دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

می توانستم می توانستید می توانستیم


می توانستم می توانستید می توانستیم

شنیدن یا مطالعه خاطرات اسرا همیشه برایم جذاب و مهیج بود وقتی اولین کتاب در این حوزه به دستم رسید, آن را با اشتیاق عجیبی مطالعه کردم دومین و سومین و کتاب هم به همان اندازه برایم جالب بود

شنیدن یا مطالعه خاطرات اسرا همیشه برایم جذاب و مهیج بود. وقتی اولین کتاب در این حوزه به دستم رسید، آن را با اشتیاق عجیبی مطالعه کردم. دومین و سومین و... کتاب هم به همان اندازه برایم جالب بود.

رنج ها و سختی هایی که این انسان های شریف و آزاده تحمل کرده بودند، دنیای ناشناخته ای بود که برایم آشکار شده بود، اما خواندن پنجمین کتاب، تکراری و نسخه دیگری از کتاب هایی بود که در این حوزه مطالعه کرده بودم؛ همان اردوگاه ها، کمپ ها، شکنجه ها، انسان های معتقد و با اراده و گاه ضعیف با اعتقاداتی متزلزل، افسران خشن عراقی، شکنجه هایی کمابیش شبیه هم و مأموران سنگدل عراقی که در هر کتاب و هر خاطره ای نام تازه ای پیدا می کردند. وقتی «پایی که جا ماند» به دستم رسید و متوجه شدم خاطراتی از یک نوجوان اسیر شانزده ساله است، آن همه اتفاق هایی که خوانده بودم، در ذهنم تکرار شد. جیره های غذایی اندک، تشنگی تا سرحد مرگ، ضرب و شتم های غیر انسانی، ممنوعیت قرائت قرآن، ادعیه، اذان و حتی عزاداری برای اهل بیت و... کتاب را نخوانده کنار گذاشتم.

مشابه این کتاب را بارها خوانده بودم. تا این که دوستی اصرار کرد کتاب را تا آخر بخوانم. اجابت کردم و تا صفحه ۶۰ کتاب با بی حوصلگی جلو رفتم، اما ناگهان در صفحات بعدی، راوی کتاب، سیدناصر حسینی پور، نوجوان شانزده ساله دیده بان مرزهای کشورمان در جزیره مجنونِ پر خندق از ناحیه پا مجروح شد و به اسارت درآمد. با این حال باز هم نتوانستم کتاب را بخوانم و آن را کنار گذاشتم. نه که نتوانم بخوانم. می ترسیدم. از مطالعه و ادامه آن می ترسیدم. از کتاب و آن همه خاطراتی که با صداقت و منصفانه نوشته شده بود، می ترسیدم. خود را جای نوجوانی شانزده ساله با پایی در شُرف قطع شدن می گذاشتم و دردهای ناشی از آن، تشنگی، تحقیر، دردهای جورواجور روحی و جسمی آزارم می داد. نمی توانستم باور کنم تصمیم های مهم و اعجاب انگیز آن نوجوان شانزده ساله را در مراحل مختلف با پایی عفونی که به پوستی وصل بود و اتفاقا از چند جای دیگر هم تیر خورده و مجروح شده بود! به آن روزی فکر می کردم که در اتاق بازجویی یک پارچ آبمیوه خنک روی میز بود و نوجوانی که فقط ۱۶ سال از عمرش می گذشت و از او می خواستند به امام توهین کند تا مداوا شود. توهین کند تا از آن شربت خنک بخورد، توهین کند و سیراب شود. من اگر بودم چه کار می کردم. می توانستم؟... می توانستید؟ می توانستیم؟

این سوال بارها و بارها در جای جای کتاب به سراغم آمد و دست از سرم برنمی داشت. شانزده سالگی کجا و آن همه ایمان و عزت نفس و مقاومت کجا؟ آرام آرام پیش می رفتم. با احتیاط می خواندم. با تفکر و تأملی که هنگام خواندن هیچ کتاب خاطره ای در خود سراغ نداشتم. نوجوانی شانزده ساله با پایی سیاه شده و بدنی که از شدت عفونت کرم انداخته بود. بدون مداوا و به دور از هر گونه رعایت مسائل بهداشتی و پایی که آن همه زیر لگد کوبیده می شد. چه توسط عراقی ها و بعمد چه توسط اسرای ایرانی و غیر عمد. این همه را می توانستم تحمل کنم؟ می توانستید؟ می توانستیم؟ و شرح ماجرای اسرایی که حاضر بودند به پدرشان توهین کنند، اما به امام نه... اسیر ایرانی که نماز نمی خواند و شاید به اندازه خیلی از ما اظهار دینداری و تعهد نمی کرد، لوطی به تمام معنایی بود، اما به امام توهین نکرد و وقتی مأموران او را برای شکنجه بردند با غرور گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.» رزمنده ای که چون روی یونیفرمش قبل از اسارت نوشته شده بود: بی نام خمینی نتوان عاشق مهدی شد، آنقدر مورد شکنجه و آزار عراقی ها قرار گرفت که غرق به خون شد، اما با این حال و با کمال شجاعت با خون خود روی دیوار نوشت: خمینی!

همه این خاطرات زیبا و خاطرات بسیار دیگر، این تفکر را در من زنده کرد که ایمان قلبی، منشأ وارستگی و آزادگی این اسرای در بند رژیم منحوس بعثی بوده است. «پایی که جا ماند»، بیان منصفانه آزادمردی است که رفتارهای نیک و بد اسرای ایرانی را از مخوف ترین و پلیدترین اردوگاه ها و زندان هایی که می بیند، به شکلی واقعی برای ما بازگو می کند و می نویسد. رفتارهای انسانی زیبایی که از هموطنان خود یا از مأموران شیعی در زندان های بعثی می بیند و اتفاقا از هیچ کدام به غفلت نمی گذرد.

خاطراتی عجیب و بسیار تأثیرگذار که مخاطب را بارها به تفکر و تأمل وامی دارد. این کتاب که پیشینه ملتی بزرگ است، ما را با انسان هایی بزرگ آشنا می کند که در سخت ترین شرایط و در مواجهه با دردناک ترین رویدادها، بهترین تصمیم ها را گرفته اند. با خواندن این کتاب، بارها در غم غربت و مظلومیت اسرای ایرانی اشک ریختم و بارها درود فرستادم بر حسینی پورها که با عزت و افتخار از امتحانی بزرگ و سخت پیروزمندانه فارغ شدند و شانزده سالگی خود را سرلوحه و سرمشق ملت ها قرار دادند. درود بر این آزادگی و درود بر مردان شانزده ساله آزاده کشورم.

بهناز ضرابی زاده