباط با رضاخان، استبداد و خودرأیی را به اشتباه در جایگاه شجاعت نشاندهاند، حالآنكه تفاوت بسیار معنیداری میان این ویژگیها از هر لحاظ میتوان برشمرد.
۱ــ رضاشاه
درخصوص استبداد رضاشاه باید گفت: هیچكس یارای انتقاد و حتی پیشنهاد در حضور او را نداشت. رضاشاه وزرا را در مقابل كوچكترین نافرمانی و انتقاد به باد ناسزا و كتك میگرفت. «روزی شاه مبتلا به آنژین شد و در حالت تب، هوس خوردن ترشی درستشده با سركه كرد. به دكتر گفت میتوانم ترشی بخورم یا نه؟ دكتر كه میدانست نباید به شاه «نه» گفت، عرض كرد: اعلیحضرت بهتر میدانند كه سركه یكی از مواد مفید است و بدون اسید، بدن نمیتواند زندگی كند، اعلیحضرت میتوانند ترشی میل نمایند منتها وقتی اسید بدن زیاد میشود و باید از آن كاست، ترشیخوردن ضرورت ندارد! شاه متغیر شده گفت چرا برای من فلسفه میبافی، یك كلمه بگو بخورم یا نه؟ دكتر تعظیم بلندبالایی كرده گفت: خانهزاد راجع به ترشی عرض كرد میشود خورد و نیز نمیشود، اگر اراده اعلیحضرت تعلق بگیرد كه ترشی بخورند، ما سگ كی هستیم كه در برابر اراده اعلیحضرت اظهار وجود كنیم، اگر میل نداشته باشید البته تناول نفرمایید! شاه حوصلهاش سر رفت و فریاد زد: مرتیكه ترشی بخورم یا نه؟ دكتر جوابی نداشت بدهد. شاه گفت مردهشور تركیب شما دكترها را ببرد، به اندازه گاو نمیفهمید، هر پیرزنی میداند كه آدم تبدار نباید ترشی بخورد! دكتر تعظیم كرد و گفت: قربان، غلام هم آن را میداند منتها این احكام برای اشخاص عادی است و برای نابغهای مانند اعلیحضرت، اراده شاهانه ملاك است نه احكام عمومی، بنابراین اگر اراده اعلیحضرت به خوردن ترشی تعلق گرفته باشد غلام سگ كیست كه با اراده اعلیحضرت مخالفت كند؟ شاه دكتر را مرخص كرد. وقتی دكتر خواست از اتاق بیرون رود، شاه گفت آخرش نگفتی بخورم یا نه؟ دكتر تعظیمی كرد و گفت امر، امر مبارك است. خانهزاد چه عرض كند!!»[i]
در یكی از مسافرتهای رضاشاه به مازندران، در گردنه عباسآباد، وقتیكه شاه قُربِ دریا را مشاهده كرد، با تعجب پرسید: آن چیست؟ یكی از خدمتگزاران كرنش مفصلی كرده، گفت: «قربان بحر خزر شرفیاب شده است!»[ii]
استبداد رضاشاه چنان بود كه حتی اعضای خانواده او، و از جمله محمدرضا و مادرش نیز از او میترسیدند. مادر شاه در مهر ۱۳۵۴ به محمدرضا گفته بود: «در مقام ملكه هم سعی داشتم زیاد دوروبر شاه نپلكم.»[iii]
بههرحال، در اثبات استبدادگری مطلق رضاخان حكایتها، دلایل و قراین بسیاری را میتوان از لابهلای مراجع و اسناد و خاطرات استخراج كرد، اما درعینحال، ضمن توجه به نظامیگری رضاشاه و توداری عجیب او، از لابهلای كتب تاریخی و سیاسی موجود (با عنایت به اینكه هنوز انبوهی از اسناد و خاطرات مربوط به پهلویها گفته و منتشر نشده است) مواردی را میتوان یافت كه شجاع و متهوربودن او را نیز خدشهدار میكنند. بهعنوانمثال، سرهنگ قهرمانی، صاحبمنصب قزاق (از شاهدان عینی كودتا و تقسیمكننده پول انگلیسیها میان قزاقان)،[iv] در خاطراتش مینویسد: «در سال ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ شمسی) انقلاب روسیه برپا شد و حكومت تزاری از بین رفت. از طرف حكومت موقت روسیه به ریاست كرنسكی، سرهنگ كلرژه به سمت فرماندهی قزاق به ایران آمد و معاونت با سرهنگ ستاروسلیسكی [استاروسلسكی] بود. انگلیسیها كه میخواستند جنگ بینالملل اول را تا شكست آلمان دنبال كنند، از بیم اینكه مبادا لشكر قزاق ایران به فرماندهی افسران روسی دستخوش افكار انقلابی روسیه شده و دامنه انقلاب به ایران كشیده شود، صلاح دیدند سرهنگ كلرژه (فرمانده لشكر قزاق را كه هواخواه حكومت روسیه بود) از كار بركنار كنند و لذا با سرهنگ ستاروسلیسكی (معاون كلرژه) گفتوگو كردند. او قبول كرد به كمك سرهنگ فیلارتف، فرمانده آتریاد همدان، كلرژه را بركنار و خود فرمانده لشكر قزاق ایران شود. در این زمان، سربازخانه آتریاد همدان بیرون دروازه قزوینِ (تهران) و سرهنگ رضاخان فرمانده گردان پیاده آتریاد بود. فیلارتف، رضاخان را متقاعد كرد كه به او در انجام نقشه یاری كند. روزی كه قرار بود مانوری در قصر قاجار انجام گیرد، فیلارتف به عمارت قزاقخانه رفته و با كلرژه به مذاكره پرداخت كه تا ساعت یازده طول كشید. گردان پیاده آتریاد همدان كه گاهی برای مشق به میدان مشق میآمد، برحسب معمول به میدان مشق آمده و پهلوی هر قزاق آتریاد تهران در قزاقخانه، یك نگهبان از آتریاد همدان گذاشته شد. روبروی پاسدارخانه و پشتبامها هم عدهای فرستادند و دستور دادند اگر كسی خواست مقاومت كند او را بزنند. سرهنگ رضاخان به دستور فیلارتف به عمارت فرمانده لشكر قزاق رفت. فیلارتف میگفت: چندبار به رضاخان گفتم كلرژه تقریبا بازداشت شده و نمیتواند بیرون رود. درِ اتاق را بازكن و داخل شو. اما رضاخان تردید داشت و میترسید. در فكرم، كسی كه درآنموقع این اندازه شهامت نداشت، چگونه تغییر اخلاق داده، اینك پادشاهی میكند! بههرحال فیلارتف به درون اتاق كلرژه رفته رضاخان را میخواند و او ناچار به اتاق میرود. فیلارتف به كلرژه میگوید: افسران ایرانی از فرماندهی شما ناراضی هستند، باید استعفا بدهید. سرهنگ كلرژه با دیدن اوضاع، ناچار استعفای خود را نوشته و سرهنگ پالكوئیك ستاروسلیسكی را به جای خود معین كرد. این اتفاق در چهارم جمادیالاولی ۱۳۳۶، بیستوهشتم دلو (بهمن) ۱۲۹۶ قبل از ظهر در تهران اتفاق افتاد.»[v]
سیدضیاءالدین طباطبایی، رئیسالوزرای كودتا، روحیات رضاخان را در شبی كه قوای قزاق به تهران وارد میشدند، چنین بازگو میكند: «بیستهزار تومان پول نقد در میان قزاقها ــ كه زیر امر رضاخان بودند ــ قسمت شد. دوهزار تومان به خود رضاخان دادم؛ زیرا در بین راه حس كردم در سرعت حركت متأنی است و تردید دارد. شب سوم اسفند كه در مهرآباد بودیم، از طرف شاه و دولت عدهای برای ملاقات فرمانده قزاقها آمدند: معینالملك از طرف شاه، ادیبالسلطنه از طرف سپهدار و كلنل هیك و ژنرال دیكسن از طرف سفارت انگلیس آمده بودند [معلوم است سفارت دودوزه بازی میكرد و برایاینكه نشان دهد دخالتی در كار ندارد و حتی با حركت قزاقها مخالف است و نقش خود را بپوشاند، نماینده پیش قزاقها فرستاد كه به پایتخت نیایند.] من با رضاخان تبانی كردم كه چگونه صحبت كند و قرار گذاشتیم اگر لازم شد من با او مشورت كنم، بگوید اتاماژور بیاید. در پشت در اتاق دیگر پنهان شده، گوش میدادم. حضرات آمده، پیام شاه و دولت و سفارت را دادند كه نباید وارد شهر شوید. رضاخان گفت: اطاعت میكنم! من بیاندازه مشوش شدم؛ زیرا كار خراب شده و رضاخان خود را باخته، تسلیم شده بود. ناچار خود وارد اتاق شدم. به شیپورچی هم دستور دادم بهمحضاینكه من وارد اتاق آقایان شوم، شیپور حركت را بزند. صدای شیپور حركت، آقایان را دستپاچه كرد و گفتند ما از طرف دولت آمدهایم و فرمان شاه است كه نباید حركت كنید. من گفتم ما هم از طرف ملت آمدهایم و باید امشب این عده به شهر بروند؛ و به رضاخان گفتم: بیا برویم. حضرات گفتند: چرا میخواهید به تهران بروید؟ گفتم: میرویم تهران، جنایتكار را به توپ ببندیم! امر كردم حضرات را توقیف كردند. رضاخان همهجا همراه من بود، ولی متزلزل و مردد بود و من به او امر میدادم و او را با خود به هر طرف میكشیدم كه بیا برویم! رضاخان گفت: آخر ژاندارم دم دروازه است. گفتم: اهمیت ندارد، آنها را به توپ میبندیم. وارد شهر شدیم. بعد از نصفشب با رضاخان نشسته بودیم. سربازی وارد شد و به رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما میخواهند با شما ملاقات كنند. رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما، و از جا برخاست! یافتم كه باز خود را باخته است و الان كار خراب میشود. رضاخان خیلی به شاهزاده اهمیت میداد.[vi] او را نشاندم و دستور دادم شاهزاده را توقیف كردند.»[vii]
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست