یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
جوان و نیایش
از نسیم صبح بلوغ، دریچه سکوت فکرم شکست و فرو ریخت.
من ـ اسیر خاموش فکر ـ روی وسعت سپید و نرم سحر جاری شدم.
صدای گرم اذان شبنمها با آواز خوش کبوترها میآمیخت، و من راهی دیار بلند نور شدم...
رفتم
و من رفتم تا خود را در رود نیایش و سپاس غرق کنم،
در دریای روشنایی پارو زنم،
تازههای بینهایت حیاتم بینم.
رفتم صدای سپید سوسن و یاس را بهتر بفهمم.
آواز شبنم چقدر تنهاست:
رفتم تابا آواز شبنم باشم.
باید رفت.
باید لبریز شد از:
رنگ تر لبخند،
حرفهای شیرین و گرم دوست،
صدای معجزه پیوند.
و من رفتم.
رفتم حرارت عشق را لمس کنم،
و گلبرگ شقایقهای صبر...
و من رفتم تا در پی لمس طلوع ثانیههای سبک نماز باشم.
رفتم از بن نور بالا،
تابیدم،
به کفشهایم روشنی بخشیدم،
و ادامه دادم سستی پیوندم را با خاک با تنی پاک.
رفتم،
خود را به ساقه ملایم نماز آویختم،
آن بالا شکوفه جاویدپیداست،
آفتاب ابدیت،
چشمه خروشان نور پیداست.
آن بالا حریم گرم یک آشنای خوب، دستان مرا میجوید.
رفتم،
مرز سحر میتابد.
کبوتر حق آوازش را نثار وسعت اندیشههای پاک میکند.
رفتم...
هیچ کس متن خاکی خود را یادگار نکرد.
هیچ کس نفس را ماندگار نکرد.
من نماندم، رفتم:
دلگیریام را به آغوش گرم سحر سپردم.
به بال یک قاصدک پیوستم،
خودم را به ادراک دلانگیز آبی آسمان رساندم،
و به ادراک بلند دوست.
بندهای محکم زمین پوشالیاند.
لذات آن لحظهایاند.
پروانه لرزش را نگریستم،
همه جا در هر نفس باشمع من بود و عاری از سوزش.
رگبرگهای برگ گذشت را در امتداد رگهای خود دیدم.
امید را با فکر آمیختم.
و یأس را زیر پای فراموشی مدفون ساختم و غم را در سایه دوست...
رفتم.
ابرهای سیاه و غمآلود حیات را از حافظهام راندم.
شاید بارش پاکم ذرهای از امتداد طوفانی نور شود.
شاید به منتهای عصر دنیوی خود برسم،
و به تهاجم نوازش همیشگی یار.
رفتم
خودم را از حمله اندیشه سرد گیتی مصون داشتم.
درهای اتاق ساده نماز باز است.
درون اتاق چراغی همیشه روشن انتظار ما را میکشد.
باید رفت و نماند.
و من رفتم.
بوی رنگ را فهمیدم،
اندوهم به پایانی گرایید،
و نیش تلخ چهرههای حادثه...
رفتم.
در گذر وهم و خیال فریاد زدم:
ای کسانی که ذهنتان در چنگال تاریکی اسیر است!
بیائید!
بیائید برویم آواز تنهای نیلوفرها بشنویم.
بیائید بدنبال ارمغان نور باشیم.
بهار فصل بیداری خاک است،
بیائید صدای همیشه بهار باشیم.
بیائید کولهبارهامان سرشار باشد:
از نور، روشنی و عشق.
بیائید از تار و پود گرم و عمیق نماز، مهربانی، عاطفه، گذشت و نیکی بنوشیم.
بیائید از تنه سبز درخت دوستی خاطرهها بچینیم.
بیائید نور بنویسیم،
خالقمان را نیایش کنیم، نور بخوانیم...
ای مهربانترین نگاه!
در متن عمیق نماز پیوند خورد قلب من با تو، با ماه.
پیوند من با تو ای بهترین تابش!
پیوند جوهر جان و آرامش،
باغ و بارش،
ذهن و نیایش،
فکر و ستایش است.
نگاه تو مثل ظرافت آن شبنمی است که شقایقهای احساس مرا سیراب میکند.
وجود عظیم تو همه شادیها را ارزانی من میکند.
تن سبز تو بیابان مرا فرو میریزد.
تن سبز تو آشنا میکند مرا با گل، با لطافت، با عاطفه، با زندگی.
طراوات سیمای تو ای آمیخته با هر سکوت، هر صدا،
در رگهای خاموش من فریاد شد به ناگاه،
و در من شکست هر فغان و هر ناله و هر آه...
هر دم ای همیشگیترین، ای شگفتترین!
به دنبال تو میروم که به ساقههای نرم نیایش پیچم.
میروم که در ارتقاء محکم خود رنگ زیبائی تو را لمس کنم.
ضربان بهار جاویدت تن پرخواب مرا بیدار کرده است.
صدای پرطلوعت طرح ناهمگون پائیز را از من رانده است.
مرز بیهمتای با تو بودن خواهان شدهام،
و فصل پر معنای دیدار با تو را.
ای یاد تو همه فریاد فکر من!
ای که به ناگهان دادی تکان پنجرههای غفلت من!
به دنبال تو هستم.
باید به ساقه نماز و نیایش و سپاس پیچم.
باید در ارتقاء محکم خود رنگ زیبائی تو را لمس کنم...
و اینک ای پیوسته در من جاری!
جان رغبت من دچار وجودت شده است.
تو مرا به تماشای خود بردی و به عرصه نگاه من آمدی.
میان حیرت شیشه و سنگ،
لغزش شاخه و برگ،
پرتو زندگی و مرگ آدی!
وزش بینظیر آهنگ بودی که مرا در عمق عشق آسودی!
سرپنجه نرم هجوم بودی که تلؤلوی برگهای روشن نگاهم را،
روی هویت تاریک اشیاء انداختی!
وقتی قریب من شدی:
بوی نور میدادی،
بوی روشنائی و سپیدی.
نقش دلانگیز قالی آسمانی!
طلوع جاوید آفتاب دشت ترانه!
پیچیک آرامشی که دور من میپیچی!
و تو آمدی:
شکوفه خوشبوی لحظاتم شدی،
مسیر خواهشهایم،
طعم آوازهایم شدی.
تو آغازم شدی،
و مرا از جرقه بودن میان دو سنگ رهاندی.
شیشه عطر مرا هنگام شکست پیوند دادی.
و من به سرگردانی رو نخواهم آورد.
و به انتظار دستان گرم تو خواهم نشست،
تا برای همیشه مرا ببری:
از تاریکی،
از تنهایی...
و بگسترانی در عشق، در نور، در آرامش...
مرز طلائی آفتاب در میانههای آسمان سرود روشنایی و پرواز میسراید.
وقت آن است کولهبارم دوباره بردارم.
جاده نماز قدمهای مرا صدا میزند.
درانتهای جاده زیباترین گل میخواند.
کولهبارم باید بردارم.
فاصلهها را باید بشکنم.
نگاهی خوش انتظار مرا دارد.
آوای لمسی نرم، نگاهش به جاده است.
عبور باید کرد:
چراغی همیشه روشن به جاده نور میبخشد.
عبور باید کرد:
از طوفان و برد هراس، هرگز.
از فصل سنگ و تگرگ،
از حمله پلک بلا، هراس هرگز.
کولهبارم دوباره باید بردارم...
ای سراسر بهار!
ای آشنا با هوای ذهن من!
تویی همه پناه من.
همه انتظار من.
ای رنگ سبز زمان!
از هجوم تیغهای غم، مرا برهان.
ای همیشه تازه!
مرا امتداد بده:
تا صدای برگ.
تا سخن ستاره.
تا بوی شبنم.
ای زمزمه جاوید طراوت و پاکی!
مرا از تکرار بیهوده ببر،
و از تکرار بیرنگ یکنواختی.
ای انبوه التیام
ای تنهاترین صدای آرامش! تو را بهترین جان پناه یافتم...
ای پروردگار!
ای سراسر بهار!
مرا بکشان تا میوه معنای زیست!
مرا چشم براه مگذار.
مرا عاشق خود بدار...
تویی همه پناه من.
همه انتظار من...
آن سوی دریاها،
کنار آن ساحلها،
پای آن نارونها، افراها،
کسی میخواند مرا.
پاروها باید بردارم.
قایقم به آب باید انداخت.
باید دل به دریاها دهم.
آن سوها، آبی آسمان، آبیتر است.
آن سوها رنگ تازهای به جان میبخشد هوا.
به گمانم کسی که میخواند مرا در آن سوها از جنس شبنم باشد.
در آن سوها وزشی ازابراندوه، چهرهها را نمیساید.
در آن سوها بذر لبخند، همیشه رویان است.
به حتم سنگ هم، آوازش خوش میشود.
آن سوی دریاها، کنار آن ساحلها، پای آن نارونها، افراها،
کسی میخواند مرا.
باید دل به دریاها دهم، راهی ساحلها شوم...
ای مظهر همه حرکتها!
تو در آینه نمازم به ناگاه شکفتی.
من از خودم دور شدم،
و به تو رو آوردم.
گلهای گلدان اتاق هم بیدار شدند.
و پنجرههای بسته ذهن، باز.
پرندههای خوش الحان بسراغم آمدند.
ابرهای حزن همگی رفتند.
اینک من تو را زمزمه میکنم.
تو را بیداری فکر خود همراه میکنم.
ای پیچک فرزانه!
برنگاهم بپیچ
دل و جان مرا غرق حیرت کن.
مرا آباد کن.
ای مظهر همه حرکتها!
وقتی در آینه من شکفتی،
از خودم دور شدم.
به نیایش رو آوردم.
به تو رو آوردم...
خداوندا!
در اندیشه گلهای خوشبوی باغچه ضربانت میزند.
کف حیاط خانه دل لمس قدمهای تورافریاد میکند.
پرندهها با لحن نگاه عمیقت آشنایند.
ماهیان حوض، تابش صدای آفتابی تو را میفهمند.
و من از طلوع نفسهای سپید تو در راه نماز سرشارم.
درخشش ذات آبی تو را میشناسم.
درزنداندلت،درغلوزنجیر،آوازهماهنگیمیخوانم.
میدانم مهربانیات شروعی بیپایان داشته است.
میدانم شهاب نورانی دستانت از کدام سو میآید و به کدام سو میرود.
میدانم اطلسیهای نیایش اندیشه مرا میشناسی.
میدانم از برای زخمهای کهنه دل بهترین مرحمی.
و من شکوه اشاره انگشتانت را میشناسم.
سیب سرخ خیال دل انگیزت را در باغ نماز هر دم میچینم.
مثل آبیزلال،خوابآلودهنشستهبرچهرهامرامیبری،
و من سرشار میشوم از شمیم وافر احساست.
سرشار میشوم از اقاقیهای عشقت.
تنم، روحم، فکرم طعم حرفهایت را دوست دارد.
سبد نامهربانیهای زمانهام از مهر تو لبریز است،
و من ای آکنده از بخشایش از تپش ابدی تو دچار شادی ممتد شدهام.
پنجرههای راز ونیازم رو به مرحمتتو گشوده است،
و من با این پنجرهها پیوند دارم.
ای آکنده از تپشهای ابدی خوب!
در اندیشه گلهای خوشبوی باغچه ضربانت میزند.
کف حیاط خانه دل لمس قدمهای ظریف و آرام تو را فریاد میکند.
و من به زیاده از یاد تو سرشارم...
یا ربّ!
سوگند به نامت شدهام اسیر و آلودهات.
مثل زمزمه نفسهایم شدهام همراهت.
ای وزش نرگس و یاس!
من غرقم در رود سپاس.
از نزول باران نعمتهایت،
از انتشار رنگین نور الطافت،
از ستارههای روشن گذشتت رفتهام در کوچه خواهش و التماس.
سوگند به شبنم با تو هوا غزلناک میشود.
با تو نشاطی وسیع به روحم میتابد.
شعرهایی که با تو توان گفت چه بلند و عاشقانهاند.
حرفهایی که به تو میشود زد چه پر احساسند.
ای آوای گوارا!
سوگند که در کلام نماز غوطهورم.
در سر راهت خاکم.
در بحر نگاهت مرا شناور کن ای آوای خوش!
تراوش ابهام را از لحظاتم جدا کن!
سوگند به باران!
سوگند به آفتاب!
با تو بوستانم.
بی تو ویران.
بی تو بیوزش، بیروح.
ای وزش نرگس و یاس!
من غرقم در سپاس، در التماس.
سوگند به پرستوهایت!
شدهام اسیر و آلودهات.
شدهام هر دم مونس و همراهت...
کمکم فصل نورفشان ستاره شکفت.
آخرین نفسهای روز شگرف بود و از رنگ خالی خاکستری پر.
ترسیمی بود بین نگاه من با هوا:
هجوم حس شب به نهاد من،
و طلوع بیپرده طرح نوازش از مرگ تاریکی تا رویش روشنایی در من.
شاخهای از زندگیام میسراید:
سایه نم تابیده است.
خرمی سفر به شهر نور،
عهد نیایش و سپاس تابیده است.
آوای همیشگی دوست نزدیک است.
این آوا رگهای مرا به اهتزار در میآورد.
ابرهای سینه آزردگی مرا نوازش میکند.
تا در دام ایثار زمین نیافتادهام باید بگریزم.
باید خود را به نور آویزم.
مجموع طراوت گفتار دوست مرگ لحظههای گرم را در من سبز میکند،
و نفس تلخ را در دقایق کمرنگ زندگی، شیرین...
مهربان نماز در زندگیام با نظم میزند.
و تراوشش:
آوازی است با لحن عشق که حاشیه پاک نفس را لمس میکند.
وقتیبامعبودمسخنمیگویمدریایوجودمآراممیشود.
وقتی در خود عبوری گوارا میبینم، تار و پودم نور مینوشند.
من غرق لحظههایم.
بیراههای در نگاهم.
مرادم ذرهای نور است.
من نگران فصل آهم.
دریا آرام است.
دل طوفانی، هرگز.
اشک و دعا دوا شده است،
اندیشه ظلمانی، هرگز.
باید رها شد:
از مرداب شرارت تا بوی لطیف گل.
باید گسست مرز سحر را با یاد نور، سپرد جسم را به باد گور...
کنار مزار لحظاتم، افتان و خیزان نیستم.
وقتی مخمل سیاه شب روی نگاهم رامیپوشاند،
میشکافم و دانههای الماس آن را یکی پس از دیگری به خاطرم میبافم.
از هجوم پرهای پرواز و نماز و سپاس، پنجره خوابم بشکسته،
و ساقه لبخند از نسیم مأنوس ذکر، جوانه زده.
من هر شب از روشنایی ماه میگذرم.
در دام درها فقط رها مینویسم.
و روی عطش زمان از گلوی فریاد میگویم:
خدایا مرا از من جدا کن!
مرا به خود نزدیک کن!
خدایا همیشه محتاج تو هستم.
مهرت را بر دل و جانم بتابان!
تا من سردیوقت رابکوبم وگرمی را حس کنم ز آن.
خدایامندربرابرتو ذرهایهستمبرخاک،معلق در هوا.
حبابی هستم که روی آب به نرمی میغلطد و هر آن در معرض فنا.
مرا امتداد بده تا بهشت تا بعد نیک و معنوی من...
آسمان آبی لحظاتم از پرندههای شگرف،
کبوتر سپید یادی را دارد که در امتداد عشقت پرواز را از اندیشهام به پژواک در میآورد.
انتظار آفتابت پروردگارا به سر آمده است:
دیوار تاریکی ذهنم شکسته است.
و حجم تهی لذات زمینی در سطح افکارم.
آه که غبار خواری دنیا چشمانم را دردآلود میکند.
و انبساط یادت تمامیام را پر.
و تراوش چشمهات تمامی اشکهایم را دُرّ.
و من از بارش نگاهت خاموشی را شکستم:
اشیایت افسونگر شدند،
و لرزشهای عهد عصر خاک تمیز.
من در ابتدای گذر شب،
خورجینی را که به اندازه واژه نور جا داشت، برداشتم،
و از مرز شب ـ مرز ذکر و دعا و نیایش ـ گذشتم...
امتداد بوی جاویدت،
تا آن سوی مرز شب، حمله حیرت را رو به من نهاد.
پر افسوس از من برخواست:
صفحهای عاری از نامت در کتب قدیمی فکر،
و ارسال نامفهوم پیام اشیای،
و کاستی در ایفای نقشهای نیک.
من سراسر نیازم،
به عهد باید آویزم.
دلهره از تو آینه باید،
و اضطراب،
و زمزمه خانهای در ستاره.
مبتلایت منم:
بسان لحظههای پیوند اشک با پوست شب.
بسان نغمه بلند ماه روی وسعت بیپرده نگاه.
نیازم تویی: مثل زندگی برگ به خرمی درخت، مثل ذهن آبی کبوتر به پرواز.
خدایا تو ابتدای شهاب قصههای وجود منی.
تو به رنگ فراست زمین و فضا.
تو گویای جاویدی.
من جز تو لمسی نخواهم.
جز تو وصلی،
عشقی نخواهم.
تو فراموشی منی:
من خودم را در وسعت انعکاس قدرت تو گم کردهام.
خودم را در آوارهترین افکار رهایی محو کردهام،
و لابهلای علفهای همه جایی نور.
صدایم تویی.
موجم،
بنیادم تویی.
باشد تا محبتت تا بر من بتابد.
موم صدایت بر دهانم بماند،
و یادت بر دلم...
ای خدا، ای ترنم همیشگی و دلربا!
از روزنهای صدایظریفتو، درلحظههافریاد شدم،
اشک با من در آمیخت و چکیدم.
لطف تو مونس نفسهایم شد.
سبب رویش تن و روحم شد.
و اینک خورشید جوانیام بر ذهنم میتابد.
به یقین گیتی جا پایی بیش نیست.
کودکی: فهم عریان پاکی کوتاه،
خاک و هواـ اسطورههای اندک ـ برگ تازهای بیش نیست.
طرح سستی ادراک دیوانهوار زن پیداست.
قاب لغزنده خواهش،
شعبده رنگ پیداست.
ای ترنم دلربا!
وقتی در ایوان تماشای تو نشستم دگر پلک نزدم،
پنجره نبستم، تو را دیدم، محو تماشای تو شدم...
ای جوانهایی که پنجرههاتان کدر است،
و نور نگاههاتان لرزان.
خیرگی را در درخشندگی نهید!
آشیانه نگاه را آسمان کنید!
نماز خوانید، نیایش کنید!
آن وقت است که سیاهی نورانی میشود.
حجم فضا پیوند میجوید.
تن دشت حیرتی میگیرد.
ذهن تیرهتان روشنایی میبوید.
محبت ملائکه جلب میشود و شیطان ناراحت،
و روزیهاتان رنگین، ایمانتان قوی،
و دعاهاتان مستجاب، اعمال خوبتان، قبول،
و دستهاتان حاوی کلید بهشت،
و تن روحتان پر نجات از جهنم،
و صورتهاتان پرنور،
و خدامان خوشنود میشود...
یا مهدی(عج)!
ای غایب از نظرها!
قریب زمانی خواهی آمد:
بوی ماه در شامهها خواهی ریخت.
نهال دوستی در دلها خواهی نشاند،
و طراوت معنا در اندیشهها خواهی ریخت.
تو خواهی آمد،
و ما تا آمدنت انتظار را نوازش خواهیم داد.
مدتها در چراغانی نور حقیقت خواهیم نوشت.
راه خواهیم خواند.
سراب خواهیم شکست.
و منتظرت خواهیم ماند.
گلهای معرفت را تا آخرین نفس خواهیم بویید.
ماهیت ناب انسان را کمی از آن طرفتر مینویسیم، میپوییم.
همیشه در یاد مهمانی عشقیم و آنرا میجوییم...
ما ذورق افکار را در راهماه ودریا تجهیز خواهیم کرد.
ما راه میرویم:
ظلمت را به باد روشنایی میسپاریم.
نگاه را به سیمای تو پیوند میدهیم.
و هوش از نور عظمتت میبریم.
ما خواب نور و دور را ادامه میدهیم.
ما مثل دلبرهای منتظر در وسعت زمان پارو میزنیم.
باید منتظر بود،
تو خواهی آمد،
و با خود روایت روشنایی دوباره خواهی آورد.
تو خواهی آمد و به هر منتظری گل شوقی خواهی داد.
عشق خواهی داد،
و زیبایی بر چهره دانش خواهی نشاند.
قری زمانی ای غایب از نظرها خواهی آمد،
و دلها را با خودخواهی برد، نگاههای پاک را خواهی خرید و حیرت به دیدگان خواهی سپرد.
تو خواهی آمد و دوری، ابهام و انتظار قشنگ به پایان خواهی آمد.
ما منتظریم تو خواهی آمد، ما منتظریم...
بعد از راز و نیازهایی عمیق در شبی بلند به خواب رفتم.
خواب را سخت گرفته بودم در مشت.
ناگهان ضربان آهنگی زد و بیرنگ خوابم را کشت.
و من غلطیدم تا لبه حوض بیداری،
تا زنم بر صورت هوشم آب، کمی.
میان فضای سپید و نگاه تمیز،
روی عرصه سحر، گلی مرا صدا میزند.
تا چهره عطرش مینگرم:
تازگی پوست سحر، مرا تا ادراک نورس روز میبرد.
باید روحم در حیاط نشاط کمی بدود.
تا سطح تر آب نه بار بپرد.
متن گرم اذانها دیگر شکسته است طنین لحظهها.
و پای من برون شده است از لحظهها.
و رفته است تا بوی گل، بوی سحر.
و مانده است در نیاز در نیایش، نماز...
با پرتوهای روشنم در سرزدگی لحظههای نورانی میروم.
به جلوه شیرین حیات میرود طرح ابریشمی نگاهم.
ابرهای اوج هر روز و هر شب جا پایم را به خود میبندند.
هر دم از دستان پرواز آویزان میشوم.
سکوتی مدام مرا به خود میآرد.
نژاد نور با من در میآمیزد.
لوح ساده آب زیبا میشود.
و من ای بزرگترین، ای بهترین به ترانه زیبای حضور قشنگت رسیدهام.
نفس من آکنده از تو شده است.
به غوغای نغز لحظههای همیشهات رسیدهام،
به گرمیات.
طرح ابریشمی نگاهم به جلوه شیرین حیات میرود...
حیرت امتداد نگاهم را میپوشاند،
و من تنهای تنها با لمسی نامحسوس هر دم میشوم مأنوس...
با یاد تو ای آفریننده یکتا! ای تنهاترین زیبا،
آواز غربت زمین، طرح مشبک لبخند بر لبانم مینشاند.
صمیمیت اندوه از پنجرهام رو به ویرانی میرود.
اندیشهام دگر در معرض چپاول تنهایی نیست.
دلم سوی وطن پرواز، کوچ میکند.
در تار و پود ذهنم غوغایی به پا میشود.
بوی چمنهای رفاقت در شامهام لبریز است.
چلچلههای آسمان نگاهم، بیپریشانی آواز میخوانند.
رقص داغ حسرت، دگر تنم را نمیساید.
آوار غربت زمین بر من دلگیری نمیآرد.
همیشه گریزی هست.
گرچه ناگزیر آمدهام و بیگریز باید بروم،
اما همیشه گریزی تا معنا هست.
اینجا بذرهای بیقراری برای رسیدن به تو از تنم ریشه میزنند.
اینجا لحظهها دشوارند.
سقف پناه خاکی حریم تارهای عنکبوت تنهایی.
تاکهای باغچه حیاط هوس، لبریز از ناباوری.
از وطن پرواز، الهام میرسد به من:
که ای بیگانه و تنها و اسیر در غربت، بیا!
بیا صدای تصویر مهربانی باش!
بیا دلمان برای خدامان بتپد!
بیا مثل طراوات برگ و شبنم او را دوست داشته باشیم!
او به زخمهای عمیق روح میرسد.
رنگ گرم نوازش دارد.
مثل آواز خوش مرغان سحر، سپید است.
بذر رفاقتی شگرف در جانها میکارد.
بیا آسمان را زمزمه کنیم!
بیا ستاره بچینیم
بیا اوج بگیریم و بالا برویم...!
بیا بالا برویم تا عشق را بهتر بفهمیم.
نور را زیباتر لمس کنیم.
عبادت برتر را بسنجیم.
بیا از بهار سرشار شویم.
از ترشح زیبای عزلت،
از پاکی و فروتنی،
زهد و ایمان،
عصمت.
بیا بالا برویم تا عشق را بهتر لمس کنیم!
عشق رسیدن به تابشگوشهای ازآفتاب ابدی است...
زمزمه شعر آشکار رفاقت خدا در دهلیزهای اندیشه است...
آواز شیشهای احساس قلبی است که در فصل نماز، سبز میتپد...
عشق سفر به بیپایانی نور است...
روزنهای است به فراترها...
عشق طنین رنگین کمانی است در رگهای پیچیده روح...
کورش قربانعلی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست