چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اشکم ببین زدیده چه بی تاب می رود


اشکم ببین زدیده چه بی تاب می رود

من شاعر نیستم ولی چون هر كسی شروع می كند به سخن گفتن در مجامع رسمی, شعری می خواند معمولاً شعر فردوسی یا سعدی را می خواند

به یادم آمد كه حدود دو سال قبل، یك غروب دل‌انگیز بهاری، وقتی بند كفشش را می‌بست تا با هم برای قدم زدن به پارك ساعی برویم، گفت: «از خدا می‌خواهم ده سال دیگر با شما جوانها باشم و زندگی كنم. دیگر هیچ آرزویی ندارم.» با دعای من پله‌ها را یكی‌یكی طی كردیم، غافل از اینكه آن پله‌ها سراشیبی عمر ما بود.

همواره مرگ برای ما نامنتظر و به تعبیر شیوای ابوالمعالی نصرالله «نابیوسیده» بوده است. اما مرگ مردان ه‍ُنر اندوهبارتر و نابیوسیده‌تر است.

اولین بار، سال ۷۸ به همراه استاد احمد ابراهیمی به منزلش رفتیم. اسم مرا بر تكه‌ای كاغذ نوشت و دم دست خود گذاشت. هر وقت می‌خواست با من حرفی بزند و یا من حرفی می‌زدم، تكه كاغذ را نگاه می‌كرد، تا اسمم را به خاطر بسپارد. از آن روز به بعد او مرا به دوستی پذیرفت و من وی را به استادی و این كلمه‌ای بود كه او از آن نفرت داشت. تنها امروز كه نیست می‌شود راحت گفت: «استاد منوچهر همایون‌پور». در دیدار اول او را بسیار تندمزاج و عصبی یافتم، به همراه رك‌گویی و صراحتی كه مخصوص خود او بود و كم نبودند كسانی كه این صراحت را بر نمی‌تافتند. استاد همایون‌پور دور خود هاله‌ای داشت كه ورود به آن بسیار مشكل بود، اما وقتی از آن می‌گذشتی متوجه می‌شدی چه انسان جالبی است و تازه می‌توانستی از طنزپردازی او هم لذت ببری.

او به مدد حافظه قوی‌اش تسلط عجیبی بر شعر فارسی داشت. در مورد یك موضوع دهها بیت شاهد می‌آورد. از غلط خواندن شعر برآشفته می‌شد. نكات فراوانی از م‍ُرصّع‌خوانی، مناسب‌خوانی و ضربی‌خوانی از او آموختیم.

به پیشنهاد من قرار شد تا خاطرات او را ضبط كرده و با مقالاتش بیامیزیم و كتابی تهیه كنیم. با اشتیاق فراوان پذیرفت. اما به عللی ـ كه همیشه مایه تأسف من است ـ تنها چهار جلسه از آن ضبط شد. این گفت‌وگوها از كودكی تا ورود او به رادیو را شامل می‌شود. كه حاوی نكات ارزنده‌ای است.

وقتی بر مزارش فاتحه می‌خواندم یاد سخن ماكسیم گوركی افتادم كه: «زیر هر سنگ قبر، یك تاریخ كامل خوابیده است.» و سینهٔ استاد همایون‌پور یك مجموعه از تاریخ بود كه به زیر خاك رفت. خدایش بیامرزاد. امشب پنج‌شنبه ۱۷/۹/۷۹ است كه جناب آقای همایون‌پور و دكتر مزدك اخوان ثالث قدم بر دیده گذاشته و به منزل بنده تشریف آوردند. امشب می‌خواهیم اولین گفت‌وگوی خودمان را شروع كنیم و من از آقای همایون‌پور خواهش می‌كنم به عنوان مقدمه صحبتی بفرمایند.

به نام آن كه نامش برترین است

فزون از چرخ و افلاك و زمین است

كه هستِ هر چه هست، از هست او هست

كه تخت و رخت و بخت، او راست در دست

به هر جا پرتو نورش هویداست

همه پیدا از او، او خود نه پیداست

من شاعر نیستم؛ ولی چون هر كسی شروع می‌كند به سخن گفتن در مجامع رسمی، شعری می‌خواند. معمولاً شعر فردوسی یا سعدی را می‌خواند. من برای تنوع، این دو سه بیت شعر را ساختم تا هر جایی فرصتی می‌شود و پشت میكروفن می‌روم این دو سه تا بیت شعر را بخوانم. شعر من قابل مقایسه با شعر شاعران گذشته و شاعران دیگر نیست.

من خودم می‌دانم این كار فضولی است. اما از نظر تنوع و از نظر اینكه تكراری نباشد این دو سه بیت را همین جوری ساختم. باید بگویم من هنرمند هم نیستم. هنرمند شدن بسیار كار مشكلی است. اصلاً این واژهٔ هنر، واژهٔ بسیار سنگینی است. رسیدن به مقام هنر و هنرمند شدن بسیار كار مشكلی است. این روزها به واژهٔ هنر اهانت می‌كنند. همین دیشب رادیو آمریكا داشت با یك جوان شارلاتانی كه ن‍‍ُه سال پیش از ایران به سوئد رفته بود؛ مصاحبه می‌كرد. چیزایی می‌خواند، من سیستانی‌ام اهل بلوچستانم. با صدای مزخرف و اركستر پر سر و صدای چرند. مصاحبه‌كننده می‌گفت: «امشب با یك هنرمندی!! صحبت می‌كنیم.» كه واقعاً به هنر و هنرمند توهین می‌كرد. به هر حال من عمر خود را با شعر و موسیقی سپری كرده‌ام.

ما نفت داریم كه بعد از عربستان مقام دوم را داریم. مس هم داریم. ولی اینها، هم مشابه دارد و هم در معرض زوال است و یك روزی هم تمام می‌شود. اخیراً هم از رادیو شنیدم طلا هم در كشور پیدا شده ولی این هم مشابه دارد. جاهایی هست كه خیلی بیشتر از ما طلا دارند؛ ولی یك روزی تمام می‌شود جنگل هم كه دارد كم‌كم نابود می‌شود. تنها چیزی كه تمام ناشدنی است و هر روزی پایه‌اش محكم‌تر می‌شود. شعر ماست. شعر فردوسی، مشابهش كجاست؟ كدام كشور فردوسی دارد؟ كدام كشور نظامی دارد؟ كدام كشور حافظ، سعدی، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی دارد؟ الآن در آمریكا سال مولانا گرفتند و كتابها نوشتند و حرفها زدند. واقعاً باید بگویم شعر ما در دنیا بی‌نظیر است.

من از كلاس دوم ابتدایی عاشق شعر فارسی شدم و بعضی از شعرهای كتابهای ابتدایی را هنوز حفظ هستم. مثلا:ً

آن یكی پرسید اشتر را كه هی

از كجا می‌آیی ای فرخنده‌پی

گفت از حمام گرم كوی تو

گفت خود پیداست از زانوی تو

این شعر از سنایی غزنوی است كه در كتاب دوم یا سوم ابتدایی ما بود. در كلاس چهارم ابتدایی چهار صفحه شعر فردوسی بود كه داستان آوردن فرنگیس و كیخسرو از سرزمین توران توسط توس كه با نقاشی همراه بود. تنها كسی كه این چهار صفحه را حفظ بود من بودم. در بروجرد دو تا مدرسهٔ شش كلاسه بود كه روزهای پنج‌شنبه «پرورش افكار» بود معلم ما گفته بود كه ما شاگردی داریم كه این چهار صفحه شعر را حفظ است و من یك روزی پشت میكروفن در جلسه «پرورش افكار» خواندم و برایم كف زدند. البته یك روز هم سر صف با حضور مدیر و ناظم و آموزگاران و بچه‌های مدرسه این شعر را خواندم.

یك شاعر انگلیسی هست به نام جان كلر، شاعر اواخر قرن هفده كه بیشتر عمر شصت و چند ساله‌اش را در اوایل قرن هیجدهم زندگی می‌كرد. لازم به توضیح است كه من شش سال انگلیسی خوانده‌ام و مدرك كمبریج دارم. منتها مادر نازنینم سرطان گرفته بود و نتوانستم دیپلم كامل Proficiency را بگیرم ... بله می‌گفتم، این شاعر انگلیسی شعری دارد كه دوازده بند است.

با عنوان: Love lives beyond the Tonb یعنی عشق در ماورای مرگ هم زنده و جاوید است. بیش از چهل سال است كه یك بیت شعر را حفظ هستم ولی شاعرش را نمی‌شناسم خیلی هم جست‌وجو كردم ولی موفق نشدم اسمش را پیدا كنم. شعر این است:

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

این چراغی است كزین خانه بدان خانه برند

و این بیت شعر بسیار فصیح‌تر و پربارتر از آن دوازده بند جان كلر است. می‌خواهم عرض كنم ما از نظر شعر خیلی غنی هستیم و حق داریم به شعر و شاعری خود بنازیم و شعر و شاعری ما قابل نازش است.

● به عنوان اولین سؤال كمی از زندگی خودتان بفرمایید.

▪ زادگاه من بروجرد است. در شناسنامه‌ام تولدم، خرداد ۱۳۰۳ ذكر شده است.

