شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

جنگ و صلح از نگاه اقتصاد


جنگ و صلح از نگاه اقتصاد

تولید و بهره کشی در دو سوی پل بقا

از میان تمام ویژگی‌هایی که شخصیت و هویت متمایز ملت‌ها را می‌سازد و به اصل و ریشه‌ آنها، به اخلاقیات شان، و به آداب و رسوم و قوانین‌شان شکل می‌دهد، آن ویژگی‌ که اهمیتی بیش از همه دارد تا آنجا که تمام ویژگی‌های دیگر را تحت نفوذ خود قرار می‌دهد، چگونگی ادامه بقا و تامین معاش یک ملت است.

دریافت روشن از این واقعیت را ما بیش از همه مدیون چارلز کومت هستیم که جای تعجب دارد، چرا تاکنون در علوم اخلاقی و سیاسی آن طور که شایسته بوده به آن پرداخته نشده است.

این ویژگی‌، در واقع، با دو خصیصه‌ای که هر دو با قدرتی یکسان بر نسل بشر اثر می‌گذارند، عمل می‌کند: یکی تداوم و دیگری جهان شمولی. ادامه بقا، بهبود شرایط زندگی و تشکیل خانواده، مسائلی که مربوط به یک زمان یا مکان خاص، یا برای برخی افراد با سلایق و نظرات خاص باشند نیستند؛ اینها دغدغه‌ روزانه، دائمی و گریزناپذیر تمام انسان‌ها در تمام زمان‌ها و در تمام کشورها بوده و هستند.

در همه جا، بخش عمده‌ تلاش‌های فکری و جسمی به شکل مستقیم یا غیرمستقیم معطوف خلق یا بهبود ابزار تامین معیشت بوده است. شکارچی، ماهیگیر، چوپان، کشاورز، صنعتگر، بازرگان، کارگر، هنرمند، سرمایه‌دار همه پیش از هر چیز به این می‌اندیشند که چطور به حیات‌شان ادامه بدهند و سپس، اگر بتوانند،‌ به اینکه چطور شرایط آن حیات را ارتقا ببخشند. اثبات آن هم همین است که اینها برای تامین همین منظور بوده که شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا غیره شده‌اند. به همین شکل کسانی که وارد بخش خدمات عمومی می‌شوند هم مثل سربازان یا کارمندان دولتی، این شغل را برای تضمین برآورده شدن نیازهایشان انتخاب کرده‌اند. ما وقتی از اخلاقیات حرف می‌زنیم، الزاما از افراد انتظار ازخودگذشتگی یا قطع تعلق از دنیا را نداریم، حتی کشیش هم نیازمند تامین معاش است چون پیش از آنکه کشیش باشد نخست، انسان است.

خدا نکند که من بخواهم در اینجا وجود از خودگذشتگی یا مادی نبودن را انکار کنم. اما باید توجه داشت که این خصوصیات استثنا هستند و درست به دلیل همین استثنا بودن‌شان است که ما به آنها توجه و تحسین‌شان می‌کنیم. اگر بخواهیم نسل بشر را به شکل یک کل در نظر بگیریم، و بدون افتادن در دام احساسات درباره آن قضاوت کنیم باید بگوییم آن تلاش‌هایی که در جهت تامین مایحتاج صورت می‌گیرند شایسته‌ احترام و توجه بیشتری هستند تا درویش مسلکی و قطع تعلق از این دنیا. و درست به خاطر همین که چنین تلاشی بخش بزرگی از زندگی انسان را تشکیل می‌دهد، نمی‌توان تاثیر نیرومند آن را بر شخصیت یک ملت نادیده گرفت.

آقای سن مارک ژرادین در جایی گفته است که او به این نتیجه رسیده که نظام‌های سیاسی در قیاس با آن قوانین کلی که از کار و نیازهای مردم ناشی می‌شود به نسبت بی‌اهمیت‌اند. او می‌گوید: «می‌خواهید شرایط حیات یک ملت را بشناسید؟ نپرسید که چطور بر آنها حکومت رانده می‌شود، بلکه بپرسید که آنها چطور به کار گرفته می‌شوند.»

این حرف به شکل یک دیدگاه کلی حرف معقولی است، اما نویسنده آن با عجله خود برای درآوردن آن به قالب یک دستورالعمل کلی، آن را مخدوش کرده است. درباره اهمیت نظام‌های سیاسی اغراق شده است؛ اما او در پاسخ چه می‌کند؟ او به کل منکر اهمیت‌شان می‌شود، یا اینکه فقط برای استهزاء از آنها نام می‌برد. او می‌گوید شکل حکومت مگر در روز انتخابات، یا وقتی که روزنامه می‌خوانیم، برای ما اهمیتی ندارد. حکومت نظامیان، جمهوری، نخبه سالاری یا مردم‌سالاری، آیا به واقع هیچ فرقی نمی‌کنند؟ و ژرادین از اینها به چه نتیجه‌ای می‌رسد؟ به این نتیجه که ملت‌های پست‌تر همه شبیه به هم هستند.

بی‌توجه به آنکه نهادهای سیاسی‌شان چه شکلی داشته باشند و برای اثبات حرف خود ایالات متحده و مصر باستان را مثال می‌زند که در هر دوی آنها کارهای عمرانی و اقتصادی عظیم انجام گرفته است. آمریکایی‌ها زمین‌ها را می‌کوبند، کانال حفر می‌کنند، راه‌آهن می‌سازند و غیره و غیره؛ و همه این کارها را هم در حالی می‌کنند که حکومتی دموکراتیک دارند و ارباب خودشان هستند. در حالی که مصری‌ها هم،‌ با وجودی که برده بودند، معبد و اهرام و قصرهای شگفت‌انگیز برای پادشاهان‌شان می‌ساختند.

و ژرادین می‌گوید تفاوت این دو تنها تفاوتی ظاهری است که نباید آن را جدی بگیریم، یا اگر هم می‌گیریم،‌ باید به آن بخندیم. افسوس‌! که چطور مطالعات کلاسیک گاهی پیروان‌اش را چنین به خطا می‌کشاند.

آقای سن مارک ژرادین بلافاصله به دنبال این ایده کلی‌اش که مشغولیت اصلی هر ملیتی ذات و هویت آن را مشخص می‌کند، اعلام می‌دارد که ملت فرانسه هم تا پیش از این، اغلب در بند جنگ و مذهب بوده است در حالی که اکنون روی به تجارت و تولید آورده، و می‌گوید به همین دلیل است که نسل‌های پیشین ما عموما در حال و هوای جنگی و مذهبی سیر آفاق می‌کرده‌اند.

روسو خیلی پیش‌تر، استدلال کرده بود که معیشت دغدغه اصلی تنها برخی ملت‌های مشخص است، و این ملت‌ها انگل هستند؛ و ملت‌هایی که شایسته‌ نام ملت باشند، اغلب دغدغه‌هایی شرافتمندانه‌تر از این دارند.

اکنون باید پرسید ژرادین و روسو در بیان چنین عقایدی آیا گرفتار توهمات تاریخی نبوده‌اند؟ آیا آنها سرگرمی‌ها، مسائل مشغول‌کننده جانبی یا شیوه‌های فخرفروشی مورد توجه جماعتی خاص را به جای دغدغه همگانی اشتباه نگرفته‌اند؟ و آیا این توهم از آنجا ناشی نشده که مورخان همیشه به ما درباره آن طبقاتی می‌گویند که کار نمی‌کنند و نه آن طبقاتی که کار می‌کنند؟ به این شکل ما دچار این خطا می‌شویم که یک طبقه خاص را به جای کل ملت بگیریم.

من نمی‌توانم جلوی این فکر خود را بگیرم که یونانی‌ها، رومی‌ها، مردم قرون وسطی و دیگر دوره‌ها هم همین کارهایی را می‌کرده‌اند که اکنون مردم ما می‌کنند. آنها هم اسیر نیازهایی چنان دائمی و مستمر بوده‌اند که برای ارضاء‌شان ناچار باید فعالیت‌هایی را انجام می‌داده‌اند. بنابراین نمی‌توانم نتیجه نگیرم که اشتغالات معیشتی در همه زمان‌ها دغدغه اصلی بخش عمده نسل بشر بوده است.

این قطعی است که تنها عده کمی می‌توانسته‌اند بدون کار و به هزینه کار دیگران، زندگی کنند. اقلیت تن‌پروری که چنین می‌کردند، باعث می‌شدند برده‌ها برایشان قصر و خانه‌های آنچنانی بسازند. آنها دوست داشتند که اطراف خودشان را انباشته از لذت‌ها و دستاوردهای هنری کنند. آنها خودشان را با پرداختن به فلسفه و ستاره‌شناسی سرگرم می‌کردند؛ و البته، بیش از هر چیز خود را در دو علمی که همه برتری و لذت‌شان از آن می‌آمد پیوسته نیرومندتر می‌ساختند، علم زورگویی و علم فریب‌کاری. با وجودی که تحت لوای این اشرافیان همواره توده‌های بی‌شماری وجود داشته‌اند که برای تامین معاش خود و همچنین ایجاد لذت برای آنها سخت کار می‌کرده‌اند، مورخان با غفلت خود از آنها ما را دچار این توهم کرده‌اند که به کل، وجودشان را نادیده بگیریم. توجه ما منحصرا معطوف به اشرافیت سالاران است. به آنها نام خانواده‌های قدیمی یا فئودالی را می‌دهیم و فکر می‌کنیم که انسان‌های آن زمان بدون نیاز به منافع یا تجارت، یا کار و تولید و حتی تن دادن به کارهای پست قادر به ادامه زندگی خود بوده‌اند. مادی نبودن، بخشندگی، سلایق عالی هنری، معنویت و احساسات آنها را تحسین می‌کنیم؛ و بعد با صدای بلند می‌گوییم که ملت‌ها در برهه‌ای به افتخارات نظامی اهمیت می‌داده‌اند، در برهه‌ای به هنر، و در برهه‌ای دیگر به فلسفه. صمیمانه بر شرایط کنونی خود لعنت می‌فرستیم و آن قدر به تمسخر خود می‌پردازیم که بدون دست انداختن به این مدل‌های ایده‌آل نمی‌توانیم به هیچ تعالی دیگری فکر کنیم و فکر می‌کنیم که این تنها ماییم که در زندگی معاصر اسیر کار و فعالیت‌های سخت بدنی شده‌ایم.

اجازه بدهید خودمان را با تصویری که به هیچ وجه در زمان‌های باستان هم کمرنگ نبوده است آشنا کنیم. افتادن سنگینی کار بر دوش تودها، با شانه خالی کردن عده‌ای از زیر بار آن، سختی را برای آنها دو چندان می‌کرد و به عنصر بزرگی سد راه عدالت، آزادی، مالکیت، ثروت و پیشرفت تبدیل می‌شد. این نخستین اثر آزارنده‌ای است که من می‌کوشم توجه خوانندگانم را به آن معطوف دارم.

بنابراین ابزارهایی که، انسان‌ها به آنها متوسل شده‌اند تا بتوانند لوازم لازم را برای تامین معاش‌شان فراهم بیاورند بی‌شک تاثیر نیرومندی بر شرایط زندگی جسمانی، اخلاقی، فکری، اقتصادی و سیاسی آنها داشته است. چگونه می‌توان شک کرد که اگر ما با قبایل گوناگونی سروکار داشتیم که هر یک خود را وقف یک فعالیت خاص مثل شکار، ماهیگیری، کشاورزی یا غیره کرده بودند، آنگاه با انسان‌هایی طرف بودیم که در اندیشه‌ها، عقاید، عادات، رفتار و قوانین و سنن‌شان به شدت با یکدیگر تفاوت داشتند؟ اما بی‌شک ما یک طبیعت انسانی مشترک را در همه جا باز خواهیم یافت و قوانین، سنن، مذاهب و رسوم با وجود تمام اخلاق‌هایشان دارای عناصر مشترکی در بطن خود هستند و این عناصر مشترک چیزی است که ما آنها را قوانین عمومی جوامع انسانی می‌نامیم.

با توجه به این موضوع، جای شکی نیست که ما در جوامع بزرگ معاصر همه انواع یا تقریبا همه انواع شیوه‌های تامین معاش را باز می‌یابیم- ماهیگیری، کشاورزی، تولید کارخانه‌ای، کشاورزی و غیره با وجودی که نسبت آنها در کشورهای مختلف متفاوت است. این است دلیل آنکه ما در میان ملت‌ها تفاوت‌های فاحش، که اگر هر یک خود را وقف یک فعالیت خاص می‌کردند به وجود می‌آمد، را شاهد نیستیم.

از طرفی اگر چه ماهیت فعالیت‌های یک ملت تاثیر نیرومندی بر اخلاقیات، خواسته‌ها و سلایق آنها دارد، اما نمی‌توان انکار کرد که اخلاقیات آنها هم به نوبه خود می‌تواند تاثیر بزرگی بر نوع فعالیت‌ها و اشتغالات‌شان داشته باشد. با این وجود، این بحثی است که در موضوع این مقاله نمی‌گنجد و من با صرف‌نظر از آن، سریع‌تر به موضوع اصلی مدنظر خودم در اینجا می‌پردازم.

یک فرد (همین را درباره یک ملت هم می‌توان گفت) ابراز بقای خود را به دو طریق می‌تواند به دست آورد: خلق یا دزدی.

هر یک از این دو گونه‌ اصلی تملک، شیوه‌های متنوع منحصر به خود را دارد. ما ابزار بقا را می‌توانیم با شکار، ماهی‌گیری یا کشاورزی ایجاد کنیم و به دست آوریم. یا می‌توانیم آنها را با خیانت، خشونت، زور، فریب یا جنگ به چنگ بیاوریم.

با محدود ساختن خود به چند روش خاص از هر کدام از این دو دسته، در می‌یابیم که سلطه هر کدام از این روش‌‌ها در میان ملل مختلف تفاوت عمیقی در هویت آنها ایجاد می‌کند و چه تفاوتی می‌تواند عظیم‌تر از تفاوت میان دو ملتی باشد که یکی با تولید زندگی می‌کند و دیگری با دزدی و غارت؟

آیا نیاز به تامین معاش، همه توانایی‌های ما را به عرصه خود می‌کشاند؟ و چه چیزی در تغییر شرایط زندگی اجتماعی انسان‌ها می‌تواند موثرتر از آن نیرویی باشد که تمام قابلیت‌های انسانی را به خدمت خود می‌گیرد؟

این نکته با وجود همه اهمیتی که دارد، تاکنون به قدری مورد اغفال واقع شده که من اینجا قدری بیشتر بر آن تامل می‌کنم.

تحقق یک لذت یا ارضای یک خواسته نیازمند کار است؛ اما بهره‌کشی، نه تنها بی‌نیاز از کار و تولید نیست، بلکه برای وجود خود نیازمند آن است.

این نکته، از نظر من، باید جزئی‌نگری مورخان، شاعران و رمان‌نویسانی که قهرمانان‌شان صنعت را با دیده تحقیر می‌نگرند، را اصلاح کند. در گذشته هم انسان‌ها مثل امروز زندگی می‌کردند و برای بقا و تامین معیشت به کار و تلاش نیاز داشتند. تنها تفاوت این بود که آن زمان برخی ملت‌ها، طبقات یا افراد خاص، موفق می‌شدند سنگینی کار خود را بر دوش ملل، طبقات یا افراد دیگر بگمارند.

مشخصه تولید این است که لوازم ارضای نیازها و بهبود زندگی را پدید می‌آورد و بنابراین به کمک آن، افراد و ملت‌ها می‌توانند زندگی‌شان را بهتر کنند، بی‌آنکه دیگری را به سختی بیفکنند. مطالعه دقیق مکانیسم‌های اقتصادی به ما نشان می‌دهد که موفقیت یک انسان حتی زمینه مساعدی را برای موفقیت سایر انسان‌ها نیز فراهم می‌کند.

در مقابل مشخصه بهره‌کشی این است که نمی‌تواند بی‌آنکه هزینه‌ای را به دیگری تحمیل کند، ابزار ارضای نیازها را به وجود بیاورد. بهره‌کشی هیچ چیزی به وجود نمی‌آورد، تنها آنچه توسط کار ایجاد شده است را جابه‌جا می‌کند. یعنی به جای افزودن بر خوشی بشریت، لذت را از کسانی که شایسته آنند می‌گیرد و به کسانی که شایسته‌اش نیستند می‌دهد.

برای تولید، انسان باید تمام قوا و توانایی‌هایش را معطوف تسلط بر قوانین طبیعت کند، زیرا با ابزار طبیعت است که او به اهداف خود می‌رسد. اما برای بهره‌کشی، انسان باید تمام قوا و توانایی‌هایش را صرف تسلط بر دیگران کند؛ زیرا تنها از این راه است که می‌توان به هدف موردنظر رسید.

بین یک ملت تولیدکننده و اهل کار و یک ملت بهره‌کش و غارتگر هم همین تفاوت وجود دارد.

اندیشه‌‌ها، ارزش‌ها، سلایق و رفتار و قوانین این دو ملت با یکدیگر تفاوت دارد. هیچ جنونی نمی‌تواند بالاتر از آن باشد که عصری که تمام توجه‌اش را معطوف به تولید، آموزش و بالابردن توانایی‌هایش کرده است را با توهمات و خطاهای احساسی گذشته مورد نقد و سرزنش قرار دهیم. عصر ما اغلب متهم می‌شود به عدم سازگاری، میان آنچه که به ظاهر ارزش محسوب می‌شود و آنچه که در عمل اتفاق می‌‌افتد؛ فکر می‌کنم با اشاره به نکته فوق، دلیل این ناسازگاری را روشن کرده‌‌ام.

بهره‌کشی به شکل جنگ، یعنی سرراست‌ترین و صریح‌ترین نوع بهره‌کشی، به نظر ریشه در قلب انسان‌ها دارد، در یک نیروی انگیزشی که در بطن اجتماع انسان‌ها نهفته است، نیرویی که نفع شخصی نامیده می‌شود.

من از اینچنین اشاره‌ای به نفع شخصی شرمسار نیستم، چون اغلب به آن متهم شده‌ام که نفع شخصی را چون بتی بی‌همتا ستایش می‌کنم.

گفته‌ام که نفع شخصی تنها موجب شادی می‌شود و حتی آن را بالاتر از همدردی و از خودگذشتگی قرار داده‌ام. در واقع اینجا هم من نفع شخصی را سرزنش نکرده‌ام، بلکه تنها هرگونه شک درباره وجود آن را زدوده و حضور دائمی‌اش را اثبات کرده‌ام.

اکنون به نظر باید قدرت نامحدود آن را به نقد بکشم، چرا که نشان داده‌ام نه تنها قوانین هماهنگ اجتماعی، که پیش‌تر گفته بودم، بلکه حتی تمایل به بهره‌کشی هم از همان نفع شخصی مایه می‌گیرد.

انسان همان‌طور که گفته‌ام، تمایلی مهارناشدنی برای حفظ بقای خود دارد، برای آنکه، شرایط خود را بهتر کند، شادی و لذات را به دست آورد. اما برای همین‌ منظورها، می‌تواند باعث ایجاد زجر و بدبختی هم بشود.

حتی کار، یا زجری که متحمل می‌شویم تا طبیعت را در فرآیند تولید به همکاری با خود واداریم، هم در ذات خود به نوعی با سختی یا حس انزجار همراه است و انسان تنها به آن جهت حاضر به تحمل‌اش می‌شود که از خسارت بزرگتری جلوگیری کند. برخی به شکل فلسفی استدلال کرده‌اند که کار نه تنها شر نیست، بلکه مثبت و مفید هم هست، این استدلال در صورتی درست است که نتایج حاصل از کار را در نظر آوریم. با چنین مقایسه‌ای کار پدیده‌ای مثبت است؛ یا اگر هم شر باشد، حداقل از وقوع شر بزرگ‌تری جلوگیری می‌کند. دقیقا به همین دلیل است که انسان‌ها هرگاه راهی بیابند که بتوانند بدون کار نتایج حاصل از آن را از آن خود کنند، از کاربرد ترفند و حیله دریغ نمی‌ورزند.

برخی دیگر می‌گویند کار فی نفسه خوب است و استدلال می‌کنند که کار بی‌توجه به نتایج آن، برای تعالی، ترقی و پالایش روح انسان مفید است. این باوری درست است و خود گواه دیگری است بر شگفت‌انگیز بودن تدابیری که خداوند در هر بخش از خلقتش تعبیه کرده است. کار جدا از تمام آثار تولیدی مستقیمش، همچون نجوایی امیدبخش در روح و جسم انسان است و حقیقتا چیزی درست‌تر از این نیست که تنبلی ما در تمام گناهان دیده می‌شود و کار ما در تمام فضایل. اما تمام اینها جلوی آن خواهش نفسانی را در قلب انسان نمی‌گیرد و مانع از آن نمی‌شود که ما همواره کار را نه به خاطر خود آن، بلکه تنها به خاطر نتایج‌اش بخواهیم. در زمینه تمام این مسائل، شواهد موجود در جهان قاطع هستند. در تمام مکان‌ها و زمان‌ها، انسان‌ کار را ناخوشایند دانسته و تنها به خاطر ارضای نیازهایی که به دنبال آن است حاضر به تحمل سختی‌ها ‌شده است. در تمام مکان‌ها و زمان‌ها، او برای سبک کردن بار این سختی کوشیده و برای این منظور از هر چه که در دسترس‌اش موجود بوده استفاده کرده است: از حیوانات و آب و باد و بخار گرفته، تا متاسفانه حتی همنوعانش هر گاه که توانسته آنها را به بردگی بکشد. در این مورد اخیر- باز هم تاکید می‌کنم- کار ناپدید نشده، بلکه تنها بین انسان‌ها جابه‌جا شده است.

بنابراین انسان با گرفتاری‌ میان دو موقعیت دشوار، ‌کار یا نیازهای ارضا نشده و تحت تاثیر نفع شخصی، می‌کوشد با یافتن روش‌هایی از هر دوی آنها خلاص شود. این چنین است که بهره‌کشی به عنوان یک راه‌حل توجه او را به خودش جلب می‌کند. فرد به خود می‌گوید:‌ «من ابزاری برای ارضای نیازهایم چون غذا و پوشاک و سرپناه ندارم، مگر آنکه آنها پیش‌تر در فرآیندی دشوار تولید شده باشند، اما لازم نیست که این کار دشوار تولید را خودم انجام داده باشم. تنها کافی است کسی آنها را تولید کرده باشد و من بتوانم بر او تسلط یابم.» جنگ این چنین آغاز می‌شود، اما فکر نمی‌کنم که لازم باشد درباره نتایج آن توضیح بدهم.

وقتی شرایط به چنین شکلی درمی‌آید که فردی یا ملتی خود را وقف کار می‌کند و فرد یا ملت دیگری تنها به انتظار می‌نشیند که کار آنها به نتیجه برسد تا سپس غارت‌شان کند، می‌توان با یک نگاه دریافت که چه مقدار کار و توانایی انسانی در این میان به هدر می‌رود. از یک طرف هم کسی که بهره‌کشی و غارت‌گری می‌کند نمی‌تواند آن طور که از ابتدا مورد انتظارش بوده بدون هیچ نوع کار به مقصود خود برسد. وقتی تولید‌کننده وقتش را صرف خلق و آفرینش می‌کند، غارتگر هم به دنبال طراحی ابزارهای لازم برای دزدی و غارت می‌رود،‌ اما در این فرآیند کالاهایی که نیازها را برآورده می‌کنند بیشتر نمی‌شوند، بلکه تنها از دست ملتی خارج و به دست ملت دیگری می‌افتند. بنابراین تمام تلاش‌هایی که برای بهره‌کشی می‌شود علاوه بر آن که هیچ چیز خلق نمی‌کند، مدت زمانی که می‌توانسته صرف تولید شود را نیز از دسترس جامعه خارج می‌کند.

علاوه بر این، در اغلب موارد، خسارت دیگری هم به تولید‌کننده وارد می‌شود. او برای مقابله با مهاجمان ناچار است که به تولید سلاح و ابزارهای دفاعی روی بیاورد و همه این تلاش‌ها کاری است که می‌توانسته صرف تولید بیشتر شود، اما حالا برای همیشه از بین رفته است. همچنین اگر تولید‌کننده بعد از غارت شدن، توانایی دفاع و مقابله را در خود نبیند، خسارتی به مراتب بزرگ‌تر به تمام جامعه بشری وارد می‌شود؛ زیرا ممکن است او هم کار را در برابر خشونت کنار بگذارد و بشر را بیش از پیش به فلاکت نزدیک نماید. اگر این چنین باشد خسارات اخلاقی بهره‌کشی از خسارات مادی آن کمتر نیست.

عرف این است که انسان خود را وقف غلبه بر نیروهای طبیعت کند و مستقیما با پیروزی در این مسیر، ارضای نیازهایش را به عنوان پاداش بگیرد. وقتی او می‌خواهد با تسلط بر همنوعانش بر نیروهای طبیعت فائق شود، توانایی‌های او به کل در مسیر دیگری هدایت می‌شوند. تولید‌کننده می‌کوشد که رابطه بین علت و معلول را بیاموزد. او برای این منظور به مطالعه قوانین طبیعت (فیزیک) می‌پردازد و پیوسته مهارت خود را در این زمینه بیشتر می‌کند. او اگر هم به مطالعه همنوعانش می‌پردازد برای درک نیازهای آنها و کشف طرق برآورده ساختن این نیازها است، اما بهره‌کش، طبیعت را مطالعه نمی‌کند و اگر هم به دقت در همنوعانش می‌پردازد، نگاه او مثل آن عقابی است که در انتظار فرصتی نشسته تا طعمه‌هایش را غافلگیر و نابود سازد. همین تفاوت به توانایی‌ها و چگونگی اندیشیدن آنها هم تسری می‌یابد.

بهره‌کشی از طریق جنگ واقعیتی نادر،‌ موقتی یا تصادفی نیست؛ جنگ حقیقتی است که اگر نه به اندازه‌ کار،‌ همواره همپای آن حضور و اهمیت دارد. در کجای جهان می‌توانید کشوری را متشکل از دو نژاد به من نشان بدهید که در آن یکی فاتح و دیگری مغلوب نباشد؟ در تمام اروپا، آسیا یا جزایر اقیانوسیه سرزمینی را به من نشان بدهید که همچنان در تصرف ساکنان بدوی اولیه‌اش باشد. اگر مهاجرت هیچ کشوری را بی‌نصیب نگذاشته، جنگ هم وضعیتی مشابه آن را دارد.

جنگ در کنار تمام عواقب سهمناکش همه جا داغ برده‌داری و اشرافیت سالاری را از خود بر جای گذاشته است. بهره‌کشی نه‌تنها همپای خلق ثروت گام برداشته، بلکه غارتگران اغلب همه انباشته‌های ثروت و سرمایه را از آن خود کرده‌اند و به ویژه آنها در طول تاریخ به سرمایه در شکل مالکیت اراضی توجهی جدی معطوف داشته‌اند. تسلط بر خود انسان و توانایی‌هایش آخرین مرحله این غارت بوده است. غیرممکن است که بتوان تاثیر واقعی این حوادث را در بازداشتن نسل بشر از روند پیشرفت محاسبه کرد. اگر تاثیر عظیم جنگ را بر نابودی ظرفیت‌های صنعتی، در کنار تسلط اقلیتی معدود بر ابزار تولید که به دنبال آن می‌آید بگذاریم، شاید بتوانیم به تصویری هرچند ناقص از فقری که به خیل عظیم توده‌ها تحمیل شده است دست یابیم- فقری که در عصر ما و با فرض آزادی تبیین آن ناممکن به نظر می‌رسد.

ملل مهاجم گاهی هم خود مورد هجوم واقع می‌شوند. وقتی آنها در موقعیت دفاعی قرار می‌گیرند، احساس عادل و بر حق بودن بر آنها مستولی می‌شود و آن وقت ممکن است شجاعت، ازخودگذشتگی و وطن‌دوستی‌شان دوچندان نیرومند شود؛ اما افسوس که آنها از همین نیرو در جهت حملات تهاجمی استفاده می‌کنند بی‌آنکه از خود بپرسند پس میهن‌پرستی در این میان چه می‌شود؟ وقتی دو نژاد مختلف، یکی ظفرمند و تن پرور و دیگری شکست‌خورده و تحقیر شده، در منطقه مشترکی زندگی می‌کنند، هر آنچه که موجب ارضای نیازها یا تحریک انگیزه‌ها باشد در دست نژاد فاتح قرار می‌گیرد. ثروت، رفاه، هنر، توان نظامی، شکوه و عظمت، ادبیات و شعر همه متعلق به آنها می‌شود. اما برای نژاد شکست خورده چیزی نمی‌ماند جز ویرانه‌ها، کارهای طاقت‌فرسا و تحقیر صدقه گرفتن از دیگران.

نتیجه آن است که اندیشه‌ها و تعصبات نژادفاتح، که همواره با نیروی نظامی هم توام است، تبدیل به عقیده عمومی می‌شود. زنان و مردان و کودکان همه به سوءاستفاده از نیروی سربازان خو می‌گیرند، و جنگ بر صلح و غارت بر تولید برتری می‌یابد. نژاد شکست‌خورده هم در این عقاید همراهی می‌کند و هرگاه که قدرت جابه‌جا شود، آنها هم نشان می‌دهند که توانایی درخشانی در تقلید از عادات قوم فاتح به دست آورده‌اند. باید پرسید این تقلید چه چیزی است غیر از جنون؟

اما جنگ چگونه خاتمه می‌یابد؟ بهره‌کشی هم مانند تولید ریشه در قلب انسان دارد، قوانین اجتماع انسان‌ها را تنها درصورتی می‌توان هماهنگ و هم‌ساز دانست- چیزی که من عمیقا به آن معتقدم- که تولید در بلندمدت بر بهره‌کشی و غارت غلبه کرده و تبدیل به نیروی پیش برنده اصلی در این جهان شود.

فردریک باستیا

مترجم: مجید روئین پرویزی