چهارشنبه, ۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 29 May, 2024
مجله ویستا

حرف دگری نیست...


حرف دگری نیست...

از «تو» چه بگویم؟!
هنوزم که هنوز ست،
از «تو» خبری نیست...
مرغ سفرم؛ بی کس و بی یار؛
اندوه زده از دل پرواز،
بالی و پری نیست!
ما حبس در این شب،
آزرده ز ظلمت،
- انگار نه انگار -
اینجا «سحری» نیست...
دل …

از «تو» چه بگویم؟!

هنوزم که هنوز ست،

از «تو» خبری نیست...

مرغ سفرم؛ بی کس و بی یار؛

اندوه زده از دل پرواز،

بالی و پری نیست!

ما حبس در این شب،

آزرده ز ظلمت،

- انگار نه انگار -

اینجا «سحری» نیست...

دل ها همه تنگند؛

از غرش تقدیر،

بر بارش اندوه؛

دیگر «سپری» نیست...

آخر چه بگویم؟ به که گویم؟

که بگردم...

از «احمد» لشکر، خدایا!

اثری نیست...

«من» گرچه ز «امروز»؛

از نسل تو، دورم...

در باور من،

- جز غم نامت -

حرف دگری نیست...

در چشمه ی دوران،

هر کو که بگردیم

هم چون «تو» و «همت»

دیگر گهری نیست!

طیبه سادات مولایی