پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
من قاضی القضات ام که مرگ مرد مُهر کردم به مِهر
● مقدمه
خطرناکترین ظلمها و گستردهترین ستمها، بر اثر سکوت و خودداری از امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اسلامی و دیگر جوامع بشری به وجود میآید. مولا حسین ابن علی(ع) بر علیه حکومت ظلم و جور برخاست و در سرزمین نینوا به شهادت رسید.
امام زینالعابدین(ع) چهل سال بر پدرش بگریست. روزها به روزه بود و شبها به بندگی خدای ایستاده، چون هنگام افطار میشد غلام وی خوردنی و آشامیدنی میآورد و نزد او مینهاد و میگفت: «ای سید من تناول فرمای.» امام میفرمود:«پسر پیغمبر را گرسنه کشتند. پسر پیغمبر را تشنه کشتند.» و چند بار تکرار میکرد و میگریست تا خوردنی خود را به سرشک خویش تر میساخت و آب را به اشک میآمیخت. من که بنده غلام مولایم هستم، همه عمر بر غربت آن سالار گریستهام. او همیشه یار و مددکارم بوده و هر گاه که درماندهام مرا دستگیری کرده است و من درمانده به پاس این همه بزرگواری به اندازه توانم واقعه قاضیالقضاتی را نوشتم که مرگ مرد مُهر کرد به نام مِهر! و این ظلم چندان پایید که امروز نیز خصم او کربلا را با انفجارهای پیدرپی ویران میکند بلکه مریدانش بهراسند و به زیارتش نروند! که نمیشود. واقعه این حکایت از زمان شهادت سالار شهیدان تا امروز است، تا همیشه که نام او پاینده میماند.
● اگر حسنی در نوشته هست همه مدد اوست
و اگر ضعفی هست همه به توان اندک من برمیگردد.
این واقعه از کتب معتبر ذیل بهره برده است:
ـ دمعالسّجوم (ترجمه نفسالمهموم) / ثقةالمحدثین مرحوم حاج شیخ عباس قمی طالب ثراه / ترجمه: آیتالله میرزا ابوالحسن شعرانی قدس سره / مؤسسه انتشارات هجرت / تهران ـ چاپ دوم ـ ١٣٨٣.
ـ منتهیالآمال زندگی چهارده معصوم / حاج شیخ عباس قمی / انتشارات مطبوعاتی حسینی / چاپ دوم ـ ١٣٦٢.
ـ امام حسین(ع) این گونه بود (ترجمه الخصائص الحسینه) / آیتالله حاج شیخ جعفر شوشتری / صادق حسنزاده / انتشارات آل علی ـ چاپ اول ـ تهران ـ ١٣٨٤.
ـ قرآن، حسین، شهادت / محمدجواد مغنیه / مترجم محمدرسول دریایی ـ انتشارات بنیاد قرآن ـ تهران ـ چاپ اول ـ ١٣٨١.
تمام احادیث، نقل قولها، تواریخ و حوادث تاریخی وام از این منابع گرفتهاند و با منابع اصیل مطابقت داده شدهاند. و آنچه که به امروز برمیگردد، انفجارهای مکرری است که در عراق به دست خصم و به نام دوست رخ میدهد. «من قاضیالقضاتام که مرگ مرد مُهر کردم به مِهر!» مرثیهای است برای همه آنهایی که نه کاری حسینی میکنند و نه زینبیاند؛ همین و بس!
والسلام
ن.ق
● راویان:
ـ جیران
ـ جابر
● رخداد
بینالحرمین. زمینش سرخ، آسمانش سرخ. ویران و حیران. بر دلش دستها و پاهای قطعشده، لباسها و چادرهای زنانه همه خونآلود. ویران از انفجار بمبی مهیب!
در انتهایش گنبد حسین ابن علی(ع) را شاهدیم با پرچم سبزش. بر فراز گنبد در دل آسمان ماه سرخ میدرخشد. کمی آن سوتر از ماه، رنگینکمانی نقش بسته دلگیر! زمین غمگین، زمان افسرده. دلها تنگ!
● صحنه:
[ظلمت است. سیاهی حلقوم بینالحرمین را بیدادگرانه میفشارد. صدای سینهزنی و زنجیر زدن عاشقانه مردمانی به گوش میرسد که به عشق مولایشان عاشقاند.
ناگهان انفجاری مهیب رخ میدهد. مردمان وحشتزده میگریزند و صدای ناله و فریاد و گریز مردمان به گوش میرسد. انفجاری دیگر. متعاقب این وحشت و انفجار، صدای آمبولانسها، رگبار مسلسل و زمینی که هراسان میلرزد و نالههای عاشقانهای که تا عرش خدا میرود. نرمنرمک همه چیز آرام میگیرد و باد بیرحم میتوفد و در انتها ماه سرخ میدرخشد و رنگینکمان جان میگیرد. تو گویی از دل باد بیرحم نوری سرخ زاده میشود. زمین، ویران خشم نامردمان است.
در این بیداد صدای زنی را میشنویم که پژواک دارد، بی که کسی را شاهد باشیم.]
ـ صدا: هنگامی که مردمانش را کشتند و او کشته آمد، آسمان چنان سرخ بود که از سرخی آن دیوار به نظر میآمد و ستارگان به یکدیگر میخوردند و جهان سه روز تاریک شد. آن گاه سرخی در آسمان پدید آمد و هیچ سنگی برنداشتند مگر زیر آن خون سرخ تازه یافتند و آسمان خون بارید چنان که مدتها اثر آن در جامهها پدیدار بود و پس از آن هوا بگشود. این واقعه به سال ۶۱ هـ .ق اتفاق افتاد!
[آسمان میغرد به خشم و برقش به جان زمین میخورد. آرامآرام سرخی آسمان به سپیدی سجده میبرد. صدای سینه زدن و زنجیر زدن میآید بیکه نوحهای خوانده شود. ناقوس کلیساها مینالند و کسی غریبانه اذان میگوید. جیران پیش میآید. چادری سپید به سر دارد. چادری با لکههای سرخ و تازه خون! او غمگنانه میگرید و هر از گاهی خم شده سنگی از زمین برمیدارد و بعد وحشتزده آن را بر جایش میگذارد. سوگمندانه با خود نجوا دارد.]
ـ جیران: دیر رسیدم مرد. باز هم آهو دیر رسید و تو خطا کردی. تنها شدی و گرگان فریبت دادند. خواستی کاری کرده باشی کارستان، به انتقام فرزند، ولی دستهایت آلوده شد. چنان آلوده شد که با تمام عطرهای عربستان پاک نشود.
[جابر پیش میآید به ترس. وحشتزده و لرزان، چنان اطراف را مینگرد که تو گویی از محاصره خصم گریخته است.]
ـ جابر: چطور از آنان گریختی جیران؟ اینجا محاصره است و کسی حق ندارد از حلقه محاصره بیاجازه بگذرد. تو را میکشند زن!
ـ جیران: بد کردی جابر، بد!
ـ جابر: وقت برای صحبت بسیار است. بیا تا تو را بگریزانم!
ـ جیران: به کجا؟
ـ جابر: به هر کجا که اینجا نباشد.
ـ جیران: به کجا بگریزم که اینجا نباشد به وقتی که همه زمین اینجاست و همه زمان همین ساعت! به کجا بگریزم که از همه زمین گریختهام که اینجا باشم و دیر رسیدم!
ـ جابر: کار من نبود. باور کن!
ـ جیران: کدام را؟ سخنی که میگویی یا چشمهایی که آشکارا دروغ میگویند؟
ـ جابر: دروغ نمیگویم. من ترسیدهام از غربت، از تنهایی!
ـ جیران: آرام باش! [گوش میدهد انگار صدایی میشنود.] من صدایی میشنوم.
ـ جابر: صدا؟ چه صدایی؟
ـ جیران: انگار مردی با ما سخن میگوید.
ـ جابر: من نمیشنوم. نه! هیچ صدایی نیست.
ـ جیران: گوش کن. چقدر آشنا و غریب است. گوش کن!
[گوش میدهد به مهر!]
ـ صدا: «شما بعدِ من فراوان و افزون از مقدار زمانی که پیاده سوار اسب باشد زنده نمانید. روزگار آسیای مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند میله سنگ آسیا در اضطراب باشید.»
ـ جابر: هیچ صدایی نیست. بیا تو را بگریزانم که مرا میترسانی.
ـ جیران: به کجا؟
ـ جابر: به هر کجا که اینجا نباشد!
ـ جیران: همة زمین اینجاست!
ـ جابر: من تنها ماندهام همدلم، همراهیام کن!
ـ جیران: دیگر نه! من همدل و همراه تو نیستم که دستهایت آلوده است و به همه عطرهای عربستان پاک نشود!
ـ جابر: این کار من نبود!
ـ جیران: بود. وقتی که قلم زمین گذاشتی و دلت مزرعه کینه شد، من بر تو ترسیدم!
ـ جابر: جیران، جیرانم! دو تن به از یک تناند. زیرا پاداش نیکویی برای رنجشان خواهند یافت. چون هر گاه یکی از پای افتد، دیگری وی را بر پا بدارد. اما وای، وای...
ـ جیران: ... وای بر آن که تنها افتد، زیرا کسی را نخواهد داشت که در برخاستن وی را یاری دهد.
ـ جابر: تنهایم جیران، تنها! یاریام کن.
ـ جیران: به حق یس و القرآنالحکیم و به حق طه و القرآنالعظیم که تنها بمانی، تنها بمیری.
ـ جابر: جفتت را نفرین میکنی؟
جیران: نفرین به تو. نفرین به این روزگار. نفرین بر آنانی که قلم از دستت گرفتند. نفرین به آنهایی که وسیله جنایت به دستت دادند. نفرین به من، نفرین به ما، نفرین به آهویی که چون تو گرگی همدل اوست. نفرین بر همه آنهایی که این جنایت میبینند و ساکت نشستهاند!
[جیران برای ما روایت میکند.]
ـ جیران: منم جیران که از جلجتا آمدهام. از سرزمینی که زمینش همه دار است و بر فراز دارها عیسی مسیح به نماز ایستاده است.
منم جیران که از جلجتا آمدهام. از سرزمینی که سر یحیی به مکر سالومه در تشت طلا به نام دین بریدند و سر بریده در تشت تکلم کرد.
منم جیران که از جلجتا آمدهام. از دوردستها و دیر زمان، آن زمان مریمم میخواندند مجدلیه، و امروز جیرانم که از جلجتا آمدهام به تف تا راوی جنایتی باشم خونینتر از دار عیسی، سر یحیی، تنهایی سیاووش!
من جیرانم که از جلجتا آمدهام و اینک سال ١٤٢٩ هجری قمری مطابق با ٢٠٠٨ میلادی است. این واقعه به ماه محرم مطابق با جنیوری میلادی رخ داد به تف. و اینجا به سال ٦١ هجری قمری نیز قیامت بود و من آنجا بودم و به چشم سر دیدم که سر مردی در تشت و بر فراز چوب تکلم میکرد مثل و مانندة سر یحیی نبی!
آنک سال ١٤٢٩ هجری قمری مطابق با ٢٠٠٨ میلادی است و آن مرد به خاک خفته است. جنایت آفریدند از برای آنکه مردمان این مرد از بارگاه او روی برگردانند که نگردانند و من از این جنایتها بسیار دیدهام. من از سرزمینی دور و زمانی دیر آمدهام. من گواهم به مرگ مرد به هنگامهای که قاضیالقضات مرگ مَرد مُهر کرد و تَف سرخ شد.
[جابر برای ما روایت میکند.]
ـ جابر: و من ابن حارث بن قیس بن جهم کندی مکنی به ابوامیه، قاضیالقضات و فقیه سال ٦١ هجری قمریام. اصل من از یمن است و در عهد خلیفه دوم قضاوت کوفه گرفتم. خلیفه سوم و چهارم و بعد آن معاویه نیز مرا بدین شغل ابقا کردند. من به روزگار حجاج استعفا کردم و او به سال ٧٧ هجری قمری مرا معاف داشت. مرا در شعر و ادب مهارتی بود که زبانزد خاص و عامم کرد. مریم زبان از من عاریت گرفته و بدین جهت زیبا سخن میگوید.
ـ جیران: من جیرانم از جلجتا! و او شریح است، شریح قاضی. فقیه و شاعر عرب که مرگ مرد مُهر کرد به جرم آنکه از دین جدش خروج کرده است و به این حکم مَرد را کشتند و زمین سرخ شد!
ـ جابر: در تداول قاضیای را که به خلاف حق فتوی دهد شریح نامند و به من تشبیه کنند. گویند، من، ابن حارث معروف به شریح به امر عبیدالله زیاد فتوی دادهام. و این فتوا از من است که چون اولاد پیامبر بر امیرالمؤمنین مسلمین خروج کرده دفع او بر مسلمانان واجب است. این راست نباشد و در هیچ کتاب معتبری این خبر نیامده است. من نه او را کشتم، و نه فتوای قتلش مُهر کردم. من به او مهر داشتم بسیار، این مردمانش بودند که بر او خروج کردند و او را کشتند به نام من!
ـ جیران: و آن روز من در جلجتا بودم، سرزمینی که عیسی مسیح را به دار کرده بودند. ناگهان در نیمروزی آسمان بر قطیفه سفید ببارید. نیک نگریستم خون بود. و شتر به چرا رفت برای آب نوشیدن، آب خون بود. و مادرم به خاک میخواست که سجده کند و خاک خون بود و دانستیم که همان روز شبیر کشته شد که عیسی خبرمان داده بود. سرخی از جانب مشرق آمد و سرخی از جانب مغرب و نزدیک بود در وسط آسمان به یکدیگر رسند که شبیر در خونش وضو کرد و به نماز ایستاد!
ـ جابر: او که در جلجتا بود این واقعة تف بدید و گواهی داد که شاهد نماز سرخ شبیر بوده است.
ـ جیران: دیدم و گریستم. سال ٦١ هجری قمری بود. سر فرزند دختر پیامبر خدا و وصی او در مقابل دیدة ناظران بریده شد و بر فراز نیزه رفت و مسلمانان با نگاهشان میدیدند و با گوششان میشنیدند. اما آنها نه منکر فاجعه بودند و نه از مصیبت دردمند و گدازان.
ـ جابر: و تمام جنایت به نام من که فتوا داده بودم و امیرالمؤمنین که حکم کرده بود نوشته آمد و نیم این خبر راست نبود و آن اینکه من به مرگ مرد فتوا نداده بودم.
[نقش دیگر میکنند.]
ـ جیران: جابر! مردان و مردمان راستی نمیکنند. من به چشم سر دیدم که شمشیر گلوی شبیر را میبرید و میگریست و نیزه میایستاد و میافتاد و سوگوار بود. تیر بر تن او فرو مینشست و میگریست و نیزه در آن هنگام که سر بریدهاش را فراز داشته بود اشکریزان بود.
ـ جابر: آری جیرانم تو راست میگویی. من دیدم، دیدم که حتی آنان که دست به خون او آلودند و بر روی او شمشیر گشودند و در خون غرقهاش کردند، چون به فطرت خویش بازمیگشتند دلشکسته میشدند و بر او میگریستند.
ـ جیران: میگریستند به ظلمی که شمایان کردید. مظلومیت شبیر چنان نمایان بود که چون سربازان امیرالمؤمنین مسلمین، دشمنی خویش را با او میدیدند و کشته شدن او و آوارگی خانوادة او را مینگریستند، بیاختیار میگریستند.
ـ جابر: و من بالاتر از این دیدهام مریم. من دیدم که چون عمر بن سعد به کشتن او فرمان داد، اشک از دیدگانش فرو بارید. من دیدم مریم، دیدم که امیرالمؤمنین مسلمین با آن همه شقاوتی که داشت چون اسیران را در کاخ خویش دید اندوهگین شد و گفت: خدا پسر مرجانه را زشت گرداند.
ـ جیران: این راست نباشد که او حکم به مرگ مرد داد!
ـ جابر: خلیفه میگفت: او همتایی بزرگوار بود که کشته شدن به دست او ننگ نیست.
ـ جیران: و به این بهانه او را کشت؟
ـ جابر: نه! مرد حج نیمه بگذاشت و پیامبر مسلمین گفته بود که هر کس حج نیمه بگذارد از دین من خروج کرده است!
ـ جیران: و پیامبر نگفته بود جز اولاد من؟
ـ جابر: نمیدانم! شاید گفته باشد. اما مرد حج تمام نکرد و من گواه آن واقعهام.
ـ جیران: تو راستی نمیکنی جابر. من آنجا بودم و به گوش سر میشنیدم که شبیر میگفت: میبینم که تروریستهای شام، با شمشیرهای برهنهای که به زیر احرامیهای خود پنهان کردهاند، قصد جان مرا دارند؛ میخواهند تا در این حرم پاک الهی خون مرا ریخته، و حرمت حرم را برای همیشه نابود سازند.
ـ جابر: او گفت تروریست؟
ـ جیران: آری و من به گوش سر شنیدم.
ـ جابر: من نشنیدم!
ـ جیران: چون تو مادر نیستی و مِهر مادری نداری.
ـ جابر: اما پدر که بودم، نبودم؟
ـ جیران: نبودی!
[ناگهان صدای رگبار مسلسل برمیخیزد و متعاقبش صدای نالهای که در گلو خفه میشود.]
ـ جیران: تروریستها.
ـ جابر: بیشک از حلقه محاصره گریخته بود چون تو!
ـ جیران: لعنت به چون تویی که این واقعه رقم زدی. تروریست!
ـ جابر: دشنام مگو مادر، این کار من نبود، شاید نام من باشد.
ـ جیران: تو اینجا را به خون کشیدی از پی کینهای که به دل داشتی و مردمانی را کشتی که به زیارت آمده بودند.
ـ جابر: من نکشتم!
ـ جیران: تو خود گفتی که کاری خواهی کرد کارستان و انتقام مرگ فرزندمان از مردمانی که در مرگش سکوت کردهاند خواهی گرفت، نگفتی؟ و نگفتمت که نکن!
ـ جابر: کار من نبود مریم! جیرانم تو میدانی که من داغدارم به داغ فرزندی که بیگناه سرخش کردند به حکم دین! و اگر ما هم نگریخته بودیم امروز سرخمان کرده بودند، بی که چشمی در فراغمان بگرید.
ـ جیران: و این گناه مردمان نبود!
ـ جابر: بود. بود به هنگامهای که ظلم را دیدند و ساکت نشستند.
ـ جیران: نبود. نبود چون میهراسیدند. سکوت آنان دلیل بر موافقتشان نبود.
ـ جابر: بود. بود چون هنوز ساکتاند!
ـ جیران: نبود. نبود چون سری ندارند که آنها را سرداری کند!
ـ جابر: لعنت، لعنت به مردمی که سر ندارند. من داغ به دل دارم به قاعده آسمان و مردمان بر داغ من و ما نمیگریند. جیران، من اولادی داشتم که بایدش به خاک میسپردم و نامردمان نگذاشتند. به یاد بیاور وقتی که آنان را گفتم: بگذارید به خاکش بسپارم.
ـ جیران: نگذاشتند.
ـ جابر: بگذارید بر مزارش که شما میگویید بگریم.
ـ جیران: نگذاشتند.
ـ جابر: و همان جا که میگفتند قبر اوست و ما نمیدانستیم را نیز ویران کردند. من خون میگریستم و احدی توجه نمیکرد. آنها میخواستند به جرم گریستن بر نعش فرزند دارم کنند. به یاد داری؟
[به گذشته بازمیگردند و نقش دیگر میکنند.]
جابر: شما دو تن حکم حاکم زیر پا نهادید.
ـ جیران: حکم؟
ـ جابر: آری! بر مردگان مرتد نباید گریست!
ـ جیران: چرا؟
ـ جابر: چون مرتدند و از دین خدا خروج کردهاند و این کار شما خوشایند حاکم نیست.
ـ جیران: زمانی که باید تا خوشآیند مردگان بود بسی درازتر از زمانی است که باید محبوب زندگان بود.
ـ جابر: یاوه میگویید و به این جرم محاکمه خواهید شد!
ـ جیران: ای قاضیالقضات که تکیه بر منبر پیامبر دادهای، تو نیک میدانی که عدالت ایزدان چنین قوانینی برای مردگان ننهاده است. اراده آدمی برتر از آیین ایزدان نیست؛ برتر از آن قوانینی که اگرچه نامدون است ولی هیچ نیرویی نمیتواند پایمالشان سازد. زیرا این قوانین از آن امروز و دیروز نیست. هیچ کس آغازشان را نمیداند. آنها جاویدان هستند.
ـ جابر: تنها شما دو تن چنین میاندیشید!
ـ جیران: نه، چنین نیست. همه مردمان چون ما میاندیشند ولی شما دهانها را بستهاید و آنهایی که ساکتاند داغی چون ما بر دل ندارند وگرنه آنها هم فریاد میکردند.
ـ جابر: یاوه میگویید. یاوه، یاوه، یاوه! مردمان ما از این لعنتشدگان خدا نفرت دارند.
ـ جیران: گیریم که چنین باشد که تو میگویی. اما همه مردگان نزد خدا برابرند و قضاوت با اوست نه با شما و مردمانتان!
ـ جابر: اینک حکم همین است که جاری شده!
ـ جیران: شما دلی چرکین دارید و من برای مهرورزی به دنیا آمدهام و نه برای کینهتوزی!
ـ جابر: مهرورزی کن اما قانونشکنی نه!
ـ جیران: این قانون شما ظلم است. ظلمی در حق من، در حق ما، در حق مردمان، و در حق خداوند!
ـ جابر: تو این حکم دادهای یا مردمان یا خدای مردمان؟
ـ جیران: خدا و مردمان خدا به این حکم باور دارند.
ـ جابر: پس چرا این مردمان هیچ نمیگویند؟
ـ جیران: میگویند. میگویند و شما نمیشنوید. اگر شمایان میتوانستید صداهایی را که ترس خفه کرده است بشنوید، میشنیدید که مردمان این حکم خداوندی میخوانند و شما نمیشنوید. ستمگران از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت کر بودن نیز!
ـ جابر: از بزرگواری ما بیجا بهره میبرید. با همین تفکر بود که چنین گناهکارانی پروردید!
ـ جیران: خوشا روزگار بیگناهی!
ـ جابر: خوشا.
ـ جیران: قاضی تو برادر مایی و از همین مردمانی، پس چرا حکم به ناحق میدهی؟
ـ جابر: چون فرمان از خدای مردمان میبرم!
ـ جیران: این فرمان خدا نیست و مردمان خدا نیز از این حکم بیزاری میجویند.
ـ جابر: نشنیدهام که احدی مخالفت کرده باشد.
ـ جیران: اما من شنیدهام و دیدهام و یکی از آنان من. قاضی! من در شهر چیزهایی میشنوم که شما نمیتوانید بشنوید. سخنانی که مردمان در حضور شما فرو میخورندش، زیرا شمایان آنها را خوش نمیدارید. شما مردمان را ترسانیدهاید و تنها نگاهتان، دهانها را میبندد. اما من گواه این مردمم که مردمِ چشمشان سوگوار است، سوگوار است و در دل مویه میکنند و از شما بیزاری میجویند و نفرت میورزند!
ـ جابر: تو گفتی که برای مهرورزی به دنیا آمدهای نه برای کینهورزی. آیا مردمان چون تو نیستند؟ [سکوت] پاسخم نگفتی؟
ـ جیران: هستند!
ـ جابر: هستند و کینه میورزند؟
ـ جیران: آری. چون به آیین آنها جهاد سه صورت دارد. اولینش آنکه شمشیر به دست میگیرند و بر ظالمان میشورند. اگر دستشان بریدند، به زبان میخروشند و چون زبانشان بریدند، در دل کینه میورزند!
ـ جابر: این کلام، کلام مولای عدالت نیست؟
ـ جیران: هست!
ـ جابر: و تو، تویی که اولادت مرتد و معدوم شده به چون منی که قاضیالقضاتم درس دین میآموزی؟
ـ جیران: تو خردمندی وگرنه در جایگاه قاضیان نبودی و خردمند ننگ ندارد از دیگران بیاموزد و خطایش را دریابد. لجاج از ابلهی است نه خردمندی! قاضیالقضات از درختها بیاموز آن گاه که با جنبش طوفان هماهنگ کردند، نازکترین شاخساری به جا میماند ولی آن گاه که در برابر باد گردن افرازند از ریشه برکنده میشوند.
ـ جابر: این کلام نیز به گوشم آشناست!
ـ جیران: گفته زنی است دردمند، خواهری تنها که میخواست جسد برادرش به خاک سپارد که به حکم حاکم ممنوع بود از این کار!
ـ جابر: و هدر شد نه؟
ـ جیران: آری؟
ـ جابر: پس تو درس بیاموز و خیرگی نکن!
ـ جیران: من مادری میکنم به وقتی که خواهری نمانده است.
ـ جابر: هدر میشوی، تردید روا مدار! چون احدی از تو پشتیبانی نمیکند.
ـ جیران: با این همه من مادری میکنم. و تو را پند میدهم که بر مردگان بیحرمتی نکنی و بگذاری که دادار بیهمتا درباره آنها حکم کند.
ـ جابر: من حکم او انشاء میکنم.
ـ جیران: دروغ میگویی و میدانی که راست نیستی! آهای مردمان آیا کسی نیست تا بداند، تا بفهمد، تا یاریام کند؟ کسی هست تا مرا از دست این تروریست برهاند؟
ـ جابر: نیست!
[ناگهان به رعشه جیران، هر دو نقش دیگر میکنند.]
ـ جیران: این جنایت است. بگذارید مردگانمان را به خاک سپاریم!
ـ جابر: اینجا محاصره است.
ـ جیران: اینجا بینالحرمین است. اینان زائران شبیرند. بگذارید به خاکشان سپاریم.
ـ جابر: نمیگذارند!
ـ جیران: ای نامردمان اجنبی، بگذارید بر گودالهایی که دفنشان میکنید، بگرییم.
ـ جابر: نمیگذارند!
ـ جیران: اینجا بینالحرمین است و اجنبیان منفجرش کردهاند. شبیر علمدارت کجاست؟
ـ جابر: جیرانم، آرام باش تو را سرخ میکنند!
ـ جیران: از سیاهی جز این برنمیآید، اما من مادری میکنم.
ـ جابر: نمیگذارند جیران، نمیگذارند!
ـ جیران: آهای مردمان، منم مریم که گواه بودم به عروج عیسی فرزند مریم باکره، منم اینجا، در بینالحرمین، اینان کشتهگان شمایند به انفجار بمب خصم، بیایید یاریام کنید!
[سکوت. و آن گاه آن دو روایت میکنند.]
ـ جابر: و هیچ کس نبود! اینک امروز است. آنک دیروز که ما از ترس گریختیم و به بیتالمقدس فرود آمدیم به هنگامهای که از حلقوم منارههای مساجد اذان شرک به گوش میرسید و گوسالة زرین سامری بانگ توحید برداشته بود. آن زمان که بر سنت ابراهیم، نمرود تکیه زده بود و قیصر عمامة پیامبر خدا بر سر مینهاد و جلاد شمشیر جهاد به دست میگرفت.
ـ جیران: و بیتالمقدس انقلاب سنگ بود و در ارض بیتالمقدس هر سنگی که از زمین برمیداشتند از زیرش خون میجوشید. و اینجا بینالحرمین به بمب تروریستهای غاصب قتلگاه بود!
[جیران به رعشه میافتد. انگار واقعهای میبیند که از آن واقعه بر خویش میلرزد.]
ـ جابر: تو را چه میشود مریم؟
ـ جیران: بنگر، بنگر که این نامردمان چه میکنند.
ـ جابر: کجا جیرانم، به کجا بنگرم؟
ـ جیران: به تف، میبینی؟
ـ جابر: من چیزی نمیبینم.
ـ جیران: نگاه کن. چشمهایت را باز کن. قبر مطهر شبیر را شخم میزنند تا نشانه آن را براندازند. نگاه کن. بر راه زوّار او پاسگاه مرتب کردهاند تا هر کس به زیارت بارگاهش میرود او را بگیرند و بکشند یا به شکنجههای سخت آزار کنند!
ـ جابر: نمیبینم زن. نمیبینم!
ـ جیران: نگاه کن. چشمهایت را باز کن. آنجا، آنجا که نینوا بود. میبینی؟
[جابر روایت میکند.]
ـ جابر: او راست میگفت، و این واقعه به حکومت متوکل رخ داد. متوکل خلیفه مسلمین که از جمله خلفای بنیعباس بود، دشمنی بسیار و کینهای عمیق از اهل بیت داشت. متوکل بود که فرمان داد تا کشاورزان چنان قبر او را از میان ببرند و آنجا را با خاک یکسان کنند و از نهر علقمه آب بر آن زمین جاری سازند که هیچ اثری از آن قبر بر جای نماند!
[به نقش بازمیگردد.]
ـ جیران: مرد من، مردی کن و بنگر. این متوکل، خلیفه مسلمین است که تهدید کرده اگر مردم به زیارت قبر شبیر بروند آنان را خواهد کشت. بنگر، آنجا! او مأموران بسیاری از لشکرش را فرمان داده که هر که را دیدند که به زیارت آمده او را بکشند!
ـ جابر: من هیچ نمیبینم!
ـ جیران: ستمگران از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت کور بودن نیز!
[جیران روایت میکند.]
ـ جیران: متوکل فرمان داد بیست سال در زمینی که قبر شبیر در آن است کشاورزی کنند. و من جیران که از جلجتا آمده بودم شهادت میدهم به معصومیت مسیح که هیچ دگرگونی در قبر شبیر پدید نیامد و قطرهای آب نیز به قبر او نرسید. و من که مریم بودم و مجدلیهام میخواندند، دیدم که همو، متوکل را میگویم، از ترس مردمان دوباره قبر را ساخت و مردم را ندا کرد که به زیارت مزار شبیر بروند.
[جابر روایت میکند.]
ـ جابر: او راست میگوید. متوکل مرا به نینوا فرستاد. سوی قبر اولاد محمد مصطفی(ص). و حکم کرد تا آن را شخم زنم و نشان قبر را محو کنم. شبانه با کارگران و بیل و کلنگ بدانجا رسیدیم. غلامان و همراهان خود را گرفتم که آن عمله را به خراب کردن وادارند و زمین را شخم زنند و خود از غایت تعب و ماندگی افتادم و خوابیدم. ناگهان دیدم هیاهیویی سخت برخاست و فریادها بلند شد، غلامان مرا بیدار کردند، ترسان برجستم و گفتم: چه خبر است؟
[آن دو حکایت را جان میبخشند.]
ـ جیران: امر عجیبی دیدهایم!
ـ جابر: آن امر چیست؟
ـ جیران: جماعتی بر گرد آن قبرند و نمیگذارند بدان جهت رویم. ما را به تیر میزنند.
ـ جابر: مهراسید. شما هم تیر بیفکنید!
ـ جیران: میاندازیم اما تیرها سوی ما باز میگردند و اندازنده آن را میکشند، چه باید کرد؟
[هر دو روایت میکنند.]
ـ جابر: برخاستم تا حقیقت امر معلوم کنم. دیدم همچنان است که میگویند. اول شب بود و مهتاب تابیده بود سرخ، و من سخت ترسان شدم.
ـ جیران: و من مریم مجدلیه که از جلجتا آمده بودم و جیرانم میخواندند شهادت میدهم که متوکل دو بار به آن امر شنیع فرمان داد، به هنگامهای که حاکم بود.
ـ جابر: و من گواهی میدهم که مردمان، مردمان مسلم در آن زمین به کشت و آبیاری زمین مشغول بودند و من به چشم سر میدیدم که گاوان را میراندند تا محاذی محل قبر، گاوان میآمدند و از آنجا به راست و چپ میرفتند و گام به قبر نمینهادند.
ـ جیران: و این همان وقتی بود که من پاک شدم به مهر مسیح و بوی سیب به مشامم خورد. سیبی که جبرائیل از بهشت بهر شبیر آورده بود.
[به نقش باز میگردند.]
ـ جیران: و من باز بوی سیب را احساس میکنم. مرد من جستوجو کن که در اینجا سیبی هست؟
ـ جابر: نه. هیچ، هیچ سیبی نیست!
ـ جیران: بوی آن به مشامت نمیخورد؟
ـ جابر: نه! هیچ.
ـ جیران: حیرت مکن. این بو را فقط عاشقان و مادران میفهمند.
ـ جابر: و من چه؟
ـ جیران: نمیدانم. من بسیار شنیده بودم که هر وقت مردمان سحر به زیارت این مرقد مطهر بیایند بوی سیب از این ضریح مقدس به مشامشان میخورد. اینک در چه وقتایم؟
ـ جابر: سحر است.
[جابر روایت میکند.]
ـ جیران: سحر بود. که اینجا را منفجر کردند. سال ١٤٢٩ هجری قمری، مطابق با ٢٠٠٨ میلادی. به همین وقتی که من در اینجایم. به بمبی عظیم اینجا را ویران کردند. باید بوی باروت همه جا را پر میکرد، اما بوی سیب میآمد. به معصومیت عیسی مریم سوگند که اینجا بوی سیب میآید، اینک که هنوز شفق نزده و سحر است.
[به نقش بازمیگردد.]
ـ جابر: و من چه بسیار سحرها که به حرم آمدهام اما هیچ بوی سیب احساس نکردم.
ـ جیران: گفتمت که عاشقان و مادران!
ـ جابر: فقط همینها؟
ـ جیران: نه! و مؤمنان!
ـ جابر: و من؟
ـ جیران: تو از هیچ کدام این طایفهها نیستی!
ـ جابر: چرا؟
ـ جیران: چون مرگ مَرد مُهر کردهای!
[جابر روایت میکند.]
ـ جابر: و این خبر راست نبود. اما داغ آن بر پیشانی من بود. من در واقعه تف یک شهادت دروغ دادم و آن در مورد مرگ «هانی» بود. اما مرگ مرد به مُهر من نبود که به او مِهر داشتم بسیار!
[به نقش بازمیگردد.]
ـ جیران: راستی نمیکنی مرد! مردمان گواهی میدهند که به هنگامهای که پیجامای زنانه به پا داشتی، به وقتی که با معشوقهای خلوت کرده بودی از معشوقهگان بسیارت و به فرمان خلیفه حیاط خانهات را از زر پر کرده بودند، برای چند روزه حیات بیشتر، یا به خاطر زردی زر، یا ترس از سرخی شمشیر، یا فریب صورتی آن معشوقه که در خلوتت بود، مُهر پای حُکمی نهادی که روا نبود!
ـ جابر: این نامردمان ناراستی میکنند تا جنایت خود پنهان کنند.
ـ جیران: تو دروغ میسازی مرد، مردمان عاشق اویند.
ـ جابر: پس چرا سکوت کردند به وقت کشتنش؟
ـ جیران: ساکت نبودند. شاید هراسیده باشند یا فریب خورده باشند، اما ساکت نبودند. بنگر این مردمانند که به زیارت قبر او میروند.
ـ جابر: باز هم ناراستی میکنند. اینان مزدورانی هستند که به طمع بهشت میروند!
ـ جیران: گزافه میگویی مرد. این مردمان از مردی از تبار شبیر شنیدهاند که گفت:
ـ صدا: آهای مردم با ترس هم زیارت قبر او را ترک نکنید. هر کس با ترس او را زیارت کند خداوند روز فزع اکبر او را ایمن گرداند.
ـ جیران: و مردمان به این پیام و به عشقی که از او در دل دارند به زیارتش میروند. و من به چشم سر دیدم که حتی به حکومت متوکل، مردمان از آن بارگاه روی گردان نشدند.
ـ جابر: اما به مرگش سکوت کردند!
ـ جیران: شاید! من باور دارم که اگر سه پدیده نبود، انسان سرش را خم و خود را پست نمیساخت. فقر و مرض و مرگ!
ـ جابر: و آنها سر خم کردند از ترس مرگ!
ـ جیران: شاید! شاید هم به فریبی که خورده بودند از همدستی خلیفه و تو. خلیفه مردمان را گفته بود که شبیر خارجی است. من میشنیدم که حتی وقتی سر مطهرش بر نیزه میبردند، مردمان را میگفتند که: سر خارجی میآورند که از دین مصطفی(ص) خروج کرده است. این خواهرش بود که به بارگاه خلیفه مسلمین رسواگری کرد و مکر آنها را عیان ساخت. این او بود که ابوهریرهها، ابوموسیها و ابودرداها و چون تویی که شریح بودی را رسوا کرد. همه شمایانی که به صورت مرد بودید و آشکارا به بیعت کفر و ظلم درآمدید و از سکهها انبار کردید و فخرها کسب نمودید!
ـ جابر: این خبر درباره من راست نباشد.
ـ جیران: هست! تو یهودایی، اما هوشمندتر از او. یهودا مسیح را به نُه پاره سیم بفروخت چون ابله بود و تو فروختی اما به گنجی عظیم!
ـ جابر: راست نیست. من مرگ مرد مُهر نکردم!
ـ جیران: کردی و نکردی!!
ـ جابر: نکردم. آن حکم مُهر من نداشت.
ـ جیران: آیا تو ندیدی که دشمنانش چهار هزار تیر بر پیکر او فرو نشاندند و بیش از صد ضربه شمشیر بر پیکر او فرود آوردند.
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: آیا تو ندیدی که گلویش را بریدند و نیزهای را بر بدنش فروکردند و آن پیکر خونآلود را زیر سم اسبان لگدمال کردند.
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: آیا تو ندیدی که پیکرش را تکهتکه کردند و با این کار کینه و دشمنیشان فروکش نکرد و سر بریدهاش را بر نیزه زدند و در شهرها گرداندند.
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: آیا تو ندیدی که سرش بر دار آویختند و باز هم کینهشان فروکش نکرد پس در مجالس شوم خود با چوب بر لب و دندان او میزدند به وقتی که خواهرش نالان بود.
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: آیا تو ندیدی که بسیاری از رجالهگان بر گرد آن حضرت حلقه زدند و زخم بسیار بر پیکر او زدند به وقتی که پیاش کرده بودند چون شتر بر ریگهای تفتیدة تف!
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: آیا تو ندیدی در آن وقت که او شهید شد گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود و شمایان پنداشتید عذاب فرود آمده است.
ـ جابر: دیدم!
ـ جیران: مرد تو این همه دیدی و سکوت کردی. حتی اگر مُهر به حکم مرگ او نکرده باشی، تو قاتلی! چون تو فقیه و قاضیالقضات و شاعری بودی که حتی پدرش تو را به قضاوت نسبت کرده بود، نکرده بود؟
ـ جابر: کرده بود! اما این تنها من نبودم. من هراسیده بودم چون همة دیگر مردمان. سکوت کرده بودم چون دیگران! بر من گناهی نیست. چون طاقتم بیش از این نبود.
ـ جیران: اما تو مردم نبودی و قاضیالقضات و فقیه و شاعری بزرگ بودی و به این درد باید مرده بودی. کاش میمردی. کاش میمردی و یاوه نمیگفتی. من که مادر بودم در جلجتا دیدم که چون او کشته شد آسمانهای هفتگانه و زمینهای هفتگانه و آنچه در آسمان و زمین و بین آنها بود و هر کس که در بهشت و دوزخ بود و هر موجودی که دیده میشد یا دیده نمیشد بر او گریه کردند. مگر سه کس که گریه نکردند: اول آنها بصره و بعد دمشق و سومینشان آل حَکَم بن ابی العاص! تو کدامین بودی؟
ـ جابر: هیچ کدام!
ـ جیران: دروغ میگویی مرد، دروغ میگویی چون وقتی که در میدان مبارزه حق و باطل نیستی چه به نماز ایستاده باشی چه به شراب نشسته باشی هر دو یکی است.
ـ جابر: درشت میگویی زن چون میدانی از شدت عشقی که به تو دارم خودداری خواهم کرد و به این اهانتهای سنگین که بر من بار میکنی ادبت نمیکنم!
ـ جیران: کاش میکردی، کاش!
ـ جابر: نمک بر زخم ناسورم میپاشی به هنگامهای که داغ به دل دارم به قاعده آسمان!
ـ جیران: کاش زهره میترکاندی از داغی که به دل داری اگر راست کردار بودی.
ـ جابر: هستم.
ـ جیران: کدامین داغ ای ناراست مرد؟
ـ جابر: من داغ اولادی به جان دارم که بیگناه سرخش کردهاند و قبرش از من نهان میکنند و به جرم گریستن بر مردهاش میخواهند بر دارم کنند و تنم به تازیانه میزنند.
ـ جیران: تو بر این همه ظلم چه کردی؟
ـ جابر: هیچ! چون بزدلی ترسو گریختم و جان خویش به در بردم!
[صدای رگبار مسلسل و در پی آن ناله دردمند زنی که فرومیغلتد.]
ـ جیران: گریختی تا این جنایت رقم بزنی که زوارش تکه پاره کنی که مزارش محاصره کنند و به این نامردی مردم سرخ کنند. تو مرد، تنها تو به مکر شیطان در میانه قبر او و علمدارش انفجاری به پا کردی که مردمان تکه پاره شدند. چرا؟ متوکل مردم سرخ کردی تا بهراسند و به زیارتش نیایند.
ـ جابر: این کار من نبود!
ـ جیران: بود! خود گفتی از گوسپندانی که به مرگ اولادمان سکوت کردهاند تقاص خواهی گرفت.
ـ جابر: نه به این جنایت!
ـ جیران: راست نمیگویی! من تو را دیدم که مردی فربه، بسیار گوشت و پرموی در خفا تو را بستهای پوشیده و عظیم داد و تعلیمت کرد که کجا و چگونه آن را منفجر کنی.
ـ جابر: نکردم!
ـ جیران: پس آن بسته کجاست و آن مرد که بود؟
ـ جابر: نمیدانم و مردی نمیشناسم!
ـ جیران: راستی نمیکنی. اگر راست کرداری بیا و مردمان را بگو که آن مرد فربه که بود و آن بسته چه بود و بگو چه کسی بینالحرمین به آتش کشید و مردمان بیگناه را کشت و درید و سوخت!
ـ جابر: از کجا بدانم؟
ـ جیران: از همان جا که همدست آنانی!
ـ جابر: نیستم، زن نیستم!
ـ جیران: دروغ میگویی به هزار حجت و اولینش اینکه اینجایی و اینجا محاصره است و تو را سرخ نمیکنند.
ـ جابر: تو هم هستی!
ـ جیران: مرا نمیبینند، چون نیستم! اگر میدیدند سرخ شده بودم. من دیر رسیدم، بسیار دیر، هنگامهای که تو کار خود کرده بودی.
ـ جابر: پس این کیست که با من سخن میگوید، دشنامم میدهد و نفرینم میکند؟
ـ جیران: آهویی مظلوم که در بارگاه سالومه بود و دید که چگونه سر یحیی بریدند و در تشت نهادند تا کینهشان آرام گیرد و نگرفت و سر بریده تکلم کرد. آهویی معصوم که در جلجتا بود و دید که چگونه مسیح را به چلیپا کشیدند به حکم دین و به فتوای عالمان دینی و به خیانت یهودا! آهویی محروم به تف که دید چگونه سر شبیر از قفا بریدند در حالی که خواهرکش خون میگریست و او تشنه بود و آب مِهر مادرش بود و آبش ندادند.
ـ جابر: تو، تو جیران من نیستی؟
ـ جیران: هیچ گاه نبودهام!
ـ جابر: چرا؟
ـ جیران: چون تو با من نبودی!
ـ جابر: بودم. خدا تنها گواه من که بودم.
ـ جیران: کجا، در کدام سرزمین، به کدام نشانه؟
ـ جابر: از همان وقت که دیدمت که شرمگین و سرخ کتاب شعرم را آوردی که برایت چیزی بر پیشانیاش بنویسم به رسم یادگار، که ناگهان دلم ریخت و دستم لرزید و بندیات شدم.
ـ جیران: و این آن معشوقهای نبود که به گاه قتل مرد در خلوتت بود که حکم مرگ مُهر کردی؟
ـ جابر: زخم زبان میزنی ناسور، به هنگامهای که داغدارم و جانم به قاعده آسمان سوگوار است.
ـ جیران: از چه؟
ـ جابر: از اینکه اولادم سرخ کردند و من از ترس گریختم.
ـ جیران: چقدر حقیر!
ـ جابر: چرا حقیر؟
ـ جیران: چون اگر راست بگویی، چرا شهامت اولادت نداشتی که سرخ شوی؟
ـ جابر: چون پیمانه عمرم به میانه رسیده است و مردان که از چهل بگذرند عاقل میشوند.
ـ جیران: کاش عاشق بودی!
ـ جابر: هستم!
ـ جیران: به چه؟
ـ جابر: به تو!
ـ جیران: به من یا به تنم؟
ـ جابر: گیریم که تنت، از خاک میتوان به افلاک رفت!
ـ جیران: پس بیا تا به افلاک برویم.
ـ جابر: چگونه؟
ـ جیران: به رسواگری مینشینم. به رسوایی آن مرد فربه که بسته به تو داد و این جنایت به این روز عزیز به پا کردی!
ـ جابر: این کار من نبود!
ـ جیران: بود! بود چون من مردان چون تو بسیار دیدهام که جنایت میکنند و بعد منکر میشوند.
ـ جابر: من از آنها نیستم!
ـ جیران: هستی! من نیک به یاد دارم به هنگامهای که سر یحیی را در تشت بریدند و از خونش یک قطره بر زمین چکید و آن نیز سالها جوشید و بسیاری از ستمپیشگان بنیاسرائیل را از میان برد و پس آن گاه از جوشش باز ایستاد و گلی از آن چشمه رویید که نرگسش خواندند و قاتل منکر قتل مرد بود. مردی که سر بریدهاش تکلم میکرد!
ـ جابر: نه، کار من نبود! چون من نیز نیک به یاد دارم به وقتی که سر سیاووش مظلوم را در تشت بریدند و از خونش یک قطره بر زمین فروچکید و آن نیز سالها جوشید و بسیاری از ستمپیشگان تورانی را از میان برد و سپس آن گاه از جوشش باز ایستاد و گلی از آن چشمه رویید که «پر سیاووشانش» خوانند و مرد از مرگ او کتمان نکرد!
جیران: بودی، بودی مرد به این حجت که سیاووش مظلوم، معصوم نبود و یحیی نبی بود. بودی، بودی مرد، چون دیدی به هنگامهای که سر شبیر را بر روی خاک بریدند و تمام خونش روی زمین ریخت جز قطرههایی از خونش که با دست مقدسش چهره و محاسنش را با آن چند قطره رنگین ساخت و قطرههایی از آن خون را نیز به سوی آسمان پاشید که بازنگشت، چراکه اگر بر زمین باز میگشت زمین و مردمانش را از میان میبرد و هنگامی که سر مبارکش در تشت نهادند قطرهای فروچکید و گلی رویید که یاسش میخوانند و تو نه بوی آن میفهمی و نه کاری کردی که مردان باید بکنند!
ـ جابر: نبودم! نبودم زن! نبودم. اما شهادت میدهم که سر یحیی را با فشردن یکباره چاقو بر رگهایش بریدند و این به کتاب خواندهام که اخبارش راست باشد.
ـ جیران: بودی، بودی و دیدی و سکوت کردی به هنگامهای که سر شبیر را با دوازده ضربه شمشیر از تن جدا کردند!
ـ جابر: نبودم. نبودم زن. من از هراس واقعه در خلوت پنهان شده بودم.
ـ جیران: بودی، بودی مرد. چون من که مریمم و از جلجتا آمدهام و مجدلیهام میخوانند و میدانم که یحیی نبی و شبیر معصوم هر دو شش ماهه به دنیا آمدند و سر هر دو را در تشت طلا نهادند و نزد حاکم بردند و سر هر دو بعد از جدا شدن از بدن تکلم کرد، مادری کردم و نهان نشدم!
ـ جابر: من زهره تو نداشتم و این جرم نیست!
ـ جیران: وای بر تو، وای بر من، وای بر ما! وای بر آنهایی که این همه شنیدند و دیدند و میبینند که بر اولاد یحیی و شبیر باز هم ظلم میکنند و در بینالحرمین سرخشان میکنند و باز سکوت میکنند!
ـ جابر: جیران مرا دریاب دیگر طاقت شنیدن ندارم!
ـ جیران: دیر است، دیر است چون من دیر رسیدم و تو باز جنایت کردی!
ـ جابر: نه، کار من نبود!
ـ جیران: بود مرد، بود چون تو شاعری و این همه جنایت میبینی و قلم بر سینه کاغذ نمیزنی.
ـ جابر: میهراسم!
ـ جیران: از چه؟
ـ جابر: از مرگ!
ـ جیران: تو مردهای مرد. خیال میکنی که زندهای. مردهای چون بر مرگ زائران شبیر نمیگریی، مردهای چون جنایتکاری و جنایتکاران پیش از مرگشان میمیرند.
ـ جابر: من غریبم، غریبم و همه به اسیریام میبرند و تو اسارت نکشیدهای که درد من بدانی!
ـ جیران: میدانم! که اسیری بسیار کشیدهام. اما این جنایت که کردید به هیچ بهانه پاک نشود.
ـ جابر: من نکردم! چون مسلمانم و او امام من هم هست!
ـ جیران: کاش بودی! مسلمان نه جنایت میکند، نه خیانت، نه سکوت و تو هر سه کردی و من باز دیر رسیدم!
ـ جابر: منتظرت بودم و نیامدی. نیامدی مریم و من تنها شدم. جیرانم دو تن به از یک تناند، و من یک تن بودم!
[جیران روایت میکند.]
ـ جیران: مردمان، من دیر رسیدم. وقتی رسیدم که زمین و زمان تیره بود و مردمان به خونشان وضو میکردند مانندة شبیر و میانه دو حرم مطهر، دو قبر عزیز، انفجاری عظیم رخ داده بود و دو برادر، یکی سردار و یکی علمدار به خاک خفته بودند به نامردی نامردمان و گواه بودند که زوارشان به خون سجده میبرند از بهر گناهی که نکردهاند. مردمان، من دیر رسیدم و بوی سیب به مشامم خورد. من وقتی رسیدم که صدای گریه میآمد. من مریم که مجدلیهام میخوانند و از جلجتا آمدهام و به دست مسیح مصلوب پاک شدهام، صدای گریه شبیر شنیدم که میگریست بر این غم، غم مردمانش!
ـ جابر: مریم، جیرانم، جیران مرا دریاب! [ناگهان رعشه بر اندام جیران عارض میشود. جابر هراسان به سویش میرود.] تو را چه میشود همدم همراه همیشه صبور هستیام؟
ـ جیران: من میترسم از بودنم. نگاه کن. او گریه میکند.
ـ جابر: این او کیست که میگرید و رعشه بر اندام تو افتاده از گریستن او؟
ـ جیران: شبیر است. اولاد مولای عدالت و فرزند دخت محمد مصطفی(ص) پیامبر آخر. او سرخ میگرید.
ـ جابر: مردان خدا هرگز گریه نمیکنند و او مرد خداست، نیست؟
ـ جیران: تو باز خطا کردی. تنها مردان خدا گریه میکنند و گواهم پدر او که در نخلستانهای کوفه میگریست تنها!
ـ جابر: نه، نه مردان هرگز نمیگریند، چون مردی نمیگذارد!
ـ جیران: نمیفهمی، چون نمیدانی مردان خوب میگریند چون از دامان مادرانی برآمدهاند که گریستن به تنهایی میدانند!
ـ جابر: باور نمیکنم.
ـ جیران: چون هرگز گریه نکردهای به بهانه اینکه از مردی نشانی داری. مردی کن تا باور کنی.
ـ جابر: چگونه؟
ـ جیران: یاریاش کن مرد، نمیبینی که او تنهاست و میگرید!
ـ جابر: اگر راست بگویی، او اولاد شیرمردان است و شیرمرد نمیگرید. [به گذشته بازمیگردد، جابر همراهیاش میکند.]
ـ جیران: من مریم که از جلجتا آمده بودم دیدم که به سال ٦١ هجری قمری در تف، شبیر در شش هنگام به عاشورا گریست و جز مردان و مادران این اشک ندیدند!
ـ جابر: و من آدمیام از جنس مردان!
ـ جیران: پس بنگر. اینجا تف است نینوا. و این اوست شبیر. این نخستین گریستن اوست به هنگامهای که بر آن شد تا گام در میدان نبرد نهد که در این حال دختر خردسالش نزد او آمد و گفت: آرامتر، آرامتر پدر! از رفتن باز ایست تا دیگر بار رخسارت را بنگرم.
ـ جابر: و او چه میکند؟
ـ جیران: از اسب فرود آمد. بر زمین نشست. نشست و دختر خردسالش را در آغوش گرفت. بنگر او میگرید. شبیر سخت میگرید. [صدای انفجار میآید.] انفجار بینالحرمین پدر دخترک را برد. و دخترک پدری ندارد تا در آغوشش بگیرد. اما صدای گریه و بوی سیب، این کیست که بر غربت دخترک به سال ٢٠٠٨ میلادی در بینالحرمین میگرید؟
ـ جابر: نمیبینم جیران. مریمم یاریام کن!
ـ جیران: آه چشمانم کور باد! این علمدار است، همو که ماه بنی هاشمش میخوانند، این اوست که فروافتاد به هنگامهای که دست در بدن ندارد. بنگر این شبیر است که پیش میآید و به ندای برادرش پاسخ میگوید.
ـ جابر: همه جا تیره است و من چیزی نمیبینم!
ـ جیران: و این گریستن دوم اوست به هنگامهای که بر سر پیکر ماه نشست به وقتی که در خون خود خفته بود و سرخ بود.
ـ جابر: نمیبینم. خدا گواه من که نمیبینم!
ـ جیران: بنگر مرد. هنگامه سوم رسید. هنگامهای که قاسم آهنگ نبرد کرده آه این شبیر است که پیش میآید و دست در گردن او میاندازد. نگاه کن این اوست که چنین سوزناکانه میگرید. آه خدای من چه میبینم. شبیر آن قدر گریست که بیهوش شد. و من هنوز صدای گریه میشنوم.
[انفجاری دیگر و صدایی که مظلومه فریاد میزند: عمو جان! عمو جان. من اینجایم!]
ـ جابر: گناه من چیست که نمیتوانم گواه باشم؟
ـ جیران: مردی کن تا ببینی!
ـ جابر: نمیبینم مریم. جیرانم هر چه بیشتر تلاش میکنم، کمتر میبینم، اینجا ظلمات است.
[صدای انفجاری دیگر، ناله مردم و ناقوس کلیسا.]
ـ جیران: این گاه چهارم است. شبیر پیش میآید. این پیکر در خون غلتیده برادرزادهاش قاسم است. او نشست. پیکر در هم کوفته در زیر سم اسبان نامردمان را یافت. بنگرید این شبیر است که از بن جان میگرید. چرا زمین ویران نمیشود مرد؟ چرا مردان نمیمیرند بدین داغ و درد که او به دل دارد؟
ـ جابر: نمیدانم. آن سان که تو میگویی، گویی مردی نمانده است که بمیرد!
ـ جیران: با من بیا. این وقت پنجم است. اینجا هنگامهای است که کمرش شکست. همین جا بود که فرزند برومندش علیاکبر گام در میدان نبردی بیبازگشت نهاد و او گریست.
[صدای انفجاری دیگر و فریادی که در گلو خفه میشود: پدر، پدر جان مرا...]
ـ جابر: و من باز ندیدم و باز نشنیدم و باز دلم سوخت و سوگوار شدم و تو همراهی نکردی مریم!
ـ جیران: دیگر طاقتم نیست. وقت ششم شکست من است. اینجا، همین جا بود که شبیر مرا دید. سلامش کردم. پاسخ گفت. گفتمش منم مریم، مجدلیهام میخوانند. عیسی مسیح پاکم کرد. ناگهان خواهرش پیش آمد. او نشست. زینب را دلداری داد و او را از گریستن و نالیدن آرام ساخت. اینجا بود که به چشم سر دیدم ناگاه غم چنان بر او چیره شد که اشک از دیدگانش فرو ریخت و سپس آن گاه به سختی از گریستن باز ایستاد!
ـ جابر: تو را چه گفت؟
[ناگهان انفجاری رخ میدهد. جیران فرومیافتد. در خاک پیش میآید. با ادب سخن میگوید. ناگهان زمین تاریک میشود و ما گرفتار ظلمت.]
ـ جیران: سرورم چرا گریه میکنید؟
[مکث]
میدانم. میدانم که امروز عاشوراست. اما ما به سال ١٤٢٩ هجری قمری هستیم و از آن واقعه سالها گذشته است.
[مکث]
آن روز پاسخم نگفتی. من غریب بودم و به تمنای شما به تف آمدم. آمدم تا پاک شوم!
[زمین سرخ میشود و جیران میلرزد.]
او مرا گفت: «تو را مسیح پاک کرد. چون پاک شدی، پاکی و چون پاک بودی بدین سرزمین آمدی.»
ـ گفتم: پلید پاک است؟
ـ گفت: «پاک هم میتواند پلید باشد. و تو پلید نیستی چون مسیح تو را پاک کرد.» خدایا چه میبینم اینجا نینواست. کربلا! اینجا تف است. سرزمینی که پیش از شبیر دویست پیامبر و دویست جانشین پیامبر و دویست تن از نوادگان پیامبر به شهادت رسیدهاند و همین جا، اینجا که اینک در آنم آرمیدهاند.
سرورم اینک ما به سال ٢٠٠٨ میلادی هستیم. هزاره سوم، شما هنوز گریه میکنید.
[مکث]
آری آقا، من دیر رسیدم. باشد هر چه شما بفرمایید. هم اینک شماره میکنم.
[به خاک خفتگان انفجار را میشمارد.]
سرورم، دویست تناند و هفتاد و دو تن بیش از دویست! و همه در بینالحرمین به انفجاری که به دست شوی من صورت گرفته است و منکر است، به خاک و خون درغلتیدهاند. من روسیاهم که دیر رسیدم. اگر پاک بودم و پلید نبودم به هنگام میرسیدم.
[مکث]
● شما باز با خون وضو میکنید. چرا؟
[ناگهان نوری درخشنده تمام صحنه را پر میکند و جیران رو به ما روایت میگوید.]
شبیر به عاشورا نمازی گزارد که تکبیر و قرائت و قیام و رکوع و سجود و تشهد و سلامش ویژه بود. و من، مریم که به دست مسیح پاک شده بودم شهادت میدهم که نمازی که او گزارد تکبیرش را به گاه فرود آمدن از اسب خویش سر داد و قیامش را آن گاه که پس از افتادن بر خاک، اینجا، همین جا دوباره به پا خاست انجام داد. اینجا بود و آن هنگام که از درد زخمهای فرونشسته در تنش فرو میافتاد رکوع گزارد و در قنوتش مهربانی خداوند را ستود و سجده آن نماز بیهمتا با نهادن چهره خونین خویش بر خاک سوزان کربلا انجام شد و تشهد و سلام آن نماز با برون آمدن جان پاک آن سالار شهیدان از بدنش به انجام رسید و در پی آن نماز ذکرهایی را زمزمه کرد و سر بریدهاش سوره کهف را به فراز نیزه تلاوت کرد که به گوش همگان رسید.
[جیران نقش دیگر میکند، میخروشد.]
ـ جیران: مردمان بنگرید این پیکر حسین علی(ع) اولاد پیامبر شماست که بر خاک فروغلتیده است. بوی سیب میآید و من صدای گریه میشنوم.
[انفجاری مهیب.]
منم مریم مجدلیه که از جلجتا که مسیح مریم را به چلیپا کشیدهاند و تنها من، من دیدم که به آسمان پر کشید، به کربلا دیدم که به روز عاشورا پیکر شبیر که بر خاک افتاده بود، در آن نور شدید آفتاب، نور رخسارش چنان بود که آفتاب را شرمنده میکرد.
[جابر روایت میکند.]
ـ جابر: من شهادت میدهم که او راست میگوید. من هیچ شهید به خاک و خون غلتیدهای را ندیدم که رخسارش پرفروغتر از رخسار حسین(ع) باشد.
ـ جیران: مرد بنگر، اینجا، همین جا بود که در خاک فروغلتید. اینجا بود که به مردمان آموخت: مرگ سیاه، سرنوشت شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن میدهند تا زنده بمانند. آنهایی که گستاخی آن را ندارند که شهادت را انتخاب کنند، مرگ آنها را انتخاب خواهد کرد.
ـ جابر: اینک ما در هزاره سومیم. من سالهاست که در این سرزمین نفس میکشم. آنک هنگامهای است که سر این سرزمین که خود را سردار قادسیه میخواند، فروافتاده و دشمن در خاک کربلا خیمه زده است. امروز من با مریمم قرار دارم. قرار ما بینالحرمین است. مریم جیران من است و قرار است در اینجا به آیین حسین(ع) راست شود. من دعا میکنم که دیر برسد. امروز عاشوراست و من میدانم که بینالحرمین را منفجر میکنند تا عاشقان حسین بمیرند و ترس در دل مردمان خانه کند و کسی به زیارت حسین(ع) نیاید. من میروم که نگذارم جیرانم در این میدان بلا هدر شود.
[تند میرود. از سویی دیگر جیران میآید. آسمان میغرد به خشم. صدای سینه و زنجیر میآید. ناگهان انفجاری مهیب رخ میدهد. جیران فرو میغلتد. صدای ناله مردم به گوش میرسد. انفجاری مهیبتر. صدای ناقوس کلیسا. جیران غرق در خون است. او با کسی سخن میگوید.]
جیران: سلام بر سرورم حسین اولاد علی و زهرا! منم آقا مریم مجدلیه که از جلجتا آمدهام تا به دست شما پاک شوم. منم که به فرمان مسیح شهادت میدهم که آیین شما حق است. [مکث] نمیشناسمشان. اما یکی میگفت: از سرزمین سیاووش آمدهاند. همو که چون شما سرش در تشت بریدند. آری سرور، از سرزمینی آمدهاند که جد شما فرمود دین او به آخرالزمان در زمین آنها میشکوفد. [مکث] شما باز گریه میکنید. چرا؟ من بوی سیب به مشامم میخورد و شما هنوز گریه میکنید. روسیاهم آقا دیر رسیدم. این کار مرد من بود، همو که مرگ شما مُهر کرد به سال ٦١ و من به آیین شما راست نبودم. آقا شما گواه من به قیامت که تمام حجتم بر مسلمانیام این خونی که بر چادرم نشسته از بهر آنکه راست شدم به آیین محمد(ص) در بینالحرمین!
[فرومیافتد. جابر هراسان میآید و در بین کشتهشدگان پیجوی اوست. مییابدش. مینشیند نالان.]
ـ جابر: جیرانم، با این همه زیبایی به کجا میروی ای آهو؟
تنها من نیستم که در زیبایی تو حیرانم
شهرت و پاکی و زیبایی تو دنیا گرفته، ای آهو
ای صیاد انصاف کن از بینالحرمین گذر مکن
این زیباترین زمینها را از ما جدا مکن
راضی نشو که آهوان در خون گلرنگ خویش بغلتند!
[روایت میکند.]
منم جابر. این جنایت کار من بود، به مکر شیطان. صیاد منم. منم همان قاضیالقضاتی که فقیه و شاعر بود و شهره است که مرگ مرد مُهر کرد به مِهری از زن که به دل داشت. و زنم اینجا کشته آمد به بمبی که من منفجر کردم به فرمان خصم، از کینهای که از او به دل داشتند.
ـ صدا: بکشیدش، خودشه!
[ناگهان رگبار مسلسل تن جابر را سوراخ میکند و او فرومیافتد.]
ـ جابر: همانها که به فرمانشان بمب منفجر کردم مرا کشتند. من همین جا میمیرم کنار جیرانم و میدانم که مرگ من نه پاک است، نه پوک! هیچ نیست!
[فرو میافتد. صدای ناقوس کلیسا به گوش میرسد و نرمنرمک صدای سینهزنی و زنجیرزنی بی که کسی نوحهای بخواند سوار بر صدای ناقوس میشود و سازها مویه میکنند به غم در این میدان بلا، صدای جیران را میشنویم.]
ـ صدای جیران: زین پس نام تمام شمایانی که ماندهاید و بر این جنایت که بر ما رفت نمیشورید، شریح است! شریح، شریح... شریح!
[آرامآرام نور میمیرد و تنها ماه سرخ میدرخشد و گنبد حسین(ع) و پرچم سبزش و سازهایی که غوغا میکنند.]
والسلام
نصرالله قادری
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب انتخابات دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی روز دختر رافائل گروسی رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی حجاب مجلس انتخابات مجلس
قتل تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران وزارت بهداشت بارش باران آموزش و پرورش سیل فضای مجازی سلامت قوه قضاییه
گاز دولت مالیات خودرو قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا مسکن حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب تهران نمایشگاه کتاب تلویزیون کتاب محمدمهدی اسماعیلی سینمای ایران سریال دفاع مقدس سینما تئاتر موسیقی رسانه ملی
دانشجویان دانش بنیان اینوتکس
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا رفح روسیه حماس حمله به رفح نوار غزه ترکیه
فوتبال رئال مادرید استقلال پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر بازی ذوب آهن لیگ برتر ایران نساجی لیگ برتر فوتبال ایران
اینترنت تبلیغات اپل عیسی زارع پور سامسونگ ناسا گوگل آب مایکروسافت نوآوری
هندوانه آسم سنگ کلیه بیماران خاص کمردرد ناباروری بیمه سبزیجات اعتماد به نفس