یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
اتفـاق بــزرگ زندگی من
- ببین سیروس! دودره نکنی فردا رو! پیاش رو بگیر!
- دودر چیه؟! گفتم سفارشت رو میکنم دیگه!
کیارش سرش را خاراند و گفت:- آخه قبلا هم گفتی سفارشت رو میکنم زدی بدبختم کردی! یادته؟ پیش آقا محمود رو میگم، برداشتی بهش گفتی کیارش فقط نرمافزار بلده! خب مرد حسابی اون که کارش خرید و فروش قطعات کامپیوتره، باید میگفتی سخت افزار بلده!
- چه میدونم والا! آخه این هم شد رشته تو داری؟ سخت افزار! نرمافزار! هارد ویروس! می رفتی مث بچه آدم دکتری، پرستاری چیزی میشدی، آدم تکلیفش رو بدونه باهات!
کیارش خندید و گفت: - نوکرتم حاجی! اونهارد دیسکه نههارد ویروس! در ثانی ما هم عشق اینو داشتیم دیگه، الان هم مث دست فروشا شدیم، هر دو ماه توی یه شرکت بساط پهن میکنیم، ماه سوم میگن تعدیل نیرو داریم! کسری بودجه آوردیم! جنسا فروش نرفته! چکا برگشت خورده و باید یه سری از نیروها برن، خب معلومه که صاحب شرکت پسر عمه و دختر خالهاش رو نگه میداره و کیارش رو میفرسته دنبال نخود سیاه و بعد هم میگن اگه بهتون نیاز داشتیم قطعا از وجودتون استفاده میکنیم آقای مهندس!
کیارش زبل و پر انرژی بود، به قول بچهها سه سوته سیستم میبست و توی کار کامپیوتر یک استاد به تمام معنا بود، اما از خودش سرمایهای نداشت، برای همین مدام دنبال پیدا کردن کار ثابت بود.
- تو کار دولتی پول نیست، تازه از آدم میخوان مثل تایپیست کار کنه، آخه من مهندس کامپیوترم این همه درس خوندم برم تایپ کنم؟! اون هم واسه چندرقاز؟مثل این میمونه به یه متخصص قلب بگن بیا آمپول زن بشو! خب معلومه که قبول نمیکنه!
این جواب حاضر و آمادهاش برای دوستان و آشناهایی بود که از او میخواستند برود و یک آب باریکه اداری پیدا کند، اما خودش هم میدانست که پیدا کردن کار اداری به این سادگیها نیست، استخدامها را بستهاند، پارتی میخواهد و هزار و یک دردسر دیگر.
- دیگه سفارش نکنم سیروس! به بابا بگو هوای منو داشته باشه. مخلصتم، کاری نداری؟
- اوکی! می گم.
کیارش این را گفت و از جلوی مغازه ساعت فروشی سیروس پرید روی لبه جدول که برود آنطرف خیابان، گوشیاش زنگ خورد، دستش را کرد توی جیبش و گوشی را در آورد، مادر بود.
- الو مامان دارم میاا.............صدای ترمز کشدار ماشین توی خیابان پیچید، همه مغازهدارها سریع بیرون پریدند. تویوتا کمری مشکی وسط خیابان ایستاده بود، چند متر آنطرفتر کیارش روی زمین افتاده بود، گوشی موبایلش توی چمنهای وسط بلوار بود. سیروس قبل از همه به طرف او دوید.- یا ابالفضل! ...کیارش.. کیارش.... کیارش نفسش در نمیآمد، صورتش کوبیده شده بود روی آسفالت، زانوی شلوارش پاره شده بود و خون سرخی روی خیابان جاری شده بود.- خوبی کیارش؟! به هوشی؟- آخ.....پااااامم.سیروس نفس راحتی کشید، خیالش راحت شد که کیارش هوشیاریاش را از دست نداده، با دستهای بزرگش او را بغل کرد و به طرف ماشین آورد و داد زد:- در رو باز کن خانوم! جوون مردم رو زدی کشتی حاضر نیستی از ماشین بیایی پایین؟! دختر از ماشین پیاده شد، بدنش آشکارا میلرزید، روسریاش کج و لبهایش خشک شده بود.
من نفهمیدم.....یهو اومد وسط خیابون.......کیارش ناله میکرد، سیروس خیلی سریع او را گذاشت روی صندلی عقب ماشین و بعد کلید مغازهاش را از همانجا پرت کرد طرف ناصر و گفت:-هوای مغازه رو داشته باش، حاجی یه ساعت دیگه میاد، جریان رو بهش بگو، ما میریم همین بیمارستان خیابون پشتی، سر ظهر هم کرکره رو خودت بکش پائین. بعد رو کرد به دختر جوان و گفت:- د یالا راه بیفت! داره همینجوری خون ازش میره، بجنب برسونیمش یه جا! دختر مثل کسی که پاهایش توی سیمان گیر کرده باشد از جایش تکان نمیخورد، هنوز دستش میلرزید.-آقا من نمیتونم..... نمیتونم برونم! سیروس به طرفش آمد و سوئیچ را از او گرفت، دختر از در دیگر سوار شد. دوباره سیروس از پنجره ماشین سرش را بیرون آورد و گفت: ناصر! شماره ماشین رو یادداشت کن، با چند نفر از بچهها یه صورتجلسه بنویسید امضا کنید، تو کلانتری به درد میخوره. اسم کلانتری را که آورد اشک لیز خورد روی گونههای دختر، کیارش هم ناله میکرد.- سیروسسسس! بجنب دیگه...سوختم....پام داره آتیش میگیره.... روی صندلی پشتی دراز کشیده بود، خون از پایش روی صندلی میریخت. سیروس خیلی سریع ماشین را از بین جمعیتی که دور و بر آنها ایستاده بودند و نگاهشان میکردند بیرون کشید و پایش را روی پدال گذاشت، قیافه سیروس با هیکل درشت و عضلات ورزیدهاش و تُن صدای کلفتش آنقدر جدی بود که دختر حتی جرات کوچکترین اعتراضی نمیکرد. - آقا من زنگ بزنم به بابام؟! - زنگ بزن! به بابات! به ننهات! به هر کی میشناسی، آدرس بیمارستان رو بده، تو همین خیابونه، بگو زدی پسر مردم رو نفله کردی! آخه من نمیدونم دختر رو چه به رانندگی! دختر ساکت بود و آرام شماره را از توی گوشیاش گرفت.دو ساعت بعد اتاق ۱۵۳ شلوغترین اتاق بخش بود، به سختی میشد کیارش را شناخت، صورت و سرش را باند پیچی و پایش را توی گچ به وزنهای آویزان کرده بودند. سیروس داشت برای مامور پلیسی که تند تند چیزهایی را مینوشت حرف میزد.
- مادر بمیره! کیارش! عزیزم! پسرم! قربونت برم! سرت درد نمیکنه؟
- مادرم! نمی بینید دهنش رو نمیتونه تکون بده! اجازه بدید استراحت کنه، خدا رو شکر علائم ضربه مغزی رو نداره، یه شکستگی داره توی درشت نی پاش، خوب میشه، چیزیش نیست. مادر از خونسردی پرستار که همزمان داشت سرم را به دست کیارش وصل میکرد شاکی شد و گفت: - چیزیش نیست؟ پسر دسته گلم رو بستین به تخت میگین چیزیش نیست؟ مهندسم ببین به چه روزی افتاده! من باعث و بانیاش رو میندازم زندون تا درس عبرت بشه واسه بقیه! این را با چنان لحن جدی گفت که سارا آرام خودش را پشت مادرش قایم کرد. پدر سارا که موهای جوگندمی داشت جلوتر آمد و گفت: من خیلی از شما عذر میخوام خانم! شما حق دارید ناراحت باشید، هر جور بفرمایید ما جبران میکنیم، خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاده. مرد جا افتاده و معقولی به نظر میرسید، در این چند ساعت همه جوره هزینهها را پذیرفته بود، کلانتری رفته بود و بدون هیچ حرف و حدیثی همه تقصیرها را گردن گرفته بود، نشان میداد که آدم اصل و نسب داری است، مادر آرام شد و زیر لب ذکر میگفت، تا پایان روز پشت سر هم دوستان و آشناهایی که خبر را شنیده بودند از در وارد میشدند و حال و احوال میپرسیدند. کیارش که لب از لب نمیتوانست وا بکند، تنها با اشاره چشم و ابرو جواب میداد. وقت ملاقات که تمام شد، مادر اصرار کرد پیش او بماند، اما کیارش مخالف بود و با دستش به سیروس اشاره کرد.
- مادرم! شما دیگه برید خونه من پیش کیا میمونم، مواظبشم، یه عمر جور منو کشید تو مدرسه تا دیپلم بگیرم، بذار دو شب هم من تحملش کنم. پدر سارا گفت: آقا ما باعث این دردسر شدیم اگه اجازه بدید من امشب پیش آقا کیارش بمونم.
نه آقا! شما بفرمایید، این حالش خوب نیست، شاید بخواد پوشکش کنیم روش نشه به شما بگه!! این را گفت و همه خندیدند، حتی سارا که از سر ظهر تا حالا مات و مبهوت بود. بالاخره همه رفتند و شب کیارش و سیروس تنها شدند. کیارش کمی خوابید و بعد به سیروس اشاره کرد که کاغذ و قلم بیاورد. روی کاغذ نوشت: جون سیروس تو پیش اوستا کریم سفارش سلامت منو کردی که اینجوری شدم؟! دستت درد نکنه دیگه سفارش نکن!
سیروس زد زیر خنده، تا یکی، دو شب کیارش مینوشت و سیروس حرف میزد. روز بعد دکتر بخش آمد و باند روی فک کیارش را باز کرد. درد نداری؟ کیارش خیلی با احتیاط گفت: نه...... یعنی آره.... اما میتونم، میتونم حرف بزنم.سیروس همینجور مات مانده بود.
جون حاجی ما رو کاشتی دیگه؟! من فکر کردم این لال شد رفت پی کارش.
نه عزیزم! پزشک قبلی نگران بودن که عضلات فکشون موقع زمین خوردن صدمه دیده باشه، واسه همین بسته بودش که تحرک کمتری داشته باشه.سیروس خداحافظی کرد و سر کارش رفت، نیم ساعت بعد سارا و پدرش با یک دسته گل بزرگ توی اتاق آمدند.
سلام آقای مهندس! بهترید ایشاا...؟
ممنونم..... خوب...خوبم...کیارش کمی سخت حرف میزد، دستپاچه هم شده بود، سارا به او نزدیک شد و گل را گذاشت روی میز فلزی کنار تخت و گفت: من جدا عذر میخوام، مقصر منم اما شما هم حواستون به موبایل بود، بهرحال امیدوارم من رو ببخشید. خوا...خواهش میکنم... دستتون درد نکنه! سارا خندید و گفت: حالا واسه چی دستم درد نکنه! واسه اینکه زدمتون؟! همه خندیدند، حتی کیارش، اما درد پیچید توی فکش و دستش را گذاشت روی صورتش. سارا نشست روی صندلی پلاستیکی تخت و پدرش از توی کیفش لپ تاپ کوچکی را درآورد و گفت: اون موضوع که گفتی درست نشد، مهندس صباح میگه نرمافزاری که طراحی کردن ایراد داره، بیا یه نگاه بهش بنداز، اینجا رو میگم، این قسمت مشتریها، اگه مشتری دستور خرید بده، نمیتونه چند جنس رو بخره، هر بار برای خرید یه جنس یه بار باید آدرس و اسم و همه مشخصاتش رو وارد کنه. این یه ایراده.سارا نیم ساعتی با نرمافزار ور رفت اما نتوانست ایرادش را رفع کند. کیارش تمام مدت فقط گوش میداد و نگاه میکرد.
بعد به خودش جرات داد و گفت: میشه من ببینم؟ بله خواهش میکنم! این یه نرمافزار خرید اینترنتیه که ...- میدونم آقا! من خودم مهندس کامپیوترم! بعد لپ تاپ را گذاشت روی پایش و سریع مشغول کار شد، پای راستش همچنان آویزان بود و خیلی جدی با لپتاپ کار میکرد، سارا از دیدن این صحنه خندهاش گرفته بود اما لبش را گاز گرفت. چند دقیقه بعد کیارش گفت: بفرمایید ببینید. فکر کنم حالا درست شد. سارا و پدرش با تعجب نرمافزار را چک کردند، حق با کیارش بود. نرمافزار حالا دقیق و بدون اشتباه کار میکرد. احسنت! خیلی ممنونم. من رو نجات دادید، چون به مشتریهامون قول داده بودیم که از امروز میتونن خرید آنلاین بکنن و اگه این درست نمیشد تا میبردم پیش طراحاش و رفع نقص میکرد و بر میگردوند چند روزی کارمون عقب میافتاد. شما کجا کار میکنین آقا کیارش؟ والا جایی کار نمیکنم، یعنی الان بیکارم، اما چند جا کار کردم، میدونید که این روزا اوضاع کار و بار کساده. پدر سارا تشکر کرد و گفت: من یه جلسه مهم دارم و مجبوریم ۱۱ شرکت باشم، سارا اینجا میمونه اگه کاری چیزی داشتید تعارف نکنید، خودش زده خودش هم باید جوابگو باشه! این را گفت و خندید و رفت، سارا از توی کیفش کتاب کوچکی را درآورد که بخواند، اما دلش میخواست حرف بزند، توی دل کیارش هم همین غوغا بود، از همان لحظه وارد شدن سارا این حس را داشت.
یک سال بعد
ببین کیارش! این دفعه مث اون دفعه نیستها، بزنمت یه وقت دیدی دیگه هیچ جات سالم نموندهها!
- چی؟ تو منو بزنی؟ عمرا! اون دفعه هم خودم رو انداختم جلو ماشینت! گفتم چه خانم با شخصیتی! شاید باهاش ازدواج کنم! سارا خندهاش گرفت و گفت: تو دیوونهای کیارش! هر وقت یاد اون لحظه میافتم حس میکنم کار خدا بود، یعنی این زندگی هیچ چیزش منطقی نیستها! آقا سیروس جوری سرم داد کشید که مثل فیلما گفتم من رو میندازن زندان و بعد خانواده ات رضایت نمیدن و باید اعدام بشم! ! کیارش دستی به موهایش کشید و گفت: یادمه روزی که به مامان گفتم میخوام با سارا ازدواج کنم، گفت مثل اینکه اون دفعه زدت سر عقل نیومدی! راست گفت نه؟!! ولی من راضیام به رضای خدا، اون دفعه زدی پام رو شکستی، سبب خیر شد، باهات ازدواج کردم، رفتم سر کار، حالا دنده عقب بیا از روم رد شو شاید یه خونه تو جردن خریدم! سارا بلند بلند خندید و گفت: باشه رد میشم به شرطی که فقط آرزوت خونه باشه، نری با یکی دیگه ازدواج کنی! سارا و کیارش سوار ماشینشان شدند، برای سالگرد ازدواجشان به نور میرفتند، به همان هتل کوچک و جمع و جوری که کنار دریا بود و ماه عسلشان را آنجا آمده بودند.
باران محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست