جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

ماریا اوانزا


ماریا اوانزا

ماری آن یا ماریان اوانز, که بعدها به نام جورج الیوت شهرت یافت, در ۲۲ نوامبر ۱۸۱۰, در این منطقه مید لندز انگلستان متولد شد

ماری آن یا ماریان اوانز، که بعدها به نام جورج الیوت شهرت یافت، در ۲۲ نوامبر ۱۸۱۰، در این منطقه مید لندز انگلستان متولد شد.پدرش رابرت اوانز، از مردم ویلز، فرزند مردی بنّا و نجّار بود. او ابتدا به کار زراعت پرداخت اما بعد مباشر ملک آربری شد که صاحب آن یکی از ملاکهای محلّی بود اوانز به سبب امانتداری و صداقتش و نیز به خاطر اطلاعات جامعی که در مورد تمامی جنبه های زندگی روستایی داشت، فردی سرشناس و محترم محسوب می شود.عقایدی سنتی داشت و عصری را به طرفداری از کلیسای انگلیس و حزب محافظه کار گذارنده بود. ماریان که سومین فرزند از ازدواج دوم او با دختر مردی روستایی بود، کوچکترین فرزند او به شمار می رفت.پدر و مادر ماریان سرگرم زندگی خود بودند؛ خواهر و برادرش پیش از او با یکدیگر هم پیمان شده بودند. جورج الیوت در تمام مدت زندگی اش اشتیاقی شدید برای کسی که از آن او باشد و او را بیش از دیگران دوست داشته باشد احساس می کرد. ماریان هنگامی که کودکی بیش نبود در آرزوی این بود که محبت برادرش را تمام و کمال به خود اختصاص دهد. طبیعتاً ناامید شد چرا که آیزاک ۸ ساله به مدرسه می رفت و فقط در ایام تعطیلی از دنیای پسران و مردها خارج می شد و فرصتی می یافت که خواهر کوچکش را ناز و نوازش کند.مشکلات کم اهمیت تری نیز در کار بود. ماریان چهره ای معمولی و ظاهری نامرتب داشت. خواهرش کریسی زیبا و تمیز بود. کریسی محبوب بزرگترها بود، دختری بود خوب و کارآمد و مورد تأیید مادر، حال آنکه ماریان را مرتب سرزنش می کردند که چرا به جای کمک در کار خانه وقتش را با خواندن کتاب تلف می کند و چرا موهایش هیچ وقت مرتب نیست. با اینهمه، ماریان همیشه هم غمگین نبود. زندگی در گریف در خانه ای با آجرهای سرخ، با کلبه ها ی روستایی اطراف آن، با باغ و برکه و محصور در میان جنگل و مزارع، برای هر کودکی زندگی جالبی بود. پدرش اغلب وقتی برای سرکشی به ملک آربری می رفت ماریان را با خود می برد؛ وقتی پدر در مزرعه یا در کلبه های روستایی درباره ی مشکلات مستأجرین با آنها صحبت می کرد، ماریان بین دو پای او می نشست و اطلاعات فراوانی در مورد مردم روستایی و زندگی آنها کسب می کرد. الیوت در یکی از اشعار نه چندان برجسته ی خود این سالهای دوران کودکی اش را با عبارت «منشأ هر چیز خوبی که دارم» توصیف می کند و از ساعات «خوش و خشنود کننده ی دوران کودکی» سخن می راند.خانم اوانز زنی کم بنیه بود، از این روی برای فراهم آوردن آسایش خاطر او، دخترها را زود به مدرسه فرستادند؛ ابتدا به مدرسه ای کوچک در اتلبرو در واریک شر که در آنجا ماریان دچار سرماخوردگی و کابوسهای شبانه شد، و بعد به مدرسه ای بزرگتر در نان ایتن. دوشیزه لویس، اولین معلم ماریان در این مدرسه، بهترین دوست ماریان شد. ماریان بعدها نامه هایی ملال آور، خشک و رقت انگیز برای او نوشت که تنها راه بروز احساساتش در سنین هفده تا بیست و پنج سالگی بود.

ماریان در نوجوانی سخت تحت تأثیر دوشیزه لویس قرار گرفت. او سرشتی مذهبی داشت و نیکویی را سرلوحه ی زندگی خود قرار داده بود. پانزده ساله بود که مادرش درگذشت و کمی بعد کریسی ازدواج کرد. وی مدرسه را رها کرد و سرپرستی خانه و پدر و برادرش را به عهده گرفت. اغلب به دیدن مستمندان می رفت و در حد توان در سازمانهای خیریه از جمله باشگاههای جمع آوری پوشاک برای فقرا کار می کرد. ماریان شانزده ساله پا به پای زنان مسن این کارهای کسالت آور را با وقار تمام انجام می داد و پنهانی آرزوی زندگی پربارتری را در دل می پروراند و نیز فرصتی برای به کار گرفتن استعدادهایی که در خود سراغ داشت. «می توانی تلاش را بکنی، اما نمی دانی چه دردی است که نبوغ مردان را داشته باشی و به جرم زن بودن در اسارت باشی.»ماریان در زندگی اش آنقدرها هم از استقلال بی بهره نبود. زبان ایتالیایی و آلمانی می آموخت، و درس موسیقی می گرفت و مثل همیشه با ولع تمام کتاب می خواند، اما کسی را نداشت که در مورد کتابهایش با او صحبت کند. نزدیکترین راه برای دستیابی به مصاحبی همدل، مکاتبه با دوشیزه لویس بود.پدرش در گریف زندگی می کرد و او وظیفه ی خود می دانست که از پدرش مراقبت کند.سالها بعد، هنگامی که از او پرسیدند آیا زمانی اقدام به نوشتن زندگینامه اش خواهد کرد، در توصیف آن دوران چنین گفت: «تنها چیزی که مایلم درباره ی آن بنویسم ناامیدی مطلقی است که آن زمان حس می کردم، ناامیدی از اینکه هرگز بتوانم به جایی برسم». در این دوره حتی نمی توانست به تعطیلات رود.ماریان درست قبل از نوزدهمین زادروز تولدش چنین نوشت: «آیا می توانم کاملاً تقدیس یابم؟» آیا ماریان خشکه مقدّسی روستایی بود؟ آری، اما در عین حال جوان نوخاسته ای بود که در او زندگی، رنگ، و قدرتی سرکش در هم تنیده بود چرا که رنگها بس درخشان بودند و سرکشی بسیار. و دیری نپایید که این هر سه از پیله ی خود سربرآورند. ماریان بیست و دو ساله بود که آیزاک ازدواج کرد و مباشر ملک آربری شد و خانه ی مباشر نیز به او واگذار شد. ماریان و پدرش آنگاه به خانه ای در خیابان فولزهیل در کاونتری نقل مکان کردند. کاونتری در آن زمان شهر کوچکی بود ولی این نخستین باری بود که دختر روستایی پا به دنیای بزرگ می گذاشت در این شهر، ماریان برای اولین بار با کسانی دوست شد که علائق مشترکی با او داشتند: چارلز بری که کتابش به نام فلسفه ی ضرورت همان سال چاپ شد، نویسنده ی کتاب تحقیقی درباره ی منشأ مسیحیّت، که ماریان قبلاً آن را خوانده بود. برای دختر کتابخوانی چون ماریان، بی تردید لذت بخش بوده است که با نویسندگان حضوری آشنا شود.در این زمان لابد دوشیزه لویس احساس می کرد نفوذی که بر شاگردش داشت تحلیل رفته است، چرا که ماریان حتی قبل از دیدار با خانواده ی بری، در اصل مذهب سنتی ابراز تردید کرده بود. پس از آن ماریان در نتیجه ی بحثهای مداومی که در این خانه جریان داشت و با اتکا به حمایت اخلاقی آنان، به طور غیرمنتظره و با صراحت از اعتقاد خود دست کشید و این ضربه برای پدرش چنان سنگین بود که تهدید کرد خانه را می فروشد و تنها در کلبه ای زندگی می کند. ماریان به مقابله با تهدید پدر برخاست و تصمیم گرفت خانه ای در کاونتری بگیرد و از راه تدریس امرار معاش کند. چند هفته ای از پدرش دور شد. تا اینکه عقل سلیم رابرت اوانز و کشف این نکته که بی دخترش آسایش ندارد، عقیده ی او را تغییر داد؛ وی موافقت کرد که دخترش برگردد و ماریان به او قول داد که روزهای یکشنبه با وی به کلیسا برود و بدین ترتیب با هم کنار آمدند. ماریان تا هنگام مرگ پدرش در کنار او ماند و در آن زمان سی سال داشت.در این دوران بود که ماریان اولین اثر خود را به رشته ی تحریر در آورد، البته صرف نظر از نامه های طولانی و کسالت آورش. او زندگی عیسی (۱۸۴۶) نوشته ی داوید فریدریش اشتراوس را ترجمه کرد . این کار دو سال طول کشید و چه بسا که او را خسته کرد. اما احتمالاً به او آموخت در نوشتن اثری بلند، پشتکار داشته باشد.پدرش را بسیار دوست داشت و ضعف روزافزون و مرگبار وی دل ماریان را به درد می آورد. «بدون پدرم چه هستم؟ بی او چنان است که گویی پاره ای از طبیعت معنوای ام از کف رفته است.» واضح است که ماریان برای تحقق بخشیدن به تواناییهایش به آزادی بیشتری نیاز داشت تا به شیوه ی خود به تکامل رسد. پس تردیدی نیست که مرگ رابرت اوانز پس از یک بیماری طولانی سبب آسودگی خاطر دوستان ماریان شد. درست در همان ایام خانواده ی بری برای تعطیلات به خارج از کشور رفتند و ماریان را نیز با خود بردند و برایش در پانسیونی در ژنو اطاق گرفتند. در آنجا ماریان هفت ماه آرام بخش را به استراحت و تطبیق با شرایط جدید گذراند. هنگامی که به انگلستان بازگشت در خانه ی بری، جان چپمن را که بتازگی ویراستار وست مینستر ریویو شده بود ملاقات کرد. او چند کتاب به ماریان داد که نقدی بر آنها بنویسد. کمی بعد چپمن امتیاز روزنامه را خرید و سمت دستیار افتخاری سردبیر را به ماریان پیشنهاد کرد. قرار شد که برای کمکی که می کرد به او حقوق پرداخت کنند و به این ترتیب او درآمدی کوچک از آن خود داشت. در سال ۱۸۵۱ به لندن آمد، در خانه ی خانواده ی چپمن ساکن شد، و به کار روزنامه پرداخت. در این زمان ماریان کاملاً در جریان زندگی ادبی لندن قرار داشت. او با چارلز دیکنز، جیمز فرود، تی. ایچ. هاکسلی، هریت مارتینو، جورج گروت، و جی. اس. میل ملاقات کرد. رفاقتی نزدیک با هربرت اسپنسر فیلسوف برقرار کرد.هربرت اسپنسر، لویس را به ماریان معرفی کرد. در آن هنگام لویس سردبیری لیدر را به عهده داشت که اولین هفته نامه ی انتقادی بود که در انگلستان به طبع می رسید. او مردی زشت رو، سرزنده، خوش مشرب، سرگرم کننده و مهربان بود، روزنامه نگاری ممتاز بود که از درگیر کردن خود در هیچ موضوعی پرهیز نداشت و همیشه حرفی داشت که در مورد موضوع مورد نظر بگوید، حرفی که اگر هم عمیق نبود، قطعاً مؤثر بود؛ از آن نوع آدمها بود که دیگران را به خوب کار کردن تشویق می کنند. وی ازدواج ناموفقی کرده بود و پدر چهار کودکی بود که نام لویس را یدک می کشیدند. بنابر قانون آن زمان لویس نمی توانست زنش را طلاق بدهد. پس مقرری برای همسر و فرزندانش منظور کرد و جدا از آنها به زندگی ادامه داد.ماریان و لویس سخت عاشق هم بودند وبلاخره تصمیم گرفتند که با هم زندگی کنند.

اما این زندگی آن چیزی که او می خواست نبود. ماریان به نظر دوستان و خانواده اش بسیار اهمیت می داد، همان موقع و پس از آن نیز مردد بود. اما در نهایت زندگی او از نظر احساسی کامل بود، با کسی زندگی می کرد که به او نیاز داشت، همانطور که ماریان به وی نیاز داشت، کسی که ماریان مهمترین فرد در زندگی اش بود. عشق و ستایش لویس عدم اعتماد به نفس وی را از بین می برد. ماریان دیگر تنها نبود. و آنگاه که ذاتش ارضا شد قلمش آزاد گشت. ماریان، که ترجیح می داد ماریان لویس خوانده شود، هنوز هم ماریان اوانز بود، اما سپس نامی یافت که هر دو نام دیگر را محو کرد. ماریان دوران رمان نویسی اش را، بلافاصله پس از بازگشت به انگلستان، تحت نام مستعار جورج الیوت آغاز کرد.ماریان و جورج لویس در خانه ای کوچک در ریچموند زندگی خود را آغاز کردند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.