پدرم نظامی بود و جزء هنگی بوده كه در غرب ایران خدمت می‌كرد و عكسی هم از آن روزها موجود است كه خیلی تماشایی است. پدرم درس‌خواندهٔ ژاندارمری بود و درجات ستوانی رئیس ژاندارمری بین اصفهان و شیراز بوده و در نقل و انتقالات، به اراك و بروجرد آمده كه درجهٔ سروانی داشته كه آن وقتها می‌گفتند سلطان. در همین روزها كه در بروجرد بوده در سال ۱۳۰۲ از درجه سلطانی به درجه یاوری (سرگردی) ترفیع پیدا می‌كند.

در درجهٔ سلطانی با مادر من ازدواج می‌كند و در درجهٔ یاوری من متولد می‌شوم. من بر اثر اصرار پدرم برای تحصیل در شش سالگی به دبستان اعتضادیه رفتم؛ كه استاد زرین‌كوب هم در همین مدرسه تحصیل كرده بود. فراموش نمی‌كنم فردی معلم كلاس ما بود به نام آشیخ غلام‌حسین هم‌راز كه مدتها بود نامش یادم رفته بود؛ نمی‌دانم چطور یادم آمد... بسیار تند و كج‌خلق بود، ... در كلاس دوم و سوم معلم ما آقای محمدی بودند، روانش شاد. معلم كلاس چهارم آقای نوربخش مرد بسیار نازنینی از خانوادهٔ بسیار بزرگی در بروجرد بود. در كلاس ششم هم معلمی داشتیم كه در همهٔ رشته‌ها، ریاضی، قرآن و عربی، همه را درس می‌داد و بعدها جوان‌مرگ شد و من اولین باری كه در رادیو آواز خواندم به یاد این معلم افتادم كه حقی به گردن من داشت.

● آقای همایون‌پور از كی متوجه شدید كه صدا دارید؟

▪ من از نه یا ده سالگی فهمیدم كه آوازی هم در حنجره دارم و یادم می‌آید كه عشقی هم به نوحه‌خوانی پیدا كرده بودم. یك شاعری در بروجرد به نام صامت بروجردی كه مرثیه‌گوی بسیار توانایی بود، ایشان موسیقی هم می‌دانست، برای امام حسین (ع) سروده بودند:

زینت دوش نبی خاك سیه جای تو نیست

خیز كاین جای تو نیست، خیز كاین جای تو نیست

من این نوحه را یاد گرفته بودم، از چند نوحه‌خوانی كه در بروجرد بودند و از روی موسیقی و در دستگاههای مختلف و گوشه‌های مختلف می‌خواندند، من یاد گرفته بودم و در تاسوعا و عاشورا می‌خواندم و یادم می‌آید كه در ماه رمضان هم مادر نازنینم زیر برف، چراغ را نگه می‌داشت و من پشت بام چند شعر را به صورت مناجات می‌خواندم. از اینجا ما كم‌كم فهمیدیم كه صدایی داریم و آواز خواندن من هم از اینجا شروع شد. شنبه ۱۹/۹/۷۹ منزل آقای همایون‌پور، با حضور آقای مزدك اخوان ثالث:

● آقا، لطفاً بفرمایید كه آواز را از چه كسانی آموختید؟ در واقع اولین معلمان موسیقی شما چه كسانی بودند؟

▪ بله ... سخن بر سر این است كه من آواز را كجا و پیش چه كسی یاد گرفتم. من می‌خواهم این مطلب را با دو بیت از حضرت مولانا شروع كنم، كه این مرد نابغه تا كجاها رفته و تمام زوایای تاریك روح انسانها را یكی‌یكی سر كشیده و مطلب حكیمانه ارائه داده؛ ایشان می‌فرمایند كه:

علم دو علم است اول مكسبی

كه در آموزی چو در مكتب صبی

علم دوم بخشش یزدان بود

چشمهٔ آن در میان جان بود

علم اول كسب كردنی است. مثلاً طفل در مكتب‌خانه می‌آموزد. اما دومی مطلبی است كه خداوند تبارك و تعالی به همه كسی نمی‌دهد. البته من كسی نیستم. جز اینكه یك آوازه‌خوان بودم و این آوازه‌خوانی را هم به قول دوست عزیزم آقای نواب‌صفا كه در كتاب قصه شمع شرح حال بنده را هم نوشته‌اند و خیلی هم به بنده محبت دارند، می‌گویند: منوچهر همایون‌پور حرام شد. بله، من بیشتر از پانزده شانزده سالی آواز نخوانده‌ام.

به یاد دارم در نوشته‌ای خواندم وقتی جان وین، بازیگر كم‌نظیر و یا بی‌نظیر آمریكایی كه نقشهای وسترن را بازی می‌كرد، از دنیا رفت از یك نابغه‌تری كه چارلی چاپلین باشد می‌پرسند نظرتان راجع به جان وین چیست؟ ایشان می‌گویند: كارخانهٔ آدم‌سازی خداوند درش باز است اما كارخانهٔ نابغه‌سازش كه می‌خواهد از آنها انسانهای استثنایی بسازد همیشه گرد گرفته است. هر چندین سال ممكن است نابغه‌ای بیاید.

و این را در رابطه با بیت دوم مولانا عرض می‌كنم كه علم دوم بخشش یزدان بود.

البته نوابغ بزرگ دنیا تعدادشان كم است، مثلاً در همهٔ طول مدت تمدن بشر كه تاریخ داشته تعدادشان كم بوده مثل فردوسی، نظامی، مولوی، حافظ، سعدی، صائب تبریزی چند تایی به صائب تبریزی نزدیك شدند؛ مثل: كلیم كاشانی، نظیری نیشابوری، قدسی مشهدی ولی هرگز صائب نشدند. البته باید عرض كنم بنده چیزی نیستم. این مطلب را از جهت سنخیت با شعر مولانا عرض كردم.

به هر تقدیر به یادم می‌آید سه چهار ساله كه بودم هنر یا صنعت گرامافون و صفحه همه جا را گرفته بود و در منزل ما هم گرامافون بود. در تمام قهوه‌خانه‌های بروجرد هم كسانی كه ناهار می‌خوردند یا ساعتی را آنجا می‌گذراندند، جز شنیدن صفحه كار دیگری نداشتند و این بهترین سرگرمی بود كه در آن روزها باب شده بود ... من این صفحات را گوش می‌كردم. تعدادی را عاشقانه دوست داشتم و گوش می‌كردم صدای تاج كه در همایون خوانده:

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه كه می‌سوزم و در پروازم

آواز روح‌انگیز كه من عاشقش بودم:

دل خون شد از امید و نشد یار یار من

ای وای بر من و دل امیدوار من

و تصنیف سه‌گاه ساختهٔ استاد وزیری:

دردا كه چون روزگار یاران بی‌اعتبار

و یا صفحات فكاهی بدیع‌زاده:

كلفتی آورده خانم تو خونه پیش خانم هست عزیز دردونه

لاغر و مردنی و بی‌جونه اینش خوبه كه زلفش آلاگارسونه

ترسم كه آخر من شوم دیوونه

تمام اینها را من حفظ بودم و تقلید می‌كردم و می‌خواندم. بله اولین معلم من به قول آقای نواب‌صفا صفحات گرامافون بود.

كمی كه آمدیم جلوتر در بروجرد با چند تا بچهٔ هم سن و سال دوست بودم كه یكی از اینها تار می‌زد و یكی هم آواز می‌خواند و یك سال هم از من بزرگ‌تر بود. آمده بود در تابستان به تهران و پیش حسین‌علی خان نكیسا شور و ابوعطا و دشتی را یاد گرفته بود. من با اینها صمیمی بودم و من از این آقازاده كه از خانواده‌های بزرگ بود، یواش‌یواش شور، ابوعطا و دشتی را یاد گرفتم. ایشان، تا چند سال پیش هم، یادم هست كه در تهران‌پارس زندگی می‌كرد ولی الان نمی‌دانم در قید حیات هستند یا نه.

پدر و جد‌ّ من با پدر و جد‌ّ آنها دوست بودند و در واقع آشنایی ۱۵۰ ساله داشتیم. این خانواده همه موسیقیدان بودند و آواز می‌خواندند، حتی خانم این خانواده هم آواز می‌خواند. آوازی می‌خواند كه صدایش تمام محله را بر می‌داشت. البته در بروجرد زنها جرئت آوازخوانی نداشتند؛ جز این خانواده كه از اعیان بودند. بله می‌گفتم كه ... توی این خانواده مردی بود كه سیزده چهارده سال از من بزرگ‌تر بود و تار می‌زد.

من هم حدود چهارده ساله بودم كه یك شب در خیابان به این مرد برخورد كردم. بعد از سلام و علیك دیدم با جمعی دارند می‌روند جایی. دست مرا گرفت و گفت منوچهر تو هم بیا برویم. رفتیم در منزلی ... یك مردی به نام غلام‌رضا خان كه كمانچه‌كش حرفه‌ای بود ... بعد از پذیرایی حبیب‌الله خان امیر یار احمدی، همان مرد نازنینی كه تار می‌زد، تار را كوك كرد و گفت منوچهر بخوان.

شهرام آقایی پور


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید