چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
سرداب
شام كه خوردم ظرفش را گذاشتم پشت در، كنار دمپاییهای خاكستری و با خودم گفتم:«تا وقت دستشویی میتوانم قدم بزنم.» سه قدم میرفتم و برمیگشتم. كسی نمیآمد در را باز بكند و از پشت در نیمهباز بگوید:«دستشویی.» یك ساعت طول میكشید تا آخرین نفر را به دستشویی ببرند. بعد هم چیزی بود كه نمیشد برایش نام گذاشت، نمیدانم خواب بود یا سكوت. از راهرو هیچ صدایی نمیشنیدم. همیشه صدای بههم خوردن درهای آهنی در سرم میپیچید و طنین صدا را تا مدتی میشنیدم. بعد از شامگاهی صدای خُرخُر سمت راستیام بلند میشد. اما حالا دیگر نه صدای خُرخُر بود و نه صدای رفت و آمد. از دورترها گاهی صدای بههمخوردن درمیآمد.
وقت شام صدای كسی را شنیدم:«پنج تا غذا برای رانندهها نگهدار، تازه از راه رسیدهاند.»
صدای ماشینشان از پنجره كه چسبیده به سقف بود تو میآمد. انگارصدای مینیبوس بود. به پنجره دسترسی نداشتم. تنها جایی كه میشد ازفضای راهرو باخبر شد دریچهٔ هوای پایین در بود. از لای یكی از پردهها كه كج شده بود، سعی كردم بیرون را ببینم. درست روبهروی راهرو بودم و از آنجا میشد رفت و آمدها را دید. اما تشخیص آدمها ممكن نبود. «شمارهٔ هفت» با مشت به در كوبید. دوباره زد. یك نفر صدا زد:«وقت دستشویییه!» صدایی نیامد! از پشت در دیگری صدای ضربه بلند شد.
ـ وقت دستشویییه! كسی نیست؟
از زیر در بیرون را پاییدم. صدای لخلخ دمپایی كسی را شنیدم.
ـ چه خبرتونه؟
یكی گفت: وقت دستشویییه.
ـ فعلاً دستشویی بیدستشویی.
همه ساكت شدند. صدای لخلخ دمپایی دور شد.
شمارهٔ هفت، با مشت به دیوار كوبید. من با پشت انگشت جوابش را دادم. همه همینكار را میكردند: چه اتفاقی افتاده؟
صدای كسی سكوت را شكست.
ـ چه خبر شده؟
ـ چه خبر شده؟
شمارهٔ هفت گفت: «تو میبینی! تو روبهروی سالن هستی.» آمدم زیر كانال هوا و گفتم: «توی سالن اصلی رفت و آمده.» پرسید: «چه خبره؟ میبینیشون.» گفتم:«من فقط پاهاشون را میبینم.» برای هم گفتند: «فقط پاها دیده میشود.» گفت خوب نگاه كنم، اگر چیزی دیدم خبرشان كنم.
گردنم خشك شده بود. باید خیلی خم میشدم. دیدم كه چند نفر بهدو ازسالن رد شدند. بعد صف ممتدی از پاها را دیدم. آرام و یكنواخت، كُند حركت میكردند. خِشخِش لباسها و كیفها و دمپایی زمزمهوار شنیده میشد. من صدای قلب خودم را هم شنیدم، و انگار كسی هم با مشت به دیوار میكوبید. بعد صدای نفسنفسزدنهایی را شنیدم. بعد فهمیدم كه صداینفسهای خودم است. پاها، همانطور، میگذشتند. از كانال صدایی آمد: «چی شده؟ چی میبینی؟»
گفتم: «پاهایی را میبینم كه میگذرند.»
ـ كی هستند؟
گفتم: «نمیدانم. ساك دستشونه. لباس خاكستری ما را به تن دارند ودمپایی بهپا.» انگار صدای خودم بود كه از كانال تكرار میشد: ساك دستشونه. لباسخاكستری... دمپایی به پا.
باز صدای نفسنفسزدنهای خودم را شنیدم. رگ گردنم خشك شده بود.
صدا پرسید: «چند نفرند؟»
گفتم: «نمیتونم بشمارمشون.»
سعی میكنم سردستی بشمارمشان. آرام و یكنواخت حركت میكردند. پیدا بود چشمبند دارند و دستشان را بر شانهٔ نفر جلوییشان گذاشتهاند.
صدا گفت: «یعنی كجا میبرندشان؟»
ـ نمیدانم.
ـ تونستی بشماریشون؟
ـ نمیدونم. باید صد نفری باشند.
برای هم گفتند: باید صد نفری باشند...
ـ صد نفر؟!
و بعد صدای بههمخوردن درِ مینیبوسها را در پشت ساختمان شنیدم.
یكی پرسید: «صدای روشنشدن مینیبوسها را شنیدین؟»
دیگری پرسید: «كجا میبرندشان؟»
یكی داد زد و بهدر كوبید: «دستشویی!»
نمیدانم چهقدر طول كشید كه صداها با آمدن لخلخ دمپایی قطع شد. صدای خشكِ زبانهٔ درِ آهنی بلند شد.
ـ دستشویی! آماده شو!
آنشب گذشت و ما ماندیم با شبح پاهایی كه در برابرمان راه میرفتند، وتمامی نداشتند. من به ضربههایی كه به دیوار میكوبیدند جواب نمیدادم. انگار رگی تو گردنم گرفته بود و خون را رد نمیكرد. سهشب بعد باز هُرهُرمینیبوسها بود و پاهایی كه سنگین از مقابل سالن میگذشتند. وقتی دیدم دستبردار نیستند از توی كانال گفتم: «تعدادشان از دفعهٔ پیش كمتر است.»
هر كدام به دیگری گفت: «تعدادشان از دفعهٔ پیش كمتر است.»
بعد كه همهچیز تمام شد بلند شدم تا مثل همیشه شروع كنم به قدمزدن. سهقدم میرفتم و برمیگشتم. چیز دیگری نبود. فقط باید قدم میزدیم. هرروز كه به پوست دستم نگاه میكردم میدیدم كه زردتر میشود. این تنها كاربود برای ادامهٔ زندگی. میشمردم. باید صدبار میرفتم و برمیگشتم. بعد، بازشروع میكردم.
تا تنم گرم میشد و گردش خون را كه تند میگشت حسمیكردم. اما آنشب وقتی به پاهایم نگاه كردم دیدم نمیتوانم قدم از قدم بردارم. پاهای خودم را در میان ردیف آن پاهایی میدیدم كه لخلخكنان، كند و یكنواخت، میگذشتند. حتی دست عرقكردهای را هم روی شانهام حسمیكردم و نفسِ گرم كسی را كه پشت گردنم را میسوزاند. حتی كسی پایم رالگد كرد. ضربه به گردهٔ پاشنهام خورد، تا خواستم برگردم قوزكم را هم لگد كرد. این بود كه راه افتادم و به صدای ضربهها كه به دیوار میكوفت توجهی نكردم. اما احساس میكردم كه هر چه میروم تنم سردتر میشود و گردشخون خیلی كند جریان دارد. رگِ گردنم میگرفت و ول میكرد.
هنوز هم گاهی میگیرد و ول میكند. من از سر عادت قدم میزنم. اماهمیشه، وقتی توی پیادهروهای شلوغ شهرمان راه میروم، برمیگردم و پشتسرم را نگاه میكنم تا مبادا كسی پایم را لگد كند. اما همیشه حواسم هست؛ زیرچشمی پاها را میپایم.
محمدرضا بیگی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